Sunday


شمردن بلد نيستم

دوست داشتن بلدم

گاهي شده

يكي را دوبار دوست داشته باشم

[گاهی هم یکی را خیلی دوست دارم ]

دوست داشتن بلدم

شمردن بلد نيستم.

"آيدين روشن"

Thursday

تماشاچی فوتبال و مردم ایران

اولین رییس من خیلی آدم فهمیده و خوبی بود، هم از نظر علمی و کاری و مهمتر از ان از نظر اخلاقی و انسانی (متاسفانه سرطان گرفت و سال گذشته فوت کرد). شهری که ما بودیم تیم فوتبال داشت و یک استادیوم ، یکی از نصایحی که به من در بدو ورود کرد این بود که به تماشای فوتبال نرم و در جوابم که پرسیده بودم چرا ؟ گفت : اکثرا زن و مرد مست میکنند و چه تیمشون ببره چه ببازه بطری و شیشه میشکونن ، خطرناکن ، من خودم و خانواده ام ازشون میترسیم. راستش من رفتم ببینم چه خبره (میدونستم تماشا چیهای انگلیسی از همه وحشیترن ولی در مورد اینا نمیدونستم ) خلاصه رفتم و خوب هم شد رفتم ، صحنه هایی را از نزدیک دیدم که نه تلویزیون نشان میده نه جایی مینویسن . زن و مرد، پیر و جوان تا میتونستن مینوشیدن و عربده میکشیدن ! بلند بلند آوازهای دسته جمعی میخوندند و بطری میشکوندند ... البته پلیس هم تا دلت بخواد بود حتا سواره نظام ! این موند و با رییسم در موردش اصلا حرفی نزدم تا اینکه جریانات انتخابات در ایران و اعتراضات پیش آمد . یک روز که چند نفر نشسته بودیم حرف افتاد در مورد سفرو جاهای دیدنی و... حرف به ایران رسید و از من خواستند چند جایی از ایران را معرفی کنم ... یکی برگشت گفت من دوست دارم ایران را ببینم ولی نه حالا ، شاید چند سال دیگه ، الان ایران شلوغه ، تو تلویزون صحنه های بدی دیدم و خطاب به من برگشت گفت به نظر مردم ایران 
aggressive
 (پرخاشگر ) هستند !!!!! من سعی کردم خونسرد جواب بدم : گفتم این مربوط به انتخابات است و یک مساله مهم در ایران ، یک اعتراض داخلی است ... من در مورد تماشاچیهای انگلیسی خیلی دیدم و خوندم ولی فکر نمیکردم اینجا  هم به خاطر بازی تیمهای دست دوم و چندم اینقدر هیجانی بشن که من را از دیدنشون برحذر کنن و پلیس سوار نظام حضور داشته باشه !!!!(راستش هنوز هم که هنوز است از این جوابی که دادم احساس غرور میکنم چون باید میدیدی چه جوری نگاه میکردن)               

