Wednesday

پسرخاله پدرم3

طبق گفته مادر علیرضا، با چندین خانواده صحبت (غیر رسمی) شد و بدون این که دختر خانوده مستقیما در جریان خواستگاری قرار بگیرد چند نفری زیر نظر گرفته شدند ! ولی ظاهرا با مشورت با پدر (علیرضا) توافقی به دست نیامده بود. تا این که خاله علیرضا پیشنهاد داد با توجه به اینکه نو عروس آنها از هر لحاظ خانم فهمیده ایست، به خواستگاری خواهر او بروند که سال چهارم دبیرستان بود و تصمیم داشت در کنکور شرکت کند و شاید این خود انگیزه ای برای ادامه تحصیل علیرضا میشد . خلاصه بعد از چندین رفت و آمد با حضور خود علیرضا ، ازدواج سر گرفت و در فاصله کمی بعد از عقد، جشن عروسی ای هم ترتیب داده شد . برق شادی و خوشبختی را به وضوح در چشمان پدر علیرضا میشد دید. در حوادثی که ان سالها رخ داده بود این یکی از بهترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد . در مراسم عقد که خیلی ساده برگذار شده بود فقط پدر و مادرم دعوت بودند و چون تا جشن عروسی وقت زیادی نبود من متاسفانه تا شب عروسی نتوانستم عروس خانوم را ببینم ولی خواهرش را که خانوم پسرخاله علیرضا بود دیده بودم و کلی با هم در مورد مدرسه و انتخاب رشته صحبت کرده بودیم ، از ان آدمهایی بود که از صحبت کردن باهاشون لذت میبردم ... بالاخره عروس خانوم را دیدم و از آنجا که همیشه عادت داشته و دارم که ببینم زن و شوهر از نظر ظاهر ، قیافه و رفتار چقدر شبیه هم هستند ، در شب عروسی متوجه شدم که از نظر قیافه ، عروس خانوم و علیرضا شباهتهای زیادی دارند ولی متاسفانه این امکان پیش نیامد که بیشتر با هم صحبت کنیم تا بیشتر با او آشنا شوم . با آنکه عروسی خیلی مفصل و شلوغ نبود ولی به من خوش گذشت. حدود یکی دو هفته بعد مامانم عروس و داماد را به اتفاق چند تن از بستگان پا گشا کرد و این فرصتی شد تا با عروس خانوم بیشتر صحبت کنم . خانومی بود زیبا با پوستی روشن ، دقیقن همرنگ پوست علیرضا و پدرش ، که تند تند و با لبخند کلمات را ادا میکرد و صدایی داشت که حتا اگرساعتها صحبت میکرد خسته کننده نبود. شادی و نشاط را میشد در لبخندها ، صدا ، خطوط چهره و برق نگاهش به راحتی حس کرد . گاه گاهی نگاهی هم به علیرضا داشتم و میخواستم بدانم که چه تغیراتی در رفتار و صحبت او بوجود آمده است . کت و شلواری که ان شب به تن داشت همان کت و شلوار دامادی بود که شب عروسی پوشیده بود ، پوست صورت که در اثر آفتاب سوختگی تیره شده بود کمی روشن تر شده بود . صورتش هم نسبت به قبل کمی پر تر شده بود که نشان میداد از نظر تغذیه و مهم تر از ان ، از نظر روحی در وضعیت خوبی است ، خطوط چهره چندان تغییری نکرده بود و تقریبا با همان حالت و لحن گذشته صحبت میکرد . به دنبال چشمها بودم ، چشمها همیشه راز درون را افشا میکنند ، ولی چشمهایش هنوز دور بود ...عروس و داماد در یکی از طبقات خانه پدر ساکن شده بودند. ۴۰ روز ، دقیقن ۴۰ روز بعد از عروسی به جبهه بازگشت ، خبری که در کمال تعجب به هیچ وجه حاضر نبودم قبول کنم. از نظر من دیوانگی محض بود نه به خاطر رفتن به جبهه ، بلکه به این خاطر که اینبار به جز پدر که به شدت نگران او بود ، همسرش هم که نسبت به او متعهد بود ، اضافه شده بود. در جبهه جنگ چه خبر بود که مصرانه باید بازمیگشت ؟ .... عصری که من و مامانم به منزلشان رفتیم تنها نبودند، هرکس که خبر را شنیده بود برای احوالپرسی و دلداری آمده بود. با خانومش کمی صحبت کردم و سوالی که دوست داشتم صادقانه به ان جواب دهد این بود که در این موقعیت چه احساسی دارد؟ تعریف کرد که در همان مراسم خواستگاری به من گفته است که تصمیم دارد اگر عروسی سر بگیرد ، بعد از ان تا تمام شدن جنگ، به جبهه برود و این موضوعی است که بهتر است او قبل از جواب مثبت به خواستگاری در موردش فکر کند . در ادامه گفت که من قبول کردم ولی فکر میکردم بعد از ازدواج از تصمیمش منصرف میشود... اما از نظر روحی ، به خوبی شبی که به منزلمان دعوت بودند نبود ولی هنوز هم از صحبت با او لذت میبردم ....در این مدت از طریق تلفن و گاهگاهی شب نشینی از علیرضا و همینطور وضعیت روحی آنها خبر میگرفتیم تا این که
