Sunday

انقلابی ترین اقدام

دانشجوی فوق لیسانس بود . فکر کنم اولین باری که دیدمش در خوابگاه بود . قرار بود با یکی از بچه ها چند تا مساله را حل کنیم، هر چه اصرار کردم که ان همکلاسی به خانه ما بیاید مرتب در جواب گفت که من چند بار آمدم اگر خوابگاه نیایی من هم دیگه خانه تان نمیایم ... با هم هم اتاقی بودند . دختری با وقار و با شخصیت به نظر میامد. بعد ها چندین بار در دانشکده دیدمش و یک باری هم برای راهنمایی در مورد یک مساله کلی با هم صحبت کردیم . از نزدیک به صورتش که دقت کردم چشمان و مژگان زیبایی داشت و صدای دلنشینی داشت .
ترم آخر بودم و حسابی در گیر واحدها که شنیدم دکترای دانشگاه تهران قبول شده است. بر حسب تصادف روزی در دانشکده دیدمش که به سمت پله ها میرفت تا ظاهرا خود را به دفتر دانشجویان فوق لیسانس برساند . جلو رفتم و بعد از سلام تبریک گفتم . احساس کردم که تعجب کرد. ادامه دادم : وقتی شنیدم دکترا قبول شدید خیلی خوشحال شدم . در جواب گفت: اها پس ان را میگویی . خداحافظی کردیم ولی برایم سوال بود که مگر اتفاق دیگری هم افتاده که من نمیدانم . چند هفته بعد شنیدم که به درخواست ازدواج یکی از آقایون لیسانس جواب مثبت داده است. عکس العمل من لبخند بود . کسی که خبر را میداد ادامه داد : باورت میشه ؟ باورت میشه که ۶-۷ سالی هم با هم اختلاف سنی دارند ؟ انقلابی ترین خبری بود که شنیدم و تازه متوجه شدم که علت تعجبش بابت تبریک دکتری چی بوده است .متاسفانه فرصتی پیش نیامد تا همدیگر را ببینیم و از نزدیک تبریک بگویم . ان آقا را دیده بودم چند تا درس را با هم گذرانده بودیم و چند باری هم خیلی کوتاه با هم صحبت کرده بودیم . به نظر من پسر خوب ، مودب و موقری به نظر میامد . یکی از بچه ها تعریف میکرد : یک شب که چند نفری و با حضور او با هم شام میخوردیم، یک دفعه بدون مقدمه پرسید که بچه ها شما آقای فلانی را میشناسید ؟ چه جور بچه ایست ؟ هر کدام بدون این که شکی کنیم و یا علت را بپرسیم ، حرفی زدیم ولی خوشبختانه روی هم رفته نظرات، مثبت بودند. در ادامه خطاب به من گفت : فکرش را کن همان زمانی بوده که ان آقا خواستگاری کرده است و ما اصلا شک نکردیم که چرا این سوال را میپرسد .
چند سال بعد در یکی از کنفرانسها ان خانوم را دیدم که دست پسری ۴-۵ ساله در دستش بود . گرم احوالپرسی کردیم و پسرش را معرفی کرد. دقت که کردم شبیه پدرش بود و اخمالو و مغرور، از همان بچه هایی که من خیلی دوستشان دارم . مادرش یواشکی به من گفت فقط با من و باباش حرف میزند . دو تایی با هم خندیدیم . و من خاطرات گذشته را در ذهن مرور میکردم .... هنوز ان اقدام برای من انقلابی است. در هر صورت صمیمانه آرزوی خوشبختی برایشان دارم .

No comments:

Post a Comment