Saturday

سینمای ایران و آثار مورد علاقه من


 سریال هزار دستان : از نظر من شاهکار است : فیلمنامه ای قوی در مورد تاریخ معاصر ، لبریز  از دیالوگ هایی پیچیده  با ضرب المثلها ، اصطلاحات و استعاره های فارسی , موسیقی قوی  با بازی های درخشان ستاره های سینمای ایران ، روح علی حاتمی قرین رحمت ... من این سریال را از اول تا آخر بیشتر از ۳ بار دیدم  تا از دیالوگها لذت ببرم ...
بعد  از ان ، سریال های کیف انگلیسی و مدار صفر درجه کارهای عالی هستند ... از مشخ ص ه های اصلی این کارها فیلمنامه قوی ، ساختاری محکم و پیوسته و بازیهای عالی است 
از فیلمهای ایرانی پرده آخر هنوز هم برای من شاهکار است... در  ان سالهای کمبود فیلم و سریال ، فیلمی بود قوی که با بازی هنر پیشه های ستاره من را میخکوب صندلی سینما کرد.برای اولین بار ماهایا پطروسیان را درسینما دیدم ،   من عاشقانه هنوز هم  این فیلم را دوست دارم  .
چهار شنبه سوری فیلمی است که چند بار دیدمش اجازه میخوام تاکید کنم از نظر من این فیلم عالی است مهمتر از بازی هدیه تهرانی ,  حمید فرخ نژاد و ترانه علیدوستی که حرف ندارند ، فیلمنامه ای با ساختار محکم است    که این فیلم را برای من متمایز میکنه  شبکه sat3 اینجا با زیر نویس این فیلم را پخش کردند که سعی کردم صحنه ها را ببلعم .
 درباره الی با بازی عالی گلشیفته و ترانه و شهاب حسینی ... نیم ساعت اول فیلم را خیلی دوست دارم .
 لیلا:  تا چند روز بعد از دیدن فیلم ، هنوز در ان فضا بودم و با لیلا ، عاشق لیلا و علی مصفا شدم ... من کارهای مهرجویی را خیلی دوست دارم ، از   مشخ ص ه های فیلماش پرداخت به آداب و رسوم ایرانی و به نمایش گذاشتن ان چه که در مردم میگذره ، است .
 جدایی نادر از سیمین قبل از اینکه اسکار بزنه و بیاد در صدر اخبار و فیلمها ،  دیدمش و از ظاهر ساده فیلمنامه ولی در عین حال پیچیده اش لذت بردم ، جزییات به نحو عالی رعایت شده ...هنرپیشه ها و کارگردان هم که مورد علاقه ام هستند و با اینکه فیلم بدون موسیقی است به جز صحنه پایانی ، این کمبود عمدی  اصلا حس نمیشه
باشو غریبه کوچک اولین فیلمم  بود که در مورد (اثرات ) جنگ ایران و عراق از دید جامعه شناختی  و مردمی با دیدی متفاوت از کارهای قبل و حتا بعد میدیدم . هنوز هم بازی سوسن تسلیمی را دوست دارم  
گیلانه : فیلمی در مورد اثرات جنگ و از دید من فجایع  بعد از ان ... بازی فاطمه معتمد آریا از دید من  در این فیلم بدون اغراق  یک شاهکار  سینمایی است ... من با این فیلم خیلی اشک ریختم به یاد مادرانی که عزیزانشون را از دست دادند و جوانهایی که بهترین دوره زندگی شون به خاطر دفاع از وطن از دست رفت و من  فراموششون کردم ...  