از طریق رادیو و تلویزیون اعلام شد که عملیاتی در مناطق جنگی صورت گرفته است که لطمات زیادی را به دشمن وارد کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی نموده است. از علیرضا چه خبر ؟ خانواده هیچ خبری نداشتند !!! تا این که یک روز به پدرم خبر دادند که علیرضا مجروح شده است و پیشنهاد شد که بهتر است جمعی از بستگان به اتفاق این خبر را به خانواده علیرضا بدهند. اما کجا بستری شده بود ؟ سوالی بود که جوابش را وقتی پدرم مساله را با مامانم در میان میگذاشت ، نمیدانست . تا اینجا صحبتهایی بود که من در جریان بودم، بعد از ان پدر به اتفاق مامانم از خانه خارج شدند ولی سفارش کردند که اگر احیانا دیر کردیم و یا خبری ندادیم نگران نباشید. ان شب هیچ کدام بدون این که زنگی بزنند و یا خبری بدهند به خانه نیامدند . تا آنجایی که یادم است من و برادرانم شب را تقریبا بدون نگرانی صبح کردیم چون احتمال میدادیم که علیرضا در یکی از بیمارستانهای شهرهای دیگر بستری شده است و همگی مشغول انتقال او به یکی از بیمارستانهای تهران هستند. نزدیکیهای ظهر مامانم به اتفاق یکی از بستگان به خانه آمد . همگی جلو رفتیم و اولین سوال این بود که بابا کجاست ؟ و از علیرضا چه خبر ؟ مامانم که کاملا خسته به نظر میرسید سعی میکرد خود را آرام نشان دهد .
از من خواست که به اتاق برویم و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند در جواب سوال من که آیا همگی حالشان خوب است ؟ پس چرا بابا نیامده است ؟ دیشب کجا بودید ؟... فقط سر تکان میداد و این برای من در ان لحظه به این معنی بود که آرام باشم و گوش دهم .شروع به صحبت کرد: علیرضا حالش خوب است ، نگران نباش. (کمی آرام شدم ، پس به احتمال زیاد جراحت زیاد نبوده است .) فقط کمی خانومش مریض احوال است و بیتابی میکند ، به همین خاطر بهتر است تو هم بیایی و در کنارش باشی و کمی با او صحبت کنی . خوشحال شدم و در جواب گفتم الان سریع آماده میشوم ولی شما خسته هستید و به احتمال زیاد دیشب خوب نخوابیده اید، شما در خانه بمانید و کمی استراحت کنید . تا این لحظه مامانم ایستاده بود و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند نشست و گفت : بهتر است لباس مشکی بپوشی ، علیرضا شهید شده است و دیگر گریه امانش نداد . باور نمیکردم ، امکان نداشت چطور چنین اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟... قبلا شنیده بودم که در شناسایی اشتباه میشد و خبر شهادت را به خانواده ها اطلاع میدادند در صورتی که بعد از مدتی معلوم میشد که فرد دیگری با مشخصات دیگری شهید شده است ، حتمن در مورد علیرضا هم این اتفاق افتاده است ... در ان لحظه کوتاه هزاران فکر و صحنه های مختلف از سرم گذشت که همه امید میدادند که این خبر درست نیست. نمیتوانستم گریه کنم همینطور به مامانم که اشک میریخت نگاه میکردم و تکرار میکردم امکان ندارد ...سعی کردم آرام باشم و خوب فکر کنم این بود که پرسیدم : از کجا مطمئن هستین؟ کسی او را دیده است ؟ مامانم فقط گریه میکرد و بریده بریده از من خواست که زودتر آماده شوم . گریه ام گرفت ولی سعی میکردم بدون صدا و یواشکی اشک بریزم . متاسفانه قبل از این جریان عزیزانی را از دست داده بودیم، که خود جریان مفصلی است ، این بود که لباس مشکی آماده داشتم . سعی کردم بدون بحث لباس بپوشم و اشک بریزم . کله ام پر از فکرها و صحنه های مختلف بود . تمام لحظه ها و خاطراتی که از بچگی با علیرضا داشتم و داشتیم مثل یک فیلم سریع از پیش چشمم میگذشت ... بهترین کار این بود که خودم از نزدیک ببینم جریان چیه و پیش خودم فکر میکردم احتمالا همه احساساتی شدند و خبر را بدون دلایل کافی پذیرفتند. این خبر از نظر من غیر ممکن بود. به اتفاق به منزل خانواده علیرضا رفتیم . از دور افراد سیاه پوش را دیدیم که به منزل رفت و آمد میکردند . نزدیکتر که شدیم صدای قرآن به گوش میرسید . من و مامانم با هم به آخرین طبقه که ظاهر مخصوص خانوم ها بود رفتیم ، سر و صدای گریه و شیون را به وضوح میشد شنید . اشکهایم بی اختیار سرازیر شد حاضر نبودم قبول کنم و با خودم تکرار میکردم امکان ندارد ... خانومش نشسته بود و گریه میکرد . به سمتش رفتم و نه خودآگاه با صدای بلند شروع به گریه کردم. همدیگر را بغل کردیم و در حالی که صدایش به شدت گرفته بود ، گله کرد که فریبا تا حالا کجا بودی ؟ علیرضا رفت ...چند ماه از این جریان گذشت. سعی میکردم به بهانه های مختلف به خانه شان نروم چون از در و دیوار ان خانه غم میبارید و بیشتر مواقع همنشینیها با سکوت و یا گریه های زیاد همراه بود ... ولی در کمین بودم که حتمن خبر خوشی میرسد و این روزها تمام خواهند شد و این خبر خوش از نظر من چیزی نبود جز این که اطلاع دهند که علیرضا زنده است . یک روز که از مدرسه آمدم مامانم گفت که خبر خوبی رسیده است و به همین خاطر بعد از ظهر تصمیم دارد به منزل خانواده علیرضا برود و از من پرسید که مایلم با او بروم ؟ بیصبرانه پرسیدم اشتباه شده ، او زنده است ؟ با خنده جواب داد بله او زنده است حالا خودت میبینی . نفهمیدم چه جوری آماده شدم و برخلاف چند هفته گذشته که حاضر به رفتن به خانه آنها نبودم همراه مامان شدم . سر راه مامان دسته گلی خرید و راهی شدیم . منتظر بودم که خودم از نزدیک شاهد باشم که این اشتباه چه جوری صورت گرفته است . بیرون منزل خبری نبود ، در پله ها کسی رفت و آمد نمیکرد ، تعجب کردم ... در خانه به جز چند خانوم از بستگان کس دیگری نبود . خانوم علیرضا آرام تر از چند هفته پیش به نظر میرسید . پیش خودم فکر کردم حتمن خبر جدید جدید است و کسی مطلع نشده است و به احتمال زیاد آقایون رفته اند که علیرضا را همراهی کنند . نشستیم و منتظر بودم که چه اتفاق می افتد. ه صحبت خانمها دقت کردم بیشتر توصیه میکردند که خانوم علیرضا از نظر تغذیه باید خیلی مواظب خودش باشد و دکترهایی را سفارش میکردند. زنگ زدند و چند نفر از راه رسیدند و شروع به تبریک و چشم روشنی زدن کردند و این که از شنیدن خبر خیلی خوشحال شدند و پرواز کنان خودشان را رسانده اند و در ادامه گفتند که قدمش مبارک باشد . و یک نفر اضافه کرد حالا پسر است یا دختر ؟ خدای من باورکردنی نبود خانوم علیرضا باردار بود و بچه ای را در راه داشت. با تعجب و خوشحالی فقط نگاه میکردم و بدون حرفی پریدم و او را در بغل گرفتم ... چند ماه بعد دختری به دنیا آمد که کپی کوچکی از پدر بود . هرچه بزرگتر میشد شباهتها بیشتر میشد : طرز راه رفتن، صحبت کردن، نگاه کردن ، خندیدن ، ... همه و همه بدون اغراق شبیه پدر بود. در سالهایی که در علم و صنعت مشغول به تدریس بودم ، خانوم علیرضا همیشه میگفت که آرزو دارم خاطره هم در علم و صنعت درس بخواند و شاگرد تو باشد. اینجا بودم که خبر دادند که خاطره علم و صنعت قبول شده است ... اما همچنان این سوال بدون جواب را از مادرش میپرسد که چرا فقط بابای من به جبهه رفت و شهید شد ؟ چرا بقیه بابا ها نرفتند

Monday

پسرخاله پدرم 2

چند ماهی از ان شب گذشت و دورادور در جریان بودیم که علیرضا سخت مشغول درس خواندن است تا هم مدتی را که نبوده جبران نماید و هم امتحانات نهایی سال چهارم را پشت سر بگذارد. شبی از تیر ماه بعد از امتحانات خرداد و برگزاری کنکور دور هم جمع بودیم و صح...بت در مورد سوالات کنکور داغ بود. من با دقت و تحسین به صحبتهای او در مورد امتحان نهایی سال چهارم و کنکور گوش میکردم و آرزو میکردم که روزی هم خودم چنین تجربیاتی را داشته باشم. از نظر من علیرضا از خیلی جهات قابل ستایش بود و به عنوان کسی که تجربه های بیشتری کسب کرده است به نوعی قابل اطمینان . ان شب ظاهرا در مورد جنگ صحبتی نشد ولی پدرش گفته بود که باز هم چند بار بعد از کنکور صحبت از جبهه و بازگشت مجدد کرده ولی به دلیل مخالفتها صحبت به درازا کشیده نشده است . نتایج کنکور اعلام شد ولی متاسفانه او قبول نشده بود. پدر برنامه ریزی جدیدی برای سال بعد در نظر گرفته بود که بدون مخالفت پسر باید انجام میشد. با شروع پاییز و زمستان جنگ هم بالا میگرفت و تعداد عملیاتها زیاد میشد . اخبار مربوط به جنگ از همه جا از طریق بلندگوها به گوش میرسید و اغلب اوقات مارش نظامی همراه با آژیر خطر