Tuesday

خاطره ای از بعد از دانشگاه

این خاطره مربوط به بعد از علم و صنعت است :
یک بار که در فرودگاه منتظر پروازبه اهواز بودم ، اعلام شد که پرواز با تاخیر انجام خواهد شد ولی این تاخیر چقدر طول میکشه معلوم نبود . خانومی نسبتا مسنی که در صندلی کنار من نشسته بود با خونسردی گفت اگه غیر از این بود جای تعجب داشت . خلاصه سر صحبت من و ان خانوم باز شد و تعریف کرد که خانه ای در اهواز داره که به اجاره داده و هر چند وقت یک بار برای سرکشی به آنجا میره و بدون این که من بخوام شروع به صحبت کرد . تعریف کرد که اهوازی هستن و شوهر مرحومش شرکت نفتی بوده ولی به خاطر جنگ مجبور شدن که به تهران بیان و چون دخترش دانشگاه تهران قبول میشه دیگه ماندگار تهران میشن . از آنجا که تاخیر پرواز به طول کشید صحبت بین من و این خانوم هم به درازا کشید . شیرین صحبت میکرد و اصلا احساس خستگی نمیکردم . خلاصه جریان این صحبت به سال ۵۷ و جریانات انقلاب کشید و تعریف کرد وقتی که دیدیم سر و صدا بالا گرفته من و شوهرم تصمیم گرفتیم که پسر و دخترمون را در یکی از مدارس لندن ثبت نام کنیم . جریان ثبت نام و پانسیون کردن بچه ها در یک جای مطمئن ۳ ماهی طول کشید و مجددا من و همسرم به ایران برگشتیم . در سال ۵۸ که مدارس وضعیت ثابتی پیدا کردن تصمیم گرفتیم که بچه ها را به ایران برگردونیم این بود که تابستان ۵۸ مجددن به انگلیس برگشتیم . و در نظر گرفتیم که به فرانسه رفته و بقیه مسیر را تا ترکیه زمینی بریم تا بتونیم جاهای بیشتری را از اروپا ببینیم . در فرانسه با یک خانواده ایرانی آشنا شدیم که آنها هم دو فرزند ، پسر و دختر داشتن که تقریبا هم سن و سال بچه های ما بودن . پدر خانواده پزشک بود که به همراه خانواده برای گذراندن دوره فوق تخصص از طرف ایران به فرانسه فرستاده شده بود و از ان جا که کار تمام شده بود تصمیم به بازگشت به ایران و ان هم زمینی را داشتن . خلاصه چون به نظر همسفران محترمی میرسیدن از سفر با آنها خیلی خوشحال شدیم . این خانواده دختری داشت که از دختر من ۲ سالی بزرگتر بود و باید بگم که خیلی هم باهوشتر ، مثل شاهزاده ها لباس میپوشید و خیلی خوب هم به فرانسه صحبت میکرد و انگلیسی را هم خوب میدانست . خلاصه من از آشنایی با این خانواده خیلی خوشحال بودم و در طول مدت سفر هم وقت خیلی خوبی را با هم داشتیم تا به ایران رسیدیم . آنها منزلی در تهران داشتن که اجاره داده بودن و تصمیم داشتن که در همان خانه ساکن بشن و ما هم که باید به اهواز میرفتیم . خلاصه با راد و بدل کردن آدرس و شماره تلفن قرار شد که با هم در تماس باشیم .
در این بین اعلام کردن که میتونیم سوار هواپیما بشیم . صحبت ما به نظر نا تمام ماند تا این که در هواپیما از مهماندارها خواهش کردیم که به ما ۲ صندلی کنار هم بدان که خوشبختانه میسر شد .
... سال ۵۹ که جنگ شروع شد چندین بار تلفن زدن که به تهران بریم ولی چون شوهرم در شرکت نفت کار میکرد نمیتونستم تنهاش بزارم خلاصه چند وقتی گذشت که جریان جنگ خیلی بالا گرفت و ماندن در اهواز خیلی سخت بود این بود که به همراه همسرم به منزل این دوستان در تهران آمدیم . خانه ای دو طبقه که یکی از طبقات را در اختیار ما گذاشتن و خیلی هم کمک کردن تا وسایل لازمه را خریداری کنیم . چون همسرم مرخصی زیاد نداشت مجبور بود که برگرده . من با کمک این خانواده بچه ها را در مدرسه ای ثبت نام کردم.
این همسایگی سبب شد که آشنایی وصمیمیت بیشتری بین ما به وجود بیاد . من در این مدت میدیدم که دختر خانواده که اصلان به آنچه که در سفر دیده بودم شبیه نبود کمتر به درس اهمیت میده و رفت و آمد های زیاد داره . چون بهش علاقه مند شده بودم و به نوعی مثل دختر خودم میدونستم و صرفن به عنوان یک دوست چندین بار به مامان خانواده یاداوری کردم که مواظب رفت و آمد بچه ها باید بود ولی هر بار در جواب میشنیدم که جای نگرانی نیست قول میدم که دختر من ریس جمهور میشه !!!! حالا میبینی . خلاصه متوجه شدم که این دختر عزیز وارد کارهای سیاسی شده و با گروه هایی همکاری میکنه. کار به جایی کشید که بعضی شبها به خانه نمیامد و یا با چند تا از دوستانش در زیرزمین خانه کوکتل مولوتف میساختن و یا مطالبی را برای چاپ و پخش آماده میکردن . من در این مدت سعی کردم ازش خاهش کنم که درسش را فراموش نکنه . تا این که چند روزی ازش خبری نشود و معلوم شد که با چند نفر در منزلی دستگیر شدن . این که به کدام زندان منتقل شدن کسی نمیدانست . خلاصه با کلی این در و ان در زدن و از طریق یکی از دوستان خانوادگی ما ، تونستیم ردی ازش پیدا کنیم چه جوری ؟ من دو دست لباس یکی برای دختر خودم و یکی هم برای این دختر عزیز ، از یک پارچه دوخته بودم که از روی لباس شناسی شده بود و برای اطمینان ما تکه ای از لباس را بهمون دادن و اطلاع دادن که در یکی از زندانهای استان مازندران است . خلاصه با چند ماهی دوندگی تونستیم به زندان اوین منتقلش کنیم . در این بین پدر در گیر کارهای پزشکی و بیمارستان و گاهی اعزام به مناطق جنگی بود و نمیتونست پیگیر قضیه باشه ، این بود که من و مادرش مصرانه دنبال کار را گرفتیم . چند ماهی گذشت تا اجازه ملاقات داده شد .
تا این که پدر به معاونت یکی از وزارت خانه ها منتخب شد و همین سبب شد که فعالیت ها و بعد از ان دستگیری دختر را سدی برای پیشرفت کار خود بدونه . حالا دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک شده بودیم و تقریبا از مسائل همدیگر به خوبی مطلع بودیم . از نزدیک میدیدم که اختلافات خانوادگی در حال بالا گرفتن است و جر و بحث خانوم و آقا در حال زیاد شدن .
از طرفی ما منتظر دادگاهی و حکم دختر بودیم ولی از دادگاه خبری نبود تا این که جریان اعترافات تلویزیونی و بعد اعدام ها شروع شد. با دوندگی بسیار زیاد تونستیم حکم احتمالی اعدام را به حبس ابد تبدیل کنیم و در تمام این مدت که با اضطراب و نگرانی بسیار همراه بود من و مادرش تنها بودیم و از طرف پدر هیچ همکاری نمیشد .
اختلاف این دو همسر بالا گرفت و متاسفانه به جدایی کشید . در این بین هم من و دو فرزندم به منزل دیگری اسباب کشی کردیم . چند سال گذشت و دختر من معماری دانشگاه تهران قبول شد . خود من هم بین تهران و اهواز در رفت و آمد بودم . جنگ تمام شد و دو سال بعد از قبولی دختر من ، دختر خانواده شامل عفو شد و از زندان آزاد شد . در روز آزادی من به همراه مادرش به دم زندان رفتیم . در طول این سالها فقط مادر اجازه ملاقات داشت و من از بعد از گذشت چند سال برای اولین بار و را میدیدم . نه تنها از نظر جسمی فرق کرده بود در مدت زمان کوتاهی متوجه شدم که از نظر رفتاری هم متعادل نیست . این که در زندان چه گذشته بود هنوز هم نفهمیدم ولی حتا اگر در زندان شکنجه هم نشده بود خود اسارت اثرات منفی را در او به جا گذشته بود .
هنوز هم با هم در تماسیم و گاهگاهی همدیگر را هم میبینیم هنوز هم به حالت تعادل برنگشته . چون دبیرستان نیمه تمام مانده بود شروع به درس خواندن کرد و دیپلم گرفت ولی حق ادامه تحصیل نداشت .
دختر من در حال حاضر معاون شهردار یکی از مناطق تهران است ولی او با این که از دختر من باهوشتر بود از زندگی متعادل هم محروم شد .
این خانوم خطاب به من و خیلی دلسوزانه و مادرانه توصیه کرد که دنبال سیاست نرم که آخر و عاقبت خوبی نداره و خواهش کرد که درسم را خوب بخوانم و در خدمت مردم باشم چون این چیزی است که کشور ما بیشتر بهش احتیاج داره ....

چندین سال از این دیدار گذشته ولی هر چند وقت یک بار من یاد این داستان و نصیحت دوستانه میوفتم

No comments:

Post a Comment