Wednesday

زلزله در آذربا یجان

این نوشتار به سبک گزارش های خبری از آب در نمی آید احتمالا. شاید مثل ِ سفرنامه بشود. سعی می کنم چیزی از دیده ها جا نیندازم.
بعد از ظهر شنبه با لرزش ِ موبایلم که روی ویبره بود از خواب پریدم. آن تماس دو خبر بد داشت: فوت عمه ام و زلزله در آذربا
یجان. گیج بودم و غمگین. چند ساعتی گذشت تا به خودم مسلط شوم. عمه، عمه ی تابستان های شادِ کودکی هایم رفته بود و آذربایجان ِ مهربان و بی دریغ کودکی هایم لرزیده بود و حالا معلوم نبود در کجا چه کسانی زیر آوار هستند. زیر ِ آوار آن دیوارهای کاهگلی ِ قطور و سقف های چوبی ِ فروریخته.
نیمه های شب در صفحه ی فیس بوکم کوتاه نوشتم "می روم آذربایجانم؛ آذربایجان ِ زخمی و گریانم". باید می رفتم! شروع کردم به جمع کردن وسایل ضروری سفر. خانواده ام در حال آماده شدن برای انتقال و خاکسپاری عمه بودند در آذربایجان. وسایل هر چهار نفرمان – خودم، همسر و دوقلوهایم – را جمع کردم در یک ساک کوچک که زیر پایم جا بشود، و صندوق ماشین را پر کردم از پتو و لباس و اسباب بازی. جایی برای نوار بهداشتی که از اول فکرم را مشغول کرده بود، نماند.
ظهر یکشنبه در پمپ بنزینی حوالی زنجان به اکیپی از امدادگران داوطلب برخورد کردیم که توقف کوتاهی داشتند برای تهیه ی سوخت و استفاده از سرویس بهداشتی. چهار ون پر از پتو و لباس بود. خواهش کردیم کمک های ما را هم همراهشان ببرند؛ پذیرفتند. باید صندوق ماشین را برای نواربهداشتی ها خالی می کردم. این جور وقتها به زنان و حیای نابودگری که همیشه همراهشان است فکر می کنم. این که در آن ویرانی ها بدون آب و وسایل بهداشتی چه خواهند کرد. به بیماری های احتمالی ای که دچارش می شوند و دم بر نمی آورند چون از نگاه ِ مادرانه شان همیشه چیزی هست که از خودشان مهمتر باشد.
کم کم تلفن ها شروع شد. دوستانی که استتوس فیس بوکم را دیده بودند زنگ می زدند و پیشنهاد کمک می کردند. تصمیم گرفتیم پولها را به حساب من واریز کنند و من در نزدیک ترین شهر برای زلزله زده ها خرید کنم. حوالی پنج بعد از ظهر هلال احمر بستان آباد بودیم. یک میلیون و سیصد هزار تومان پول جمع شده بود. امدادگرهای هلال احمر می گفتند آب! آب نیاز دارند مردم! و من تاکید داشتم که پول های امانتی را آن طور هزینه کنم که خواسته شده! باید نوار بهداشتی و لباس زیر زنانه می خریدم! پوشک و شیر خشک و سرلاک! شیشه شیر و پستانک!
برای خرید در داروخانه و لباس فروشی، وقتی فهمیدند برای زلزله زده هاست، آن قدر تخفیف دادند که پول برای آب هم بماند! سیصد هزار تومان هم ماند برای آب، که با راهنمایی امدادگرهای هلال احمر از کارخانه خریدیم و باز هم با تخفیف. در واقع کسی سود نمی گرفت. فقط قیمت تمام شده ی کالا! همکار دکتر داروساز، وقتی ما خرید می کردیم، گفت که از طرف او هم دویست هزار تومان سرلاک و شیرخشک بگذارند.
کالاها را آماده کردیم و انتقالش را به امدادگرهای هلال احمر بستان آباد سپردیم و رفتیم برای خداحافظی با عمه. خاکسپاری شبانگاه انجام شد. آذربایجانی ها رسم دارند که مرده روی زمین نماند ... و صبح راهی شدیم به سمت ِ مناطق زلزله زده.
اطلس جغرافیایی می گفت برای رفتن به سمت "هریس" لازم نیست از سراب به بستان آباد بروی. از "دوزدوزان" به سمت مهربان پیچیدیم و بعد به سمت هریس. می دانستم که شهر "هریس" خسارت زیادی ندیده؛ باید می رفتیم به روستاها. "کلوانق" و "بخشایش" ما را به "ورزقان" می رساند. رفتیم "کلوانق" و از آنجا "بخشایش". فکر کردیم شاید بعد از بخشایش جایی برای خرید کردن پیدا نکنیم. سوپرمارکت همه چیز داشت. غذای کنسروی، لوازم بهداشتی، مرغ و گوشت. یکی از مهندسان معدن "سونگون" که به همراه همکارانش ستادی مردمی تشکیل داده بودند، تلفنی گفت که کنسرو لازم دارند و غذای خشک. فروشنده ی سوپرمارکت اما چیزی به ما نفروخت! راهنمایی مان کرد به فروشگاه آفتاب که به نوعی ستاد پخش مواد غذایی و بهداشتی شده بود برای زلزله زده ها. دو وانت نیسان و یک سمند در حال بار زدن غذا و آب بودند. همراهشان شدیم. ششصد هزار تومان دیگر جمع شده بود، خرما و کمپوت و کنسرو و شکلات خریدیم و راه افتادیم به سمت روستاهای ویران شده. ویرانی ... ویرانی ... ویرانی ...
"گلدیر" و "سرند" تقریبا پنجاه درصد ویران شده بودند. چادرهای سفید هلال احمر نور امیدی بود که کمک ها رسیده است. گاه چند چادر کنار هم، گاه با فاصله از هم مردم را در خود اسکان داده بودند. مثل ساختار روستایی آذربایجان، هر کس انگار خیمه اش را در زمین خودش علم کرده بود. کنار هر ویرانه ای، چادری! تلخ بود، اما می شد امیدوار بود که فاجعه ی بم تکرار نشده است؛ این امید تا وقتی پا برجا بود که برسیم به "باجه باج".
کوه ریزش کرده بود و معلوم بود که جاده دست کم تا چند ساعت مسدود بوده است. بعضی جاها در سمت ِ مقابل ِ کوه جاده، سنگ ها را جمع کرده بودند. پاکسازی ِ جاده می توانست چند ساعتی طول کشیده باشد.
به "باجه باج" رسیدیم و اینجا انگار آغاز ِ مصیبت بود. روستا به کلی ویران شده بود. انگار خانه ها درسته فرو رفته بودند توی زمین و انباشته ی کاه که مرسوم است در مناطق روستایی آذربایجان بر بام خانه انبار می شود، مثل کلاهی بی سر، بر زمین گذاشته شده بودند. از لا به لای ویرانه ها ستونهای چوبی بیرون زده بود. ستون هایی که اسکلت خانه های کاهگلی ِ روستاهای آذربایجان هستند. موقع زلزله مردان اغلب در مزارع مشغول کار بوده اند و زنها و کودکان در بعد از ظهر ِ تشنه ی ماه رمضان در خانه. آوار اغلب بر سر زنان و کودکان فرو ریخته بود.
دورتر از آوارها نزدیک سرسبزی دره ها چادرها علم شده بودند و گروهی از روستاییان همچنان مبهوت در میان سفیدی ِ چادرها به بیرون نگاه می کردند. گروهی از مردم، مردان و زنان مُسن، با ترس و لرز میان ویرانه ها به دنبال بازمانده ی وسایلشان بودند. کودکانی روی تل ِ اثاثیه ی بیرون آمده از آوار نشسته بودند. امدادگرها، که اغلب مردم بودند، در حال پخش مواد غذایی، آب و پتو بودند. گاهی هم چند نیروی نظامی با اسلحه یا بدون اسلحه ایستاده بودند. نیروهای هلال احمر، داوطلب و کادری، چادرها را علم کرده بودند و هرچند خسته، اما جواب پرسش های امدادگرهای مردمی را می دادند و راهنمایی شان می کردند.
کودکان، کودکان ِ خسته و خاک آلود، چشم هایشان پر از ناامنی بود. نوشابه و خوراکی هایی که به دستشان رسیده بود، سفت چسبیده بودند. انگار زلزله بهانه ای بوده که فقر و دور نگه داشته شدگی ِ این مردم به چشم بیاید! به کودکی یک بسته چوب شور دادم. به ترکی گفت: این چیست؟ خوردنی ست؟ کودک ِ دیگری جوجه ای یافته بود در میان ویرانه ها، در ِ یک بطری آب معدنی را پر از آب کرده بود و به جوجه آب و دان می داد. بغلش کرده بود و نوازشش می کرد. ذات ِ این بچه های فقیر و مصیبت زده، بخشندگی ست. می توانی در آغوششان بگیری و گرم شوی. حتی در اوج این ناامنی و بی پناهی شان.
اما از مناعت طبع این مردم بگویم ... زلزله زده باشی، دو روز مطلقا بدون آب و غذا مانده باشی، کودک باشی، و وقتی به تو غذا یا آب می دهند بگویی "بروید به روستای بعدی. به ما کمک کرده اند. اما آنها هنوز آب و غذا ندارند" ... یا مثلا با زنی، مردی روستایی هم کلام شوی، دلداری اش بدهی و از نیازهایش بپرسی و بگوید "شرمنده ایم که مهمان ما هستید و امکان پذیرایی نداریم" ... یا بگویی بچه هایی که والدینشان را از دست داده اند کجا هستند؟ و جواب بشنوی "اینجا بچه ای بی سرپرست نمی ماند. ما همه فامیل داریم و بچه هایی که والدینشان زخمی یا کشته شده اند نزد فامیل ها امن و آرام هستند" ...