میشد!!! اینبار علیرضا به عنوان سرباز وظیفه و بدون رضایت پدر راهی جبهه شد. چندباری که به منزلشان رفتیم حال پدر خوب نبود و حتا چند روزی در بیمارستان بستری شد. با نگاهی به گذشته ، ان روزها برای من شدیدا جزو روزهای اضطراب زا و تیره محسوب میشود . خانه آنها چند طبقه در یکی از مناطق تهران بود که به جز طبقه آخر که خودشان ساکن بودند بقیه را به اجاره داده بودند. در زیرزمین کنار موتورخانه، اتاقی با آشپزخانه کوچک و سرویس بهداشتی قرار داشت که پسرخاله علیرضا که در دانشگاه علم و صنعت درس میخواند و به تازگی ازدواج کرده بود، ساکن بود. وجود این زوج جوان به طبق گفته پدر و مادر علیرضا، نعمت بزرگی در زمان غیبت او محسوب میشد... حدود هر ۴۵ روز یکبار علیرضا به مرخصی میامد و گله مند از پدر که توصیه ها و سفارشهای او سبب شده که از تواناییهای او در جبهه استفاده نشود و او را بیشتر در خطوط پشتی و یا نهایتا در قسمت پشتیبانی نگهدارند. ظاهرا چیزی از تصمیم او برای رفتن به جبهه جنگ کاسته نشده بود . چند ماهی از سربازی او میگذشت که به توصیه بعضی از فامیل، دوستان و آشنایان ، بهترین راه برای منصرف کردن او از رفتن به جبهه ، آستین بالا زدن و بند کردن دست او به زندگی تشخیص داده شد. این بود که خانواده های زیادی که دختر دم بخت داشتند وارد لیست شدند و وظیفه (سنگین) خواستگاری به عهده مادر (خوانده ) علیرضا گذاشته شد.

پسر خاله پدر1

پدر من پسر خاله ای داشت که از ازدواج اول صاحب یک پسرشد و به دلایلی که من هنوز هم نمیدانم، از همسر اول جدا و با خانوم دیگری ازدواج کرد و سرپرستی فرزند طبق روال معمول با پدر بود . این پسر که تنها فرزند خانواده بود ، علیرضا نام داشت و خیلی شبیه پدر بود. خانواده های ما با هم رفت و آمد زیادی داشتند و علیرضا با این که چند سالی هم از من و هم از برادرانم بزرگتر بود همبازی خوبی در این رفت و آمدها و مهمانیها بود. تا جایی که از بچگی یادم است همیشه احساسم نسبت به بچه هایی که از من بزرگتر بودند ، چه به عنوان همبازی و چه هم مدرسه ای ،این بود که آنها خیلی بیشتر از من میدونن و توانایی های بیشتری دارن , این بود که همیشه از بازی با افرادی مثل علیرضا لذت میبردم ..... جنگ شروع شد و ادامه یافت و ما هم کم کم بزرگ میشدیم.... با این که تا سوم راهنمایی به دوچرخه سواری ادامه دادم ولی از بازی با برادران و افرادی مثل علیرضا زودترعقب نشینی کردم حتا بیشتراوقات در صحبتها و بحث های آنها شرکت نمیکردم فقط گاهی در مورد مدرسه و این که دبیرستان چه درسهایی را باید خواند با هم صحبت میکردیم . وقتی به خانه آنها میرفتیم از دیدن و ورق زدن کتابهای دبیرستان او که رشته تجربی را انتخاب کرده بود و در مورد بعضی مطالب زیست شناسی توضیح میداد احساس آدمهای کم سواد بهم دست میداد و به همین خاطر آرزو میکردم که هرچه زودتر من هم به دبیرستان بروم . در این میان جنگ بالا گرفت و آژیر قرمز را که خیلی دلهره آور بود میشد در همه جا و همه وقت شنید. تا این که شنیدیم که علیرضا داوطلبانه تصمیم گرفته به جبهه جنگ برود . یک شب که به خانه ما آمده بودند پدرش از پدرم خواست که با او صحبت کند و تاکید کند که سن او برای جنگیدن مناسب نیست و از این گذشته جنگ احتیاج به دوره لازم آموزشی و آمادگی بیشتری دارد تا شاید بدین وسیله نظرش تغییر کند. یادم است ان شب خیلی در این مورد صحبت شد . تمام کسانی که این خبر را شنیدند به نحوی سعی کردند نظر علیرضا را تغییر بدهند ولی ظاهرا تاثیری نداشت تا این که پدر تصمیم گرفت که به پایگاه بسیج اطلاع دهد که به علت تک فرزند و عدم رضایت ولی، حق اعزام او به جبهه جنگ را ندارند . با وجودی که دوره سه ماهه ای را در پایگاه بسیج گذرانده بود ولی از اعزام او به جبهه خودداری شد. مدتی گذشت و ما تقریبا از هم بی اطلاع بودیم تا این که در اواخر خرداد ماه خبر رسید که او با جلب رضایت پدر به جبهه جنگ رفته است به همین خاطر برای احوالپرسی شبی به منزلشان رفتیم و متوجه شدیم که با استدلالهای زیادی که کرده نظر پدر را ظاهرا جلب نموده است ولی پدر که عمیقا از ته قلب راضی نبوده است با چند تن از دوستان و آشنایان درجه دار نظامی صحبت کرده است که او را در پشت جبهه در محلی که مجبور به کارهای سخت تدارکاتی شود نگه دارند تا شاید از تصمیمش عملا برگردد. ۲-۳ ماهی گذشت و در این میان پدر مرتب برای دیدار از او به مناطق جنگی میرفت تا خود از نزدیک وضعیت او را زیر نظر داشته باشد . با شروع مدارس پدر موفق شد که برای ادامه تحصیل، تنها پسر خود را به خانه برگرداند .