Monday

سخن کودکان با خدا

خدای عزيز!

به جای اينکه بگذاری مردم بميرند و مجبور باشی آدمای جديد بيافرينی، چرا کسانی را که هستند، حفظ نمی‌کنی؟
امی



خدای عزيز!

شايد هابيل و قابيل اگر هر کدام يک اتاق جداگانه داشتند همديگر را نمی‌کشتند، در مورد من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری



خدای عزيز!

اگر يکشنبه، مرا توی کليسا تماشا کنی، کفش‌های جديدم رو بهت نشون ميدم.
ميگی



خدای عزيز!

شرط می‌بندم خيلی برايت سخت است که همه آدم‌های روی زمين رو دوست داشته باشی. فقط چهار نفر عضو خانواده من هستند ولی من هرگز نمی‌توانم همچين کاری کنم.
نان



خدای عزيز!

در مدرسه به ما گفته‌اند که تو چکار می‌کنی، اگر تو بری تعطيلات، چه کسی کارهايت را انجام می‌دهد؟
جين



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً نامرئی هستی يا اين فقط يک کلک است؟
لوسی



خدای عزيز!

اين حقيقت داره اگر بابام از همان حرف‌های زشتی را که توی بازی بولينگ می‌زند، تو خانه هم استفاده کند،به بهشت نمی‌رود؟
آنيتا



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً می‌خواستی زرافه اينطوری باشه يا اينکه اين يک اتفاق بود؟
نورما



خدای عزيز!

چه کسی دور کشورها خط می‌کشد؟
جان



خدای عزيز!

من به عروسی رفتم و آن‌ها توی کليسا همديگر را بوسيدند. اين از نظر تو اشکالی نداره؟
نيل



خدای عزيز!

آيا تو واقعاً منظورت اين بوده که « نسبت به ديگران همانطور رفتار کن که آنها نسبت به تو رفتار می‌کنند؟ » اگر اين طور باشد، من بايد حساب برادرم را برسم.
دارلا



خدای عزيز!

بخاطر برادر کوچولويم از تو متشکرم، اما چيزی که من به خاطرش دعا کرده بودم، يک توله سگ بود !!!!
جويس



خدای عزيز!

وقتی تمام تعطيلات باران باريد، پدرم خيلی عصبانی شد. او چيزهايی درباره‌ات گفت که از آدم‌ها انتظار نمی‌رود بگويند. به هر حال، اميدوارم به او صدمه‌ای نزنی.
دوست تو (اما نمی‌خواهم اسمم رو بگم)



خدای عزيز!

لطفاً برام يه اسب کوچولو بفرست. من فبلاً هيچ چيز او تو نخواسته بودم. می‌توانی درباره‌اش پرس و جو کنی.
بروس



خدای عزيز!

برادر من يک موش صحرايی است. تو بايد به اون دم هم می‌دادی !!!!
دنی



خدای عزيز!

من می‌خواهم وقتی بزرگ شدم، درست مثل بابام باشم. اما نه با اينهمه مو در تمام بدنش.
تام



خدای عزيز!

فکر می‌کنم منگنه يکی از بهترين اختراعاتت باشد.
روث



خدای عزيز!

من هميشه در فکر تو هستم حتی وقتی که دعا نمی‌کنم.
اليوت



خدای عزيز!

از همۀ کسانی که برای تو کار می‌کنند، من نوح و داود را بيشتر دوست دارم.
راب



خدای عزيز!

برادرم يه چيزايی دربارۀ به دنيا آمدن بچه‌ها گفت، اما اون‌ها درست به نظر نمی‌رسند. مگر نه؟
مارشا



خدای عزيز!

من دوست دارم شبيه آن مردی که در انجيل بود، 900 سال زندگی کنم.
با عشق کريس



خدای عزيز!

ما خوانده‌ايم که توماس اديسون نور را اختراع کرد. اما توی کلاس‌های دينی يکشنبه‌ها به ما گفتند تو اين کار رو کردی. بنابراين شرط می‌بندم او فکر تو را دزديده.
با احترام دونا



خدای عزيز!

آدم‌های بد به نوح خنديدند « تو احمقی چون روی زمين خشک کشتی می‌سازي » اما اون زرنگ بود. چون تو رو فراموش نکرد. من هم اگر جای اون بودم همين کارو می‌کردم.
ادی


خدای عزيز!

لازم نيست نگران من باشی. من هميشه دو طرف خيابان را نگاه می‌کنم.
دين


خدای عزيز!

فکر نمی‌کنم هيچ کس می‌توانست خدايی بهتر از تو باشد. می‌خوام اينو بدونی که اين حرفو بخاطر اينکه الان تو خدايی، نمی‌زنم.
چارلز



خدای عزيز!

هيچ فکر نمی‌کردم نارنجی و بنفش به هم بيان. تا وقتی که غروب خورشيدی رو که روز سه‌شنبه ساخته بودی، ديدم. اون واقعاً معرکه بود.
اجين

Tuesday

فقر


فقر اينه که ۲ تا النگو توي دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توي دهنت؛

فقر اينه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛

فقر اينه که شامي که امشب جلوي مهمونت ميذاري از شام ديشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛

فقر اينه که بچه ات تا حالا يک هتل ۵ ستاره رو تجربه نکرده باشه و تو هر سال محرم حسينيه راه بندازي؛

فقر اينه که ماجراي عروس فخري خانوم و زن صيغه اي پسر وسطيش رو از حفظ باشي اما ماجراي مبارزات بابک خرمدين رو ندوني؛

فقر اينه که از بابک و افشين و سياوش و مولوي و رودکي و خيام چيزي جز اسم ندوني اما ماجراهاي آنجلينا جولي و براد پيت و سير تحولي بريتني اسپرز رو پيگيري کني؛

فقر اينه که وقتي با زنت مي ري بيرون مدام بهش گوشزد کني که موها و گردنشو بپوشونه، وقتي تنها ميري بيرون جلو پاي زن يکي ديگه ترمز بزني و بهش بگي خوششششگلهههه؛

فقر اينه که وقتي کسي ازت ميپرسه در ۳ ماه اخير چند تا کتاب خوندي براي پاسخ دادن نيازي به شمارش نداشته باشي؛

فقر اينه که فاصله لباس خريدن هات از فاصله مسواک خريدن هات کمتر باشه؛

فقر اينه که کلي پول بدي و يک عينک ديور تقلبي بخري اما فلان کتاب معروف رو نمي خري تا فايل پي دي اف ش رو مجاني گير بياري؛

فقر اينه که حاجي بازاري باشي و پولت از پارو بالا بره اما کفشهات واکس نداشته باشه و بوي عرق زير بغلت حجره ات رو برداشته باشه؛

فقر اينه که توي خيابون آشغال بريزي و از تميزي خيابونهاي اروپا تعريف کني؛

فقر اينه که ۱۵ ميليون پول مبلمان بدي اما غير از ترکيه و دوبي هيچ کشور خارجي رو نديده باشي؛

فقر اينه که ماشين ۴۰ ميليون توماني سوار بشي و قوانين رانندگي رو رعايت نکني؛

فقر اينه که به زنت بگي کار نکن ما که احتياج مالي نداريم؛

فقر اينه که بري تو خيابون و شعار بدي که دموکراسي مي خواي، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته؛

فقر اينه که ورزش نکني و به جاش براي تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحي زيبايي و دارو کمک بگيري؛

فقر اينه که تولستوي و داستايوفسکي و احمد کسروي برات چيزي بيش از يک اسم نباشند اما تلويزيون خونه ات صبح تا شب روشن باشه؛

فقر اينه که وقتي ازت بپرسن سرگرمي و هابيهاي تو چي هستند بعد از يک مکث طولاني بگي موزيک و تلويزيون؛

فقر اينه که در اوقات فراغتت به جاي سوزاندن چربي هاي بدنت بنزين بسوزاني؛

فقر اينه که با کامپيوتر کاري جز ايميل چک کردن و چت کردن و موزيک گوش دادن نداشته باشي؛

فقر اينه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از يخچالت(يخچال هايت) باشه؛

Friday

اعتراف. . .! ! !

مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد». . .

«خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟ »

«چی می خوای بپرسی پسرم؟


«به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟ »

راستي شما چي از زندگي فهمــيده ايد ؟

نظرات مردم در برابر سوال بالا :

فهمــيده ام که باز کردن پاکت شير از طرفي که نوشته " از اين قسمت باز کنيد" سخت تر از طرف ديگر است 54 ساله

فهمــيده ام که هيچ وقت نبايد وقتي دستت تو جيبته روي يخ راه بري . 12 ساله

فهمــيده ام که نبايد بگذاري حتي يک روز هم بگذرد بدون آنکه به همسرت بگويي " دوستت دارم" . 61 سال

فهمــيده ام که وقتي گرسنه ام نبايد به سوپر مارکت بروم . 38 ساله

فهمــيده ام که مي شود دو نفر دقيقا به يک چيز نگاه کنند ولي دو چيز کاملا متفاوت ببينند. 20 ساله

فهمــيده ام که وقتي مامانم ميگه " حالا باشه تا بعد " اين يعني " نه" 7 ساله

فهمــيده ام که من نمي تونم سراغ گردگيري ميزي که آلبوم عکس ها روي آن است بروم و مشغول تماشاي عکس ها نشوم. 42 ساله

فهمــيده ام که بيش تر چيزهاي که باعث نگراني من مي شوند هرگز اتفاق نمي افتند . 64 ساله

فهمــيده ام که وقتي مامان و بابا سر هم ديگه داد مي زنند ، من مي ترسم . 5 ساله

فهمــيده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابي به سوي داشتن يک " زندگي خوب"حرکت مي کنند که از کنار آن رد مي شوند . 72 ساله

فهمــيده ام که وقتي من خيلي عجله داشته باشم ، نفر جلوي من اصلا عجله ندارد . 29 ساله

فهمــيده ام که اگر عاشق انجام کاري باشم،آن را به نحو احسن انجام مي دهم . 48 ساله

فهمــيده ام که بيش ترين زماني که به مرخصي احتياج دارم زماني است که از تعطيلات برگشته ام . 38 ساله

فهمــيده ام که مديريت يعني: ايجاد يک مشکل - رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه. 34 ساله

فهمــيده ام که اگر دنبال چيزي بروي بدست نمي آوري بايد آزادش بگذاري تا به سراغت بيايد . 29 ساله

فهمــيده ام که در زندگي بايد براي رسيدن به اهدافم تلاش کنم ولي نتيجه را به خواست خدا بسپارم و شکايت نکنم. 29 ساله

فهمــيده ام که عاشق نبودن گناه است. 31 ساله

فهمــيده ام هر چيز خوب در زندگي يا غير قانوني است و يا غير اخلاقي و يا چاق کننده

در زندگى فهمــيده ام در فکر عوض کردن همسرم نباشم, خودمو عوض کنم و وفق بدم به موقعيتها و مراحل مختلفه زندگيم تا بتونم با بينش واضح زندگيم رو با خوشحالى و سرور ادامه بدم

هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش ميخوابه، من بايد آدم درستى باشم . 42 ساله

فهمــيده ام مبارزه در زندگي براي خواسته هايت زيباست اما تنها در کنار کساني که دوستشان داري و دوستت دارند! 27 ساله

فهمــيده ام که وقتي طرف مقابل داد ميزند صدايش به گوشم نميرسد بلکه از ان رد مي شود. 50ساله

فهمــيده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعي اونه که هميشه و در همه حال به شريکش هم فکر کنه بي منت. 35 ساله

فهمــيده ام براي بدست آوردن چيزي که تا بحال نداشتي بايد بري کاري رو انجام بدي که تا بحال انجامش نداده بودي 36 ساله

فهميدم كه اگر عشقي رو از دست دادي ديگه نمي توني بدست بياريش چون هيچ چيز مثل سابق نيست! و سعي كني كه فقط ازش به نيكي ياد كني! م . ج 30 ساله

فهميدم كه تا دير نشده بايد يه كاري كرد تا بعد ها غصه فرصت هاي رو كه داشتي ولي استفاده نكردي رو نخوري... و بعضي وقت ها هم بايد هيچ كاري نكني تا وضع از ايني كه هست بدتر نشه.... 31 ساله

من هنوز چيزي نفهميدم, فعلا قضيه خيلي مبهمه. 34 ساله

Thursday

انسان

به خدا گفتم : « بیا جهان را قسمت کنیم, آسمون واسه من ابراش مال تو, دریا مال من موجش مال تو, ماه مال من خورشید مال تو
خدا خندید وگفت : « تو انسان باش ، همه دنیا مال تو ...من هم مال تو

آدم و حوا

خلقت انسان تقريبا به پايان رسيده بود كه خداوند متوجه شد آدم و حوا وجه تمايز چنداني با هم ندارند.از اندامهايي كه خداوند براي انسان در نظرگرفته بود چيز چنداني به جاي نمانده بود و او نمي توانست تصميم بگيرد كه براي تفكيك آن دو كدام عضو را به كدام يكشان بدهد.پس آنها را فرا خواند وگفت: مخلوقات اشرف مخلوقات من! براي تفكيك شما دو تا از هم و تعيين جنسيتتون دو عضو باقي مونده اوليش عضويه كه مي توني به وسيله اون ايستاده جيش كني و... آدم اجازه نداد حرف خدا تمام شود وجست و خيز كنان با اشتياق گفت :اونو بده من ..اون دقيقا چيزيه كه نشون مي ده من بعنوان مرد جنس برترهستم ..اونو بده من حوا تنها لبخند زد و با آرامش گفت: اگه آدم اينقدر به اون احتياج داره من حرفي ندارم...نوش جونش آدم عضو مورد نظر را دريافت كرد و با خوشحالي به طرف باغ بهشت رفت تا ايستاده جيش كردن را تجربه كند. وقتي دور شد خدا گفت با اين حساب تنها عضو باقيمونده به تو مي رسه حوا پرسيد اون چه عضويه؟
و خدا پاسخ داد

اون مغزه

Wednesday

خارپشتها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند
خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند
و بدینترتیب همدیگررا حفظ کنند.ولی خارهایشان یکدیگررادر کنار هم زخمی میکرد. مخصوصا که وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند.
بخاطر هیمن مطلب تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند.و
بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند

ازاینرو مجبور بودند برگزینند.یاخارهای دوستان را تحمل کنند و یانسلشان از روی زمین بر کنده شود.

دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند
چون گرمای وجود دیگری
مهمتراستو این چنین توانستند زنده بمانند

Tuesday

یادداشتی از نلسون ماندلا

من باور دارم ...
که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست ندارند نيست.
و دعوا نکردن دو نفر با هم نيز به معنى اين که آن‌ها همديگر را دوست دارند نمى‌باشد.

من باور دارم ...
که هر چقدر دوستمان خوب و صميمى باشد هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما بايد بدين خاطر او را ببخشيم.

من باور دارم ...
که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد حتى در دورترين فاصله‌ها. عشق واقعى نيز همين طور است.

من باور دارم ...
که ما مى‌توانيم در يک لحظه کارى کنيم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم ...
که زمان زيادى طول مى‌کشد تا من همان آدم بشوم که مى‌خواهم.

من باور دارم ...
که هميشه بايد کسانى که صميمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زيبا و دوستانه ترک گويم زيرا ممکن است آخرين بارى باشد که آن‌ها را مى‌بينم.

من باور دارم ...
که ما مسئول کارهايى هستيم که انجام مى‌دهيم، صرفنظر از اين که چه احساسى داشته باشيم.

من باور دارم ...
که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم،
او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

من باور دارم ...
که قهرمان کسى است که کارى که بايد انجام گيرد را در زمانى که بايد انجام گيرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پيامدهاى آن.

من باور دارم ...
که گاهى کسانى که انتظار داريم در مواقع پريشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آيند و ما را نجات مى‌دهند.

من باور دارم ...
که گاهى هنگامى که عصبانى هستم حق دارم که عصبانى باشم امّا اين به من اين حق را نمى‌دهد که ظالم و بيرحم باشم.

من باور دارم ...
که بلوغ بيشتر به انواع تجربياتى که داشته‌ايم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ايم بستگى دارد تا به اين که چند بار جشن تولد گرفته‌ايم.

من باور دارم ...
که هميشه کافى نيست که توسط ديگران بخشيده شويم، گاهى بايد ياد بگيريم که خودمان هم خودمان را ببخشيم.

من باور دارم ...
که صرفنظر از اين که چقدر دلمان شکسته باشد دنيا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ايستاد.

من باور دارم ...
که زمينه‌ها و شرايط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثيرگذار بوده‌اند امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.

من باور دارم ...
که نبايد خيلى براى کشف يک راز کند و کاو کنم، زيرا ممکن است براى هميشه زندگى مرا تغيير دهد.

من باور دارم ...
که دو نفر ممکن است دقيقاً به يک چيز نگاه کنند و دو چيز کاملاً متفاوت را ببينند.

من باور دارم ...
که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسيم تغيير يابد.

من باور دارم ...
که گواهى‌نامه‌ها و تقديرنامه‌هايى که بر روى ديوار نصب شده‌اند براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

من باور دارم ...
که کسانى که بيشتر از همه دوستشان دارم خيلى زود از دستم گرفته خواهند شد.


من باور دارم ...
که شادترين مردم لزوماً کسى که بهترين چيزها را داردنيست
بلکه کسى است که از چيزهايى که دارد بهترين استفاده را مى‌کند.

سوتی

وکیل مدافع: دکتر، پیش از انجام دادن کالبدشکافی، آیا وجود علائم حیاتی را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: آیا فشار خون را چک کردید؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چک کردید که آیا تنفس دارد یا نه؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: پس، ممکن است که وقتی کالبدشکافی را شروع کردید مصدوم زنده بوده‌باشد؟
شاهد: نه.
وکیل مدافع: چه طور می‌توانید این قدر مطمئن باشید دکتر؟
شاهد: چون مغزش در یک شیشه روی میزم بود.
وکیل مدافع: متوجهم، با این حال آیا ممکن است که مصدوم هنوز زنده بوده باشد؟
شاهد: بله، شاید هنوز زنده بوده و کار حقوقی می‌کرده

Monday

جهان پهلوان تختی

عكس تختی در دوران نونهالی

عكس تختی در دوران نونهالی

جهان پهلوان تختی در جوانی

جهان پهلوان تختی در جوانی

عكس یادگاری تختی و پدرش

عكس یادگاری تختی و پدرش

دوچرخه سورای جهان پهلوان تختی

دوچرخه سورای جهان پهلوان تختی

تختی در اوج محبوبیت؛ تختی از لحاظ تعداد مدال جهانی و المپیك (7 مدال) و استمرار مدال آوری ( 11 سال) در تاریخ ورزش ایران ركورددار است

تختی در اوج محبوبیت؛ تختی از لحاظ تعداد مدال جهانی و المپیك (7 مدال) و استمرار مدال آوری (11 سال) در تاریخ ورزش ایران ركورددار است

بازدید تختی از یك مدرسه در جنوب تهران

بازدید تختی از یك مدرسه در جنوب تهران

تمرین جهان پهلوان تختی در زورخانه

تمرین جهان پهلوان تختی در زورخانه

غلامرضا تختی فوق العاده به مادرش علاقه مند بود و به او احترام می گذاشت و تمام موفقیت های خود را نتیجه دعای مادرش می دانست

غلامرضا تختی فوق العاده به مادرش علاقه مند بود و به او احترام می گذاشت و تمام موفقیت های خود را نتیجه دعای مادرش می دانست. در این رابطه عطاءالله بهمنش روزنامه نگار، مفسّر و كارشناس معروف در كتاب می نویسد: « قهرمان المپیك ملبورن فرا رسید. 1956 سال اوج گیری و كسب اولین مدال طلای المپیك توسط تختی است. او در این مسابقات با چنان آمادگی و صلابتی ظاهر شد كه همه حریفان را از دم تیغ گذراند. هنگام سفر او از زیر قرآن و آئینه مادر رد شده بود و دعای خالصانه مادر را بدرقه راه داشت. مادر از او خواسته بود با موفقیت به میهن برگردد»

دست خط غلامرضا تختی

دست خط غلامرضا تختی

تختی در اردوی تیم ملی كشتی در ملبورن

تختی در اردوی تیم ملی كشتی در ملبورن

شوخی تختی با یكی از دوستانش

شوخی تختی با یكی از دوستانش

عكس یادگاری تختی و همسرش در آغاز زندگی مشتركشان

عكس یادگاری تختی و همسرش در آغاز زندگی مشتركشان

استقبال از تختی

تختی پس از این كه در مسابقات جهانی كشتی آزاد 1951 و المپیك 1952 مدال نقره گرفته بود، در سال های 1956 در المپیك ملبورن و همچنین مسابقات جهانی 1959 تهران قهرمان شده بود و در حالی در المپیك 1960 رم دوم شد كه مردم چند سال شكست او را ندیده بودند ولی با این حال استقبال با شكوهی از او كردند

خودكشی تختی تیتر یك روزنامه‌های كشور

خودكشی تختی تیتر یك روزنامه‌های كشور

بریده روزنامه ها پس از مرگ جهان پهلوان تختی

بریده روزنامه ها پس از مرگ جهان پهلوان تختی

پیكر تختی در سردخانه

پیكر تختی در سردخانه

آخرین عكس غلامرضا تختی

آخرین عكس غلامرضا تختی

روایتی از 72 ساعت آخر زندگی تختی

تماشاگر؛ شماره741 هفته‌نامه روشنفکر که در روز 28 دی‌ماه 1346 منتشر شده، چند روز بعد از مرگ جهان‌پهلوان، بخش عمده‌ای از مطالبش را به این اتفاق اختصاص می‌دهد.

پیش از آغاز مطالب در توضیح دلیل عدم پرداختن به موضوعی چنین مهم در شماره قبلی نوشته شده بود: «متاسفانه روز دوشنبه گذشته خبر خودکشی(!) تختی وقتی به ما رسید که مجله منتشر شده بود اما از پای ننشستیم و از همان لحظه با همه تاثر گیج‌کننده‌ای که وجود یکایک‌مان را فرا گرفته بود به بررسی و تحقیق درباره مرگ جهان‌پهلوان پرداختیم. این وظیفه ما بود چون مردم از روشنفکر توقع دیگری دارند.

همه منتظر بودند ببینند روشنفکر چه می‌نویسد چون تختی و روشنفکر الفتی دیرینه با هم داشتند و همیشه جالب‌ترین و تازه‌ترین خبرها و گزارش‌های مربوط به تختی نخست در این مجله منعکس می‌شد و سپس به نشریات دیگر راه می‌یافت...»

یکی از جالب‌ترین بخش‌های این گزارش به شرح 72ساعت پایانی زندگی غلامرضا تختی اختصاص دارد؛ شرحی که با محور قرار دادن شائبه خودکشی تختی به نگارش درآمده و همچون سایر رسانه‌های آن روزها حرفی از احتمال به قتل رسیدن در آن نیست. بسیاری از کارشناسان معتقدند آن روزها با دستور حکومت، شائبه خودکشی تختی بیش از دیگر احتمالات در رسانه ها مطرح شده بود . این گزارش را در زیر می‌خوانید:

روز جمعه/ساعت9:30؛ تختی در خانه شمیرانش روی لبه تخت نشسته است. شهلا وارد می‌شود و به او می‌گوید: «برو کلید بوفه را از عزیزخانم (خواهر تختی) بگیر، قند برداریم و بعد هم می‌خواهم بوفه را تمیز کنم.» تختی که همیشه از اختلافات بین خواهرش و شهلا ناراحت بود، می‌گوید:‌ «چرا خودت نمی‌روی بگیری؟» شهلا می‌گوید: «خب حالا تو برو. مگر چه عیبی دارد؟» تختی هم بلند می‌شود و لباس می‌پوشد و از خانه بیرون می‌رود. شهلا جلوی در می‌آید و می‌گوید: «امروز هم که جمعه است از خانه بیرون می‌روی؟ مهمان داریم.» تختی برمی‌گردد و می‌گوید: «می‌روم شهسوار.» او سوار ماشین می‌شود و از شمیران به تهران می‌آید.

ساعت12؛ تختی به چهارراه نصرت می‌رود تا نیکو سلیمی (یکی از دوستانش) را ببیند. او را می‌بیند و پیشنهاد می‌کند که با هم ناهار بخورند. نیکو به او پیشنهاد می‌کند که با هم به دیدن دوست مشترک‌شان محمدحسین قیصر بروند و با او ناهار بخورند.

ساعت‌یک بعدازظهر؛ تختی و نیکو به خانه قیصر می‌رسند. او هم ناهار نخورده و به اتفاق ناهار می‌خورند.

ساعت4 بعدازظهر؛ تختی نزد روح‌ا...خان، دوست نزدیکش می‌رود و تا شب پیش او می‌ماند.

ساعت10:30 شب؛ تختی به هتل آتلانتیک می‌رود. بدون آن‌که به دوستانش گفته باشد، به خانه نمی‌رود. به متصدی هتل می‌گوید: «چون دیروقت است به خانه نمی‌روم.» و می‌رود و می‌خوابد.

روز شنبه / ساعت9:30 صبح؛ با تلفن، از دفتر هتل صبحانه می‌خواهد. برایش می‌برند. صبحانه می‌خورد و لباس می‌پوشد، وصیت‌نامه‌اش را که تنظیم کرده بود با خود برمی‌دارد و می‌رود.

ساعت10 صبح؛ در سالن پایین هتل با آقای امید مدیر هتل به صحبت می‌نشیند و درباره همه‌چیز حتی فدراسیون کشتی و فوتبال حرف می‌زنند.

ساعت10:30 صبح؛ به دیدن دوستش شاغلام در گل‌فروشی رزنوار (چهارراه پهلوی) می‌رود.

ساعت11 صبح؛ وصیت‌نامه‌اش را که تنظیم کرده در محضر202، با حضور آقای مصطفی فرزین سردفتر این محضر رسمی می‌کند.

ساعت11:30 صبح؛ دوباره به دکان شاغلام برمی‌گردد و در حدود نیم‌ساعت می‌نشیند و در همین موقع فتح‌ا...، شاگرد شاغلام با دوربین دستی از او عکس می‌گیرد، بعد با نویسنده ما (مجله روشنفکر) ملاقات می‌کند و با او تا چهارراه پهلوی پایین می‌روند.

ساعت12؛ برای دیدن جعفر خدادادی یکی از دوستانش به موسسه دخانیات می‌رود و با جمعی از کارگران صحبت می‌کند. در همین‌جا وقتی جعفر به او می‌گوید بیا عصری به شاه‌عبدالعظیم برویم، می‌گوید: «همین‌روزها همه‌تان به آن‌جا خواهید آمد.» او از جعفر برای اسلحه خفیف خود فشنگ می‌گیرد.

ساعت1:30 بعدازظهر؛ به دکان محمدحسین قیصر می‌رود و با او ناهار می‌خورد.

ساعت4 بعدازظهر؛ به دیدن روح‌ا...خان می‌رود و پس از این‌که زمانی را با هم می‌گذرانند، تصمیم می‌گیرند به مهرآباد بروند و شام بخورند که روح‌ا...خان می‌گوید شلوغ است. ناگزیر با هم به دکان احد شکری یکی از دوستان‌شان می‌روند و پس از خوردن خوراک ماهی تا ساعت1:30 بعد از نیمه‌شب آن‌جا می‌نشینند و بعد از هم جدا می‌شوند. تختی عصر قرار بود که به دیدن منزه دوستش برود که نرفت.

ساعت1:30 بعد از نیمه‌شب؛ تختی به هتل بازمی‌گردد و به اتاق شماره23 می‌رود.
از پیشخدمت می‌خواهد که اسلحه‌‌اش را از ماشین به هتل بیاورد، ولی به او می‌گوید: «مواظب خواهم بود، می دانم ورود اسلحه به داخل هتل قدغن است.»

روز یکشنبه / ساعت10:30 صبح؛ به خانه تلفن می‌کند و با شهلا صحبت می‌کند و دوباره می‌خوابد.

ساعت‌یک بعدازظهر؛ از خواب بلند می‌شود و دوباره به خانه‌اش تلفن می‌کند ولی یا تلفن اشغال بوده و یا او پشیمان می‌شود. در هر صورت صحبت نمی‌کند و بعد به یکی از دوستانش تلفن می‌کند، او هم در خانه نبوده است.

ساعت3:30 بعدازظهر؛ تلفن می‌کند تا برایش ناهار بیاورند.

ساعت4 بعدازظهر؛ پیشخدمت می‌آید و ظروف خالی را می‌برد. او از پیشخدمت قلم و کاغذ می‌خواهد که برایش می‌آورد. این پیشخدمت آخرین کسی است که تختی را زنده دیده است.

ساعت4:30 بعدازظهر؛ نیکو سلیمی دوست تختی به خانه تلفن می‌کند و تختی را می‌خواهد. شهلا به او می‌گوید: «تختی از صبح که بیرون رفته، هنوز برنگشته.»
ساعت11 شب؛ پیشخدمت هتل از مقابل اتاق او می‌گذرد. می‌بیند چراغ اتاق شماره23 روشن است و صدای آب از دستشویی می‌آید. این نشان می‌دهد که تختی تا این ساعت زنده بوده است.

ساعت1:30 نیمه‌شب؛ لحظه فاجعه، لحظه انتظار... چند ساعت جان‌کندن پایان می‌یابد. او آخرین نفس را در تنهایی می‌کشد و در یک لحظه که برای همه دوستدارانش لحظه بی‌خبری بود، روح از کالبدش پرواز می‌کند...

روز دوشنبه / ساعت8:30 صبح؛ پیشخدمت هتل می‌بیند ماشین بنز تختی چرخ عقبش پنچر است، به مدیر هتل می‌گوید. تلفن می‌کنند، تختی جواب نمی‌دهد. پیشخدمت می‌رود گوشش را به در اتاق می‌چسباند، می‌بیند صدایی نمی‌آید. تلفن زنگ می‌زند. با مشت به در می‌کوبد و وقتی نگران می‌شود...

ساعت9 صبح؛ مدیر هتل به کلانتری7 تلفن می‌کند و بعدا به کلانتری می‌رود و با چند مامور می‌آید. چون در بسته است، مامور جلوی در می‌گذارند و دوباره به کلانتری بازمی‌گردند.

ساعت9:30 صبح؛ نماینده دادستان و ماموران در اتاق را باز می‌کنند و با جسد تختی روبه‌رو می‌شوند که روی تخت افتاده، صورتش کبود شده و شیار باریکی از خون از گوشه لبانش سرازیر شده است....» و در ادامه این گزارش مواردی به عنوان علت خودکشی(؟) تختی آمده است. قضاوت در مورد قانع کننده بودن این دلایل و این‌که آیا کسی به خاطر آن‌ها به زندگی‌اش پایان می‌دهد یا نه، با شما.

در قسمتی از گزارش این روزنامه درباره دلایل اصلی ناراحتی‌های روحی تختی و احتمال مرگ خودخواسته وی چنین آمده است : «آنچه تاکنون درباره علت خودکشی تختی گفته و نوشته شده، آنچنان ضدونقیض است که نمی‌توان باور کرد. خبرنگاران ما طی هفته گذشته با بیش از 30تن از دوستان و فامیل تختی تماس گرفتند و اطلاعاتی که در زیر می‌آید مجموع گفته‌های آن‌ها و علت واقعی مرگ جهان‌پهلوان است. تختی از 3سال قبل در ناراحتی شدید روحی به سر می‌برد. این ناراحتی دلایل فراوانی داشت که مجموع این دلایل سرانجام آنچنان انفجار مهیبی در روح او به‌وجود آورد که تمام ورزش‌دوستان را در سوگ او نشاند. اینک آن دلایل:

تختی در مدت 3سال اخیر خود را شکست‌خورده می‌دانست و همواره به تمام دوستانش می‌گفت: «من دیگر قهرمان نیستم. من شکست خورده‌ام. در مقابل مردم شرمنده ام که نتوانستم افتخار بزرگی برای آن‌ها بیاورم.»

تختی اصولا بدبودن زندگی اطرافیانش همواره او را زجر می‌داد. چندین شب قبل از مرگ توی منزلش گریه کرده بود و به شهلا گفته بود: «یک نفر هست که دو ماه است از من کار خواسته، هر کاری می‌کنم نمی‌توانم برایش کاری دست‌وپا کنم. چه‌ کنم؟ مادرش و خواهرش در خانه منتظر او هستند.»
و آخرین و کوچک‌ترین مساله که تاکنون سعی شده به عنوان مهم‌ترین مساله نشان داده شود، موضوع اختلافات خانوادگی بود.

تختی به تصدیق همه دوستانش جز در مواقعی که با شهلا آن هم به علت وجود خواهرانش در خانه، حرفش می‌شد، از ازدواج خود ناراضی نبود و حتی آن‌قدر به شهلا علاقه‌مند بود که وقتی در چند روز تعطیلات با روح‌ا... جیره‌بندی، امیر بهشتی‌پور، انوشیروان نصرتی و چند تن از دیگر دوستان به مسافرت شمال رفته بود بنا به گفته همه این اشخاص هر روز 3بار تلفنی با خانه‌اش تماس می‌گرفته و با شهلا خیلی صمیمی و دوستانه صحبت می‌کرده و اول حال او و بعد حال بابک پسرش را می‌پرسیده.

Tuesday

اهل دانش


اهل دانشگاهم
رشته ام علافي‌ست
جيب‌هايم خالي‌ست
پدري دارم حسرتش يك شب خواب!
دوستاني همه از دم ناباب
و خدايي كه مرا كرده جواب
اهل دانشگاهم
قبله ام استاد است جانمازم نمره!
خوب مي‌فهمم سهم آينده من بي‌كاريست
من نمي‌دانم كه چرا
مي‌گويند مرد تاجر خوب است و مهندس بيكار
و چرا در وسط سفره ما مدرك نيست
چشم ها را بايد شست
جور ديگر بايد ديد
بايد از مردم دانا ترسيد!
بايد از قيمت دانش ناليد!
وبه آن‌ها فهماند كه من اينجا فهم را فهميدم
من به گور پدر علم و هنر خنديدم!

یک درس بزرگ

دختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
با اينكه ها آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،
دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال دخترش برود .
با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ،
با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در حركت بود ،
ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و لبخند مي زد
و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.
زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد و از او پرسيد :
" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب از من عكس مي گيرد."

پیرترین پزشک ایران درگذشت

دکتر قاسم باقری، پیرترین پزشک ایران و دانش‌آموخته دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران در سن 100 سالگی درگذشت.

دکتر قاسم باقری دانش‌آموخته سال 1318 دانشکده پزشکی در سال 1290 در تهران متولد شد و پس از تحصیل در رشته پزشکی در سال 1318 در رشته پزشکی از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران فارغ‌التحصیل شد.

وی در بیمارستان سینا به عنوان دستیار پروفسور لقمان ادهم فعالیت داشت و دانشنامه تحصیلی خود را با عنوان اتوهموتراپی در معالجه بیماران روانی در بیمارستان رازی به پایان رساند.

پس از فارغ‌التحصیلی دکتر باقری به دلیل مصادف شدن با جنگ دوم جهانی به عنوان پزشک گردان مهندسی در جبهه خرمشهر در خط مقدم انجام وطیفه کرده و به مدت سه ماه نیز به اسارت دشمن درآمد و سپس آزاد شد.

دکتر باقری مدت 25 سال در بیمارستان نجات به معالجه بیماران پوست و بیماری‌های آمیزشی پرداخت و از سوی انجمن پوست که ریاست آن را در آن زمان دکتر ملکی برعهده داشت، مجوز کار به عنوان متخصص پوست به وی داده شد.

تعدادی از فرزندان و نوادگان آن مرحوم نیز در حرفه طبابت مشغول به فعالیت هسند که دکتر امیرعلی سهراب پور نوه ایشان و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران در بیمارستان شریعتی مشغول به کار است.

مشاوران

مبارک و مشاورانش در هواپیما نشسته بودند که رئیس‌جمهور از مشاوران خود پرسید: چگونه می توانم با 1000 دلار مردم کشورم را شادتر کنم؟ یکی از مشاوران گفت: اگر این اسکناس را از پنجره بیرون بیندازید می توانید یک خانواده مصری را شاد کنید.

دیگری گفت: اگر این اسکناس را به دو نیمه تقسیم کنید می‌توانید دو خانواده مصری را شاد کنید.

مشاور سوم گفت: من ایده بهتری دارم که می‌تواند تمام مصری‌ها را خوشبخت کند. اسکناس را در جیب خود بگذارید و خود از پنجره پایین بپرید!

معاون

زمانی که جمال ناصر به قدرت رسید به دنبال معاونی خنگ و کودن بود که نتواند در آینده تبدیل به چالشی برای او شود. به همین دلیل انور سادات را انتخاب کرد. اما مبارک هرگز برای خود معاونی انتخاب نکرد چرا که احمق تر از او در مصر وجود نداشت!

حسنی مبارک، باراک اوباما و ولادیمیر پوتین

حسنی مبارک، باراک اوباما و ولادیمیر پوتین دور هم نشسته بودند که فرشته مرگ نازل شده و می‌فرماید: "باید اعلام کنم که جهان تا دو روز دیگر به پایان می‌رسد. این پیام را به ملت‌های خود بگوئید. "باراک اوباما در برنامه ای تلویزیونی می‌گوید: یک خبر خوب برای شما دارم و یک خبر بد هموطنانم. خبر خوب این است که می‌توانم به شما اطمینان دهم که خدا وجود دارد. خبر بد این است که کار جهان دو روز دیگر به پایان می‌رسد.

پوتین به مردمان خود می گوید: متاسفانه باید به شما دو خبر بد بدهم. نخست آنکه خداوند وجود دارد و این بدان معناست که هر آنچه که ما در یک قرن گذشته به آن اعتقاد داشتیم اشتباهی محض بود. دوم آنکه جهان دو روز دیگر به پایان می‌رسد.

حسنی مبارک به مردمانش می‌گوید: من با دو خبر خوب به نزد شما آمدم. نخست آنکه من و خدا همین چند دقیقه پیش با هم نشستی فوق العاده مهم داشتیم و دوم آنکه من تا پایان جهان، رئیس‌جمهور شما خواهم بود!

عزرائیل

عزرائیل برای قبض روح به سراغ حسنی مبارک می‌آید و می‌گوید: با ملتت خداحافظی کن. مبارک با تعجب می گوید: چرا، مگر آنها کجا می روند؟

مصر

انور سادات رئیس جمهوری وقت مصر، جیمی کارتر همتای وقت او در کاخ سفید و نخست وزیر ر‍ژیم صهیونیستی بگین در هواپیمایی با هم نشسته بودند. کارتر دستان خود را از هواپیما بیرون می‌برد و می‌گوید:"من آزادی را احساس می کنم. ما بر فراز آمریکا هستیم. "اندکی بعد بگین دستان خود را از پنجره بیرون می برد و می‌گوید:" من بوی سرزمین های مقدس را احساس می‌کنم، ما بر فراز اسرائیل هستیم. "دقایقی بعد انور سادات دستان خود را بیرون می‌برد و می‌گوید: ما بر فراز مصر هستیم، ساعت مچی ‌ام را در هوا قاپیدند!

مبارک

یک روز مبارک زانوی غم در بغل گرفته به این فکر می‌کند که مردم کشورم بعد از من و بدون من چه می‌کنند؟ مشاوری برای کاستن از آلام روحی سرور خود می‌گوید: نگران نباشید مردم مصر آنقدر صبور و بساز هستند که شکم خود را با سنگ هم سیر نگاه خواهند داشت. رئیس‌جمهور دستی به چانه می‌کشد و به مشاور می‌گوید: طرح انحصاری کردن تجارت سنگ به سود جمال را به پارلمان بفرستید!

لطیفه

رئیس‌جمهوری وقت ایالات متحده در سفری به مصر از میزان محبوبیت حسنی مبارک در این کشور تعجب می‌کند. وی که از انتخاب آسان و مداوم مبارک در انتخابات ریاست جمهوری در سه دهه گذشته شوکه است از رئیس جمهوری میزبان می‌خواهد که مشاورانی را برای کمک به پیروزی او در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا به واشنگتن بفرسند. مشاوران مبارک به آمریکا می‌روند. انتخابات برگزار می‌شود. آرا شمرده می شود. حسنی مبارک با نود درصد آرا در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا از بیل کلینتون پیشی گرفته است!

رهايی...

1266_402a

ایــن تکنـــولــــوژی وایـــرلــــــس

کشتی تفریحی بزرگ و ديدني

این کشتی بزرگترین کشتی کروز جهان است. ساخت این کشتی ۲ سال بطول انجامید و توسط فنلاند انجام گرفت. این کشتی در فورت لادردیل در فلوریدا در آمریکا مستقر است.