از "باجه باج" به سمت ِ "چوبانلار" رفتیم. وضعش مثل روستای قبل بود. کمک ها رسیده بودند. چادرها علم شده بودند. مردم داشتند لا به لای ویرانه ها زندگی شان را می جستند. در آنجا کسی کشته نشده بود؛ تعدادی زخمی داشتند. و عجیب این که "باجه باج"ی ها که سی و شش کشته و دو مفقود داشتند می گفتند بروید "چوبانلار"! آنها کمک بیشتری نیاز دارند! حق داشتند! ویرانی زیاد بود، اما آن جاها هم که هنوز فرو نریخته بود، فرسوده و ویران بود.
آموزگاری را دیدم که چند سال پیش در این روستاها درس می داده؛ آمده بود سراغ دانش آموزانش را بگیرد. بچه ها با دیدن آقا معلم شاد شدند. در آغوشش آرام گرفتند. اما وقتی سراغ بعضی ها را می گرفت و نبودند، غمگین می شدند. کودکانه آه می کشیدند و می گفتند اکبر مرد. خدیجه هم مرد. مریم بیمارستان است. زهرا مرد ...
مردم این روستاها همچنان منتظر کمک هستند. نه تنها آب و غذا! آنها به ما دل بسته اند. به مردم دل بسته اند. لا به لای گفت و گوهای فارسی ِ امدادگران دنبال کلمه هایی آشنا هستند و امنیت می جویند. با یکی از امدادگران هلال احمر حرف می زدم. می گفت حضور مردم در اینجا دردی را دوا نمی کند. کار باید سازماندهی شده باشد. روستا باید به زودی بازسازی شود. این کار تک تک مردم نیست! باید نیروهای متخصص بیایند. تجربه ی زلزله ی بم را داشت و همسر زابلی اش هم در چادر کناری مشغول کار بود. می گفت باید فکری به حال زمستان اینها بکنیم! حضور هیجان زده ی مردم در اینجا ترافیک ایجاد می کند و ضمن این که هزینه و وقت زیادی می گذارند اما لطفشان موثر واقع نمی شود. مردم اینجا زبان فارسی بلد نیستند. نمی توانند با کمک کننده ها ارتباط برقرار کنند. کسی می تواند اینجا موثر باشد که یا مددکار ترک زبان باشد یا متخصص بازسازی روستا. بعد به زلزله زده ای که کنجکاوانه به حرفهای ما گوش می داد، به ترکی گفت: از حرفهای ما چه فهمیدی؟ به چی گوش می کردی؟ مرد ِ خاک آلود ِ مستاصل جواب داد: اسکان! درباره ی اسکان حرف می زدید! و پیرزنی که انگار با ناجی زندگی اش رو به رو شده بود گفت: خانه های ما را کی می سازید؟ یعنی تا زمستان می توانیم در خانه زندگی کنیم؟
و تو فرو می ریختی، وقتی می شنیدی از مسکن مهر آمده اند و بعد از دلجویی گفته اند ما توان ساخت دوباره ی روستا را نداریم! یا فکر کن بخواهند از آن آپارتمان های بدقواره و ناامن بسازند برای مردمی که در کلبه های دنج کوهستانی در پهنه ی بی دریغ طبیعت کودکی کرده اند، بزرگ شده اند، بچه دار شده اند و پیر شده اند.
مردم روستاهای زلزله زده ی آذربایجان کمی امنیت می خواهند و خانه های بازسازی شده ی بی آلایش ِ خودشان را. بازسازی چند روستا کار سختی نیست، اگر فقط کمی کمک هایمان سازماندهی شده تر باشد.
غروب بود و داشتم روستاهایی را که بعد از گذشت سه روز چهار بار زیر پاهای من لرزیدند ترک می کردم. جاده های چاک خورده از زمین لرزه اما همچنان داشتند کمک های مردمی فراوانی را به روستاها می رساندند. مردم سنگ تمام گذاشته اند، دستمریزاد! از دور و نزدیک تریلی و کامیون و وانت بود که داشت برایشان کمک می برد. زوجی روی سقف رنوی کوچکشان آب معدنی گذاشته بودند و می بردند. در عین حال وانت هایی پر از آب معدنی بود که داشت از "چوبانلار" و "باجه باج" بر می گشت. شاید می رفت به سمت "جیغه"، روستای ویران شده ای دیگر در حوالی اهر.
داشتم بر می گشتم تهران و به روستاهایی بازسازی شده فکر می کردم که تابستان بعد می توانستند میزبان من و تو باشند با آغوشی باز و مهربان. آن زن ِ میانسال ِ مهربان می تواند جایگزین عمه ی درگذشته ام باشد. می شود دوباره این روستاها را ساخت و به جای بغض کردن در حین نوشتن یا خواندن این سفرنامه، سال بعد سفرنامه ای دیگرگون نوشت
ساقی لقایی 24 مرداد 1391.

http://www.facebook.com/saghi.laghaie

Monday

احمدک

معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
چوشهری فروخفته خاموش شد
سخن های ناگفته در مغزها
به لب نارسیده فراموش شد

معلم ز کار مداوم مدام
غضبناک و فرسوده و خسته بود
جوان بود و در عنفوان در شباب
جوانی از او رخت بر بسته بود

سکوت کلاس غم آلود را
صدای رسای معلم شکست
زجا احمدک جست و بند دلش
از این بی خبر بانگ ناگه گسست

"بیا احمدک درس دیروز را
بخوان تا بدانم که سعدی چه گفت"
ولی احمدک درس ناخوانده بود
به جز آنچه دیروز از وی شنفت

عرق چون شتابان سرشک ستم
خطوط خجالت به رویش نگاشت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت

زبانش به لکنت بیفتاد و گفت
"بنی آدم اعضای یکدیگرند"
وجودش به یکباره فریاد کرد
"که در آفرینش ز یک گوهرند"

در اقلیم ما رنج بر مردمان
زبان و دلش گفت بی اختیار
"چو عضوی به درد آورد روزگار"
"دگر عضوها را نماند قرار"

"تو کز…، تو کز…" وای یادش نبود
جهان پیش چشمش سیه پوش شد
نگاهی ز سنگینی از روی شرم
به پایین بیفکند و خاموش شد

در اعماق مغزش به جز درد و رنج
نمی کرد پیدا کلامی دگر
در آن عمر کوتاه او خاطرش
نمی داد جز آن پیامی دگر

ز چشم معلم شراری جهید
نماینده آتش خشم او
درونش پر از نفرت و کینه گشت
غضب می درخشید در چشم او

"چرا احمدِ کودنِ بی شعور،"
معلم بگفتا به لحنی گران
"نخواندی چنین درس آسان بگو"
"مگر چیست فرق تو با دیگران؟"

عرق از جبین، احمدک پاک کرد
خدایا چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این دیار
بود فرق مابین دار و ندار؟

چه گوید؟ بگوید حقایق بلند؟
به شرحی که از چشم خود بیم داشت
بگوید که فرق است مابین او
و آنکس که بی حد زر و سیم داشت؟

به آهستگی احمد بی نوا
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
"که آنان به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک

به آنها جز از روی مهر و خوشی
نگفته کسی تاکنون یک سخن
ندارند کاری به جز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من

من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است"

سخن های او را معلم برید
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی از ستم کاری ظالمان
نژند و ستمدیده و زار داشت ؟

معلم بکوبید پا بر زمین
و این پیک قلب پر از کینه است
"به من چه که مادر ز کف داده ای ؟"
"به من چه که دستت پر از پینه است ؟!"

رود یک نفر پیش ناظم که او
به همراه خود یک فلک آورد
نماید پر از پینه پاهای او
ز چوبی که بهر کتک آورد !

دل احمد آزرده و ریش گشت
چو او این سخن از معلم شنفت
ز چشمان او کورسویی جهید
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت :

ببین، یادم آمد، دمی صبر کن
تامــل، خــدا را، تامــل، دمـی ...
"تو کز محنت دیگران بی غمی"
"نشاید که نامت نهند آدمی!"

Wednesday

عکسهای قدیمی

مجاهدین گیلانی که به فرماندهی یپرم خان ارمنی در فروردین سال ۱۲۸۸ قزوین را به تصرف خود درآوردند.
 
قدیمی ترین عکس از تهران // سال 1250
 
عوامل شعبان جعفری // شعبان بی مخ // در حال تنبیه یک مخالف
 
هيات عزاداري آل‌احمد تهران رديف اول،نفر وسط مرحوم آيت‌اله سيد احمد طالقاني پدر زنده‌ياد جلال آل احمد
 
سقاخانه در بازار تهران محرم1307
 
دروازه تهران قزوین سال1305
 
گراند هتل قزوین 1312
 
علامه محمد قزوینی // نشسته
 
همسر سپهبد رزم آرا پس از شنیدن خبر ترور همسرشان
 
کودتاچیان 28 مرداد
 
بستک سال 1346
 
ناصرالدین شاه پس از شکار در حال کشیدن قلیان
 
 
اصفهان قدیم
 
آقایان منوچهر همایون پور و عزت الله انتظامی
 
یک پمپ بنزین در سال1310
 
سعدیه شیراز 1310
 
خیابان زند در شیراز
 
دروازه قران شیراز
 
بدون شرح
 
نیروهای نظامی زمان جنگ جهانی اول
 
سه چرخه قدیمی
 
نمایندگان دوره اول مجلس در ایران
 
احمد شاه قاجار و رضا خان سردار سپه
 
میرزا رضا کرمانی قاتل ناصرالدین شاه
 
سید جمال ادین اسد آبادی
 
مهد علیا و ناصرالدین شاه و خواهر ناصرالدین شاه
 
 
خانواده سلطنتی آخرین پادشاه ایران
 
فروشنده دوره گرد کاهو / سکنجبین
 
 
گروهی از خوانندگان پاپ ایرانی در حدود 35 سال پیش
 
آیت الله خمینی در سنین نوجوانی
 
دکتر مصدق در دادگاه
 
زندانیان باغ شاه 1287 از جمله قاضی قزوینی - ملکالمتکلمین -
 
اهواز قبل از پل اول
 
جشن کشف حجاب شیراز
 
اسد الله علم در کنار پدرشان محمد ابراهیم شوکت الملک
 
تاتر در تبریز دهه 1330قمری
 
قیمت غذا در سال1270
 
تبریز 1326 توپهای روسی
 
ساختمان پلاسکو چهار راه استانبول1344
 
جمعی از دختران در زمان کشف حجاب (با لباس پیش آهنگی ؟؟!!!)
 
بانک ملت در بازار اراک

سیستم آب رسانی در تهران قدیم


سیستم آب رسانی در تهران قدیم
 
 
سیستم آب رسانی در تهران قدیم
 
سیستم آب رسانی در تهران قدیم
 
سیستم آب رسانی در تهران قدیم
 
سیستم آب رسانی در تهران قدیم

Thorsten

تا قبل از رفتن تمام فکر و ذهنم پیشش بود . میخواستم امیل بزنم که اگر تو نمیایی و نمیتونی بیایی من میام که ببینمت ولی نفرستادم . هیچ کاری نتونستم انجام بدم همش به او فکر میکردم و این زندگی که ما را از هم دور انداخت .تصمیم داشتم اس ام اس بفرستم که پس چی شد چرا نمیایی ؟ ولی نفرستادم هنوز جواب اس ام اس هفته پیشم را نداده که پرسیده بودم کجایی ؟ میایی ؟
تو راه همش بهش فکر میکردم و خاطرات گذاشته را مرور میکردم ، به خصوص اولین خاطره وقتی بهش گفتم
Siehst du , habe ich geschafft  :
و او با لبخند و نگاه خاص جواب داد: Prima  :
همینطور که نگاه ازش برنمیداشتم اخم کردم و جواب هر  سوالی که ازم پرسید با اخم "نه" دادم .
 
زود رسیدم به همین خاطر در استار باکس چند دقیقه ای نشستم و مردم را تماشا کردم . بعد از کنار جایی که آخرین بر با هم نوشیدنی خوردیم گذاشتم و میز و صندلی هایی که را روشون نشسته بودیم نظاره کردم . وارد شدم آدلین با شخصی در حال صحبت بود با دست بهش سلام کردم و از پله ها بالا رفتم . لباس عوض کردم و پایین آمدم ، ساعت زدم و یک لیوان آب برداشتم ، همینطور که داشتم میرفتم صدایی شنیدم که صدای او بود ماکس نکردم و به راهم ادامه دادم . چند دقیقه ای نگذشته بود که کسی در زد برگشتم دیدم او ست . وای وای ... نزدیک هم رسیدیم و بغلش کردم سرم را رو سینه اش گذاشتم در حالی که دستهام را به دورش حلقه زده بودم و با مچ دست فشارش میدادم ، او هم بغلم کرد و فشارم داد ... ازش پرسیدم کجا بودی ؟ در جواب گفت که مونیخ بوده (جواب را میدونستم ) گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده ... خیلی خوشحالم ... پرسید پدر و مادرت چه طور بودند ؟ گفتم عالی بود گفت ولی خیلی کوتاه بود جواب دادم اره فقط دو هفته . گفت حالت چه طوره؟ گفتم الان عالی .. با هم خندیدیم ، دوباره بغلش کردم ، پرسیدم چقدر میمونی؟ گفت یک هفته گفتم چرا ؟ ... پرسید اینجا چه طوره ؟ بهش گفتم : آدلین همه چی را خوب ترتیب میده و مدیریت میکنه ... رفت که با بقیه سلام و احوالپرسی کنه ....
از بقیه خداحافظی کرد آمد طرف من ، پرسید : فریبا فردا هستی ؟ گفتم : نه . گفت پس تا آگوست . گفتم نه نه .... خنده اش گرفته بود . گفتم 
was macht der neue Betriebsleiter hier?
  بغلش کردم و گفتم: دلم برات تنگ میشه ... گفتم : 
 I kill Natascha
گفت نه اینجوری نگو گفتم چرا ... دوباره بغلش کردم و سینه اش را بوسیدم. خوشحال بود و سرمست . گفت قول میدم آگوست بیام ، گفتم باور نمیکنم گفت قول میدم . ....
 
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود 
           

Monday

Anonym: Eine Frau in Berlin

زنی در برلین(ژانر: جنگی ، دراما ، محصول مشترک آلمان و لهستان (۲۰۰۸)) این فیلم بر اساس کتابی به همین نام ساخته شده. در این فیلم چهره ای از کسانی به نمایش در میاد که برای ادامه زندگی به هر قیمتی با اشغالگر همکاری میکنند و از طرفی چهره ای از اشغالگر به نمایش گذاشته میشه که خود را حاکم بر تمام موجودیت شهر و ساکنین به اشغال در آمده میدونه
   :
در بیستم آوریل سال ۱۹۴۵، برلین توسط نیروهای روسی مورد اشغال قرار گرفت. یک روزنامه‌نگار و عکاس زن، در غوغای جنگ، از این زمان تا ۲۲ ژوئن خاطراتش را در سه دفترچه ثبت کرد. ترجمه انگلیسی کتابی که او بر اساس همین یادداشت‌ها نوشت، نخستین بار در سال ۱۹۴۵ منتشر شد.
هنگامی که این کتاب در سال ۱۹۵۹ در آلمان منتشر شد، به خاطر مباحث طرح‌شده در آن با استقبال خوبی مواجه نشد، زنان و ملت آلمان از داستان‌های نوشته شده در این کتاب احساس شرم می‌کردند و به علاوه بیم آن می‌رفت که کتاب در دوران جنگ سرد باعث بروز تنش‌هایی شود، به همین دلیل نویسنده این کتاب ترجیح داد، ناشناس بماند.
با این همه، دو سال بعد از مرگ نویسنده کتاب در ۹۰ سالگی، هنگامی که در سال ۲۰۰۳ این کتاب تجدید چاپ شد، بسیار پرفروش شد و سرانجام نام نویسنده کتاب یعنی "مارتا هیلرز" فاش شد و این روزنامه‌نگار شناخته‌شده آلمانی به خاطر رک‌گویی و شرح آنچه بر هزاران زن آلمانی بعد از جنگ جهانی دوم آمده بود، مورد ستایش قرار گرفت.(برگرفته از کتاب زنی در برلین )

به کسانی که علاقه مند  به تاریخ جنگ و به خصوص جنگ جهانی دوم و عوارض بعد از ان هستند، دیدن این فیلم توصیه میشه    

Tuesday

برایش نوشتم :
Schönen guten Morgen,

anbei schicke ich dir deine Fotos.

Ich habe dich viel vermisst .... dieses Semester bin ich ganz im Stress und beschäftigt mit einige Vorträge, am Donnerstag habe ich meinen wichtigsten Vortrag ... ansonsten würde ich gern nach München hinfahren dich zu treffen.

mach's gut und 

viel Spaß mit EM
 
جواب داد:
 
Hallo Fariba,

vielen Dank für deine nette Email. Sicherlich werde ich im Juli - nach der Fußball-EM wieder nach Düsseldorf kommen. Dann sehen wir uns.

Danke auch für die Fotos.

Drücke dir für Donnerstag feste die Daumen.

  باور نمیکردم تا اینکه دیروز یک ایمیل دریافت کردم که ولفگانگ میره ... باورم نمیشه دوباره قراره بیاد دوسلدورف