شبی که ما به منزل آنها برای چشم روشنی رفته بودیم ، متوجه شدم نه تنها قیافه که شدیدا آفتاب سوخته و دستها زخمی شده بودند بلکه رفتار، طرز صحبت کردن ، نگاه کردن علیرضا، همه و همه ، خیلی تغییر کرده است. به هنگام بازگشت برادران من هم به این نکته اشاره کردند واتفاقات و خاطراتی که از او شنیده بودند تعریف کردند.جنگ همچنان ادامه داشت و با اتفاقاتی که ان سال رخ داد متاسفانه خانواده های ما کمتر با هم در تماس بودند . اما خبر رسید که علیرضا تصمیم دارد در کنکور شرکت کند . یادم است پدرش از این بابت خیلی خوشحال بود. جنگ بالا گرفت و جبهه ها به نیروی داوطلب احتیاج داشتند . اینبار بدون رضایت پدر و تنها با گذاشتن یادداشت خداحافظی ، او عازم جبهه شده بود . اما به کجا ؟ جنوب یا غرب ؟ پدر به پایگاه بسیج اطلاع داده بود که به دلیل زیر پا گذاشتن قوانین جنگی و اعزام غیر قانونی ، از آنها شکایت خواهد کرد... هر کس که این خبر را میشنید نگران میشد و راههایی را برای پیدا کردن و برگرداندن علیرضا پیشنهاد میکرد . حدود دو ماهی گذشت که به مرخصی آمد . همه از این خبرخوشحال شدیم و به دیدنش رفتیم . منزلشان شلوغ بود ، هرکس که شنیده بود برای چشم روشنی به پدر و پسر آمده بود . پدر و مادر من تصمیم گرفتند که آنها را برای شام, صحبت و دیدار بیشتر دعوت کنند. شبی که به منزل ما دعوت بودند کاملا یادم است، بدون اغراق همبازی دوران کودکی من به مرد با تجربه ای با نگاهی دور تبدیل شده بود . سوالی که هنوز هم از خودم مرتب میپرسم این است که چه دنیایی را در مدت چند ماه تجربه کرده بود که با وجود امکانات رفاهی و مالی بسیار خوب ، اصرار در تجربه مجدد ان را داشت .با رفتن آنها صحبت در مورد آنها ادامه داشت و این که اینبار به شدت با دفعات قبل فرق کرده است . حتا این بار خاطره ای تعریف نکرده و در مورد جبهه صحبتی نکرده بود !!!! همه معتقد بودند که این نشانه خوبی است و بالاخره فهمیده که دنیا دست کیه و جنگیدن به این راحتی هم نیست. اما در جواب به این سوال که آیا باز هم قصد رفتن دارد یا نه سکوت کرده و به پدرش جوابی نداده بود . پدرش تعریف کرده بود که با شکایات و پیگیریهایی که انجام داده تقریبا تمام راههای ممکن برای اعزام او را بسته است . و در این چند روز با او در مورد کنکور ، دانشگاه و ادامه تحصیل خیلی صحبت کرده است و با توجه به خستگی ای که در او دیده است مطمئن شده است که پسر از رفتن با یا بدون اجازه منصرف شده است .

Sunday

Hus i helvete | All Hell Let Loose (2002) (Part 1)

UNEDITED Interview of Jon Stewart On Fox News Sunday - PART 2

UNEDITED Interview of Jon Stewart On Fox News Sunday - PART 1

تبریز

نمیدونم ترم چند بود که مجبور شدم به خاطر ۴ واحدی که داشتم تقریبا تمام تابستان را روی پروژه ای که حدود ۸ نمره پایان ترم را داشت کار کنم. در واقع در کلاس تنها دختر بودم و به همین خاطر تنهایی کار میکردم در صورتی که سایر همکلاسیها دو نفره و حتا ۳ نفره با هم کار میکردند . در همان تابستان گروه کوهنوردی دانشگاه چند تا برنامه کوهنوردی با دانشگاه های امیرکبیر، شریف و تهران ترتیب داد که تقریبا همه را از دست دادم. خلاصه تابستان وحشتناکی بود و حتا با تحویل پروژه خستگی ام برطرف نشد . ترم پاییز(زمستان) هم شروع شد، در واقع دو ترم بدون تعطیلی و با خستگی پشت سر هم . آبان ماه بود سر یکی از کلاسهای آقای مختار زاده نشسته بودم و با این که با احساس درس میداد ولی اصلا حوصله نداشتم. بدون اینکه حواسم به درس باشد دیدم با این خستگی نمیتوانم بقیه ترم را ادامه بدهم . سر کلاس، همان جا تصمیم گرفتم یک سفر ۲-۳ روزه ترتیب بدهم ولی کجا میتوانستم بروم ؟ بهترین جا پیش برادرم بود. دانشگاه تبریز درس میخواند و با وجود این که چند روزی را بدون پتو و یا رو انداز گرم ، در مسجد دانشگاه سر کرده بود که شاید بتواند در خوابگاه جایی پیدا کند، موفق نشده بود و بالاخره با دو نفر از همکلاسی هایش قسمتی از یک خانه قدیمی را اجاره کرده بودند . خلاصه بعد از تمام شدن کلاس در ان روز ، سریع به خانه رفتم و به مامانم گفتم که تصمیم گرفته ام به تبریز بروم اگر وسیله ای ، خوراکی ای برای برادرم در نظر دارد حاضرم با خودم ببرم. در جواب سوال مامانم که با تعجب میپرسید چرا چنین تصمیمی گرفته ام؟ در حالیکه وسایل مختصری را جمع میکردم فقط میگفتم خیلی خسته ام ... خلاصه مامانم هر چه اصرار کرد که قبل از حرکت زنگی بزنم و اطلاع دهم که برادرم به استقبالم بیاید گفتم سر زده بروم بهتر است، وقتی به تبریز رسیدم زنگ میزنم که دنبالم بیاید . راهی ترمینال غرب شدم و سریع یک بلیت تبریز گرفتم وسوار اتوبوس شدم. اتوبوس چندان شلوغ نبود و بیشتر مسیر را تا تبریزخوابیدم . حدود ساعت ۶ بعد از ظهر به تبریز رسیدیم در حالی که هوا تاریک بود ، باران میبارید و هوا به نسبت تهران سرد تر بود . به محض دیدن باجه تلفن عمومی ، شروع به شماره گیری کردم . ۱ بار ، ۲ بار، ... چندین بار شماره گیری بدون این که کسی جواب دهد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ بهترین کاری که به نظرم رسید این بود که به دانشگاه بروم . سوار تاکسی شدم و خود را به نگهبانی دانشگاه رساندم . قسمت خواهران کسی نبود، به قسمت برداران رفتم که وارد دانشگاه شوم که نگهبانان با تعجب پرسیدند که کجا میخواهم بروم چون کلاسها تقریبا تعطیل شده اند . جریان را تعریف کردم و گفتم که به دنبال برادرم هستم . یکی از نگهبانان اسم و رشته تحصیلی برادرم را پرسید و در کمال تعجب متوجه شدم که او را کاملا سر جریان خوابیدن در مسجد دانشگاه و خوابگاه میشناسد . گفت که امروز کلاس داشته اند و چند دقیقه قبل به اتفاق چند تن از دوستانش رفتند . شماره تلفن منزلشان را گرفت و چندین بار شماره گیری کرد ولی متاسفانه کسی جواب نداد . از نگرانی و اضطراب سردرد گرفته بودم . از من خواستند که روی صندلی کنار بخاری بنشینم و نگران نباشم . هر چه شماره گرفته شد کسی به تلفن جواب نداد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ نه دوستی نه آشنایی ... هیچکس فقط یک برادر که به او هم دسترسی ندارم . آقایون محترم نگهبان وقتی متوجه شدند که کسی را به جز برادرم در تبریز ندارم با ریختن چایی و دلگرمی های زیاد ، من را به منزلشان دعوت می کردند و هر کدام تعداد فرزندان و دختران خود را میگفتند . خیلی تشکر کردم و خواهش کردم که آدرس هتل و یا مسافرخانه مطمئنی را بدهند که شب را آنجا سر کنم . آدرس هتلی به نام شهناز را در میدان شهدای تبریز نوشتند وبا تاکسی تلفنی تماس گرفتند و به ترکی توصیه هایی کردند که با آمدن راننده متوجه شدم سفارش کرده اند که راننده مسنی بفرستند . به هنگام سوار شدن دیدم که به راننده به زبان ترکی سفارش هایی کردند و در حالی که شماره ماشین را یادداشت میکردند از هم خداحافظی کردیم در حالی که باران با شدت بیشتری میبارید . راننده در بین راه سوالاتی پرسید و من هم جریان را مفصل تا مقصد تعریف کردم و در نهایت لطف و مهربانی با من به قسمت پذیرش هتل آمد و به زبان ترکی ، در حالی که من در حال پر کردن پرسش نامه هایی بودم ، سفارش هایی کرد . مسوول پذیرش به این دلیل که من تنها بودم مطمئن نبود که باید پذیرش را انجام دهد یا خیر . این بود که از من خواست تا کمی منتظر بمانم . سر درد من به اوج رسیده بود و در ان لحظه فقط به دنبال جایی مطمئن برای استراحت بودم . راننده که آدم دنیا دیده ای به نظر میامد و متوجه نگرانی های من شده بود ، محترمانه و پدرانه از من خواست که نگران نباشم ، اگر این هتل حاضر به پذیرش نشد به جای دیگری میرویم و اگر اصلا از نظر قانونی اشکالی وجود داشت، شب را با دختران و خانوم او سر خواهم کرد.
مسؤول پذیرش برگشت و گفت: در صورتیکه ماموریت کاری ، البته همراه با معرفی نامه، داشته باشید و یا دانشجو باشید، اجازه پذیرش شما را در هتل خواهم داشت . با خوشحالی تمام گفتم دانشجو هستم و با نشان دادن کارت دانشجویی کلید اتاقی را دریافت کردم . در ان لحظه انگار تمام دنیا مال من بود. آرامش عجیبی پیدا کردم و با تمام وجود احساس کردم با تمام کله شقی ها و بیگدار به آب زدنها، کسی مراقبم هست . با راننده ضمن تشکر فراوان به خاطر لطف و محبت پدرانه اش خداحافظی کردم و خودم را به اتاقی که در طبقه دوم بود رساندم . به محض ورود به اتاق گوشی تلفن را برداشتم و از تلفنچی هتل درخواست کردم که شماره منزل برادرم را بگیرد . باید منتظر میشدم . در این مدت کوتاه نگاهی به اتاق انداختم . اتاقی با دو تخت، دو چراغ، یک میز و دو صندلی ، یک اینه به دیوار با قابی چوبی و به رنگ قهوه ای و دو قاب عکس که تصاویری از تبریز و ساختمان هتل بود , دو پنجره که به میدان شهر که در مرکز شهر قرار داشت، باز میشدند , کمد ی برای وسایل و لباسها و روبروی کمد درب حمام و دستشویی . تلفن به صدا درامد ، شخصی که پشت خط بود گفت که متاسفانه کسی جواب نداده است . با خستگی، ناامیدی و سردرد خود را به روی تخت انداختم . در تمام مدتی که به تبریز وارد شده و برادرم را پیدا نکرده بودم ، تصمیم گرفتم که به خانه هم زنگ نزنم چون به جز ایجاد نگرانی مضاعف نتیجه ای به دنبال نداشت . به این فکر میکردم که حتمن برادرم در تبریز است چون هفته پیش که با مامانم صحبت کرده بود گفته بود که هم خانه ایهایش که یکی اهل کرج و دیگری تهرانی بودند، چند روزی را به خانه برمیگردند و او تصمیم دارد از این فرصت استفاده کند و کارهای عقب افتاده اش را سر و سامانی دهد. من هم موقع خداحافظی با مامانم، گفته بودم که نگران چیزی نباشد چون در این چند روز علاوه بر بازدید از جاهای دیدنی تبریز، حسابی آشپزی میکنم و از برادرم پذیرایی میکنم . با به یاد آوردن این جمله های آخر، خنده تلخی کردم و دوباره از تلفنچی خواهش کردم شماره را بگیرد . زمان انتظار برایم دنیایی میگذشت ولی متاسفانه همان مکالمات قبلی که کسی جواب نداده است. سر دردم ادامه داشت و زمان از دستم خارج شده بود . تصمیم گرفتم دوشی بگیرم و کمی با آرامش بخوابم ولی تا صبح به جز چند دقیقه ای کوتاه به خواب نرفتم . در تمام طول شب باران با شدت میبارید و من به این فکر میکردم که اگر نتوانم با برادرم تماس بگیرم با سوغاتیهای مامان که برای برادرم فرستاده بود چه کنم !!!! صبح اولین کارم برداشتن گوشی تلفن و تکرار در خواست شب گذشته بود و این بار خواهش کردم که اگر جواب داده نشد خودشان شماره گیری را ادامه دهند . شب قبل مسؤول پذیرش گفته بود که چون مسافر زیادی ندارند فقط صبحانه را سرو میکنند و برای ناهار و شام باید فکری کنم . تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن برادرم !!! جاهای دیدنی تبریز را ببینم و حالا که او نبود بهترین کار، گشت و گذاری در شهر بود . این بود که بعد از صبحانه ، از هتل بیرون زدم در حالی که آسمان تیره از ابر و باران همچنان میبارید. بازار تبریز اولین جایی بود که میتوانست خستگی را از تنم در آورد این بود که خود را به بازار رساندم. از دیدن هر چه که در آنجا بود لذت بردم ، از سقف بازار ، معماری ان و این که طولانی ترین بازار سرپوشیده دنیاست و من داشتم در ان قدم میزدم ، مغازه ها ، مردم ، اجناس ، گفتگوها که همه به ترکی بود ، سر و صداها ، ... خلاصه از همه چی کیفور شدم . تصمیم داشتم سوغاتی ، خشکبار بخرم و چه جایی بهتر از بازار . خلاصه با کلی بار و بندیل خودم را به هتل رساندم و ضمن سبک شدن ، مجددا از تلفنچی خواستم که باز هم شماره بگیرد اما جواب باز هم ناامید کننده بود . بعد از خوردن ناهار، راهی دیدار از عمارت ایل گولی شدم . با وجودی که فکرم مشغول برادرم بود و نگران که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد که به تلفن جواب نمیدهد، از دیدن عمارت ، تبریز و مردم ان لذت میبردم . مسجد کبود را نباید از دست میدادم این بود که راهی مسجد شدم در حالی که در تمام مدت جای برادرم خالی بود .
در این میان هر جا که باجه تلفنی میدیدم شماره میگرفتم . هوا تاریک میشد و من با خوردن شام زود هنگام ، خود را به اتاقم رساندم. هر چه سعی کردم چند صفحه ای از کتابی که با خود به همراه داشتم بخوانم ، موفق نشدم. فردای ان روز پنج شنبه بود و به این فکر میکردم که برادرم کجا میتواند باشد. از مسؤول پذیرش سراغ تلویزیون را گرفتم که شدیدا از بچه گی به ان معتاد بودم. در جواب تلویزیونی راکه در لابی بود نشانم داد که چند نفر جلوی ان نشسته بودند. این بود که از دیدن تلویزیون منصرف شدم . کمی به در و دیوار دقت کردم و چند قاب عکس از استاد شهریار، از جوانی تا پیری، و همچنین تصویر زیبایی از تبریز را که زینت بخش دیوارها بودند با دقت نگاه کردم . راهی به جز رفتن به اتاق نبود . چندین و چند بار از تلفنچی مجددا درخواست کردم که شماره بگیرد و اگر جواب داده شد وصل کند. شب دوم با آرامش بیشتری به خواب رفتم . صبح مجددن بعد از ناامید شدن از جوابگویی به تلفن راهی خانه مشروطیت شدم و افسوس از این که با تاریخ کشورم و اتفاقاتی که در چند دهه گذشته افتاده آشنایی لازم را ندارم . از آنجا بدون فوت وقت راهی مقبره امامزاده سید حمزه شدم . در فضای آرام بخش آنجا نماز خواندم ، دعا کردم و به این سفر بدون برنامه نگاهی کردم . بعد از خوردن ناهار، که ساندویچی بود، راهی موزه آذربایجان شدم. بعد از بازدید از موزه چون باران قطع شده بود تصمیم گرفتم پیاده در شهر قدم بزنم .
جهت جغرافیایی را از دست داده بودم و نمیدانستم که شمال ، جنوب کجاست آنچه که مهم بود این بود که شهر را ببینم و در ضمن خودم را به مرکز شهر برسانم . نمیدانم چقدر طول کشید که خودم را جلوی ساختمان هتل دیدم . به اتاق رفتم و مجددن درخواستم را از تلفنچی تکرار کردم . تلفن به صدا در آمد و در کمال تعجب صدای برادرم را تشخیص دادم . خدای من انگار که دنیا را بهم داده بودند . با خنده پرسید که کجا هستم و چرا از قبل بهش خبر نداده ام . در جواب من که میپرسیدم کجا بوده و چرا به تلفن جواب نداده است گفت بهتر است خودم از نزدیک ببینم . خلاصه آدرس را گرفت و چند دقیقه بعد خودش را رساند . من که طبقه پایین منتظر بودم با آمدن برادرم، انگار که مالک تمام دنیا بودم، اصلا یادم نمیاد که چه حرفهایی رد و بدل کردیم اما صورت خندان و آرام برادرم را فراموش نمیکنم . از من خواست که وسایلم را جمع کنم و همین که خواست با من به اتاق بیاید مسؤول پذیرش مانع شد و در جواب من که برادرم است فقط عذر خواهی میکرد . خلاصه بعد از تسویه حساب راهی خانه برادرم شدیم، در همان کوچه پس کوچه های مرکز شهر، در یک خانه کوچک قدیمی .
وقتی از در وارد میشدی ، اتاقی در سمت چپ بود و روبرو دری که به حیاط باز میشد ، باغچه ای کوچک که بیشترین مساحت حیاط را گرفته بود و اتاقی در ته حیاط . به آنجا رفتیم چون به گفته برادرم بخاری و زندگی !!! آنجا بود . توالت در گوشه ای از حیاط قرار داشت. خدای من اتاق نبود به بازار شام بیشتر شبیه بود ، همه چی نامرتب و به هم ریخته . وسایل را در گوشه ای از اتاق گذاشتیم و برادرم ، آشپزخانه کوچک و حمامی کوچکتر از ان را نشان داد . توضیح داد که صاحبخانه اینجا زندگی نمیکنه و در واقع دو اتاق در اختیار آنهاست ولی چون این اتاق کنار آشپزخانه است و بخاری دارد از این اتاق بیشتر استفاده میکنند در حالی که تلفن در ان یکی اتاق است و چون دوستانش نبوده اند خودش به تنهایی مشغول یک سری نقشه کشی و رسم های عقب افتاده اش بوده است . به همین دلیل و به خاطر بارش شدید باران ، صدای زنگ تلفن را نشنیده است.
سوغاتی های مامان را جا سازی کردم و از برادرم خواستم که به من اختیار تام بدهد که اتاق را مرتب کنم ، وسایل را جابه جا کنم ، آشپزی کنم در حالیکه خودش مشغول کارهایش باشد . شامی مختصر درست کردم که به نظر من بهترین شام دنیا بود و با هم نوش جان کردیم . بعد از ان کلی حرف زدیم در مورد همه چی و همه کس و مهمتر از همه در مورد این دو روزی که در تبریز سر کرده بودم و جاهایی که رفته بودم . نمیدانم چه ساعتی خوابیدیم ولی ان شب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه ، هر دو اتاق را جارو و یک گردگیری مفصل هم کردم. یخچال را که کثیف بود، مرتب کردم و یک خورشت قرمه سبزی مفصل با سبزی خشکی که مامان داده بود ، برای چند روز بار گذاشتم . بعد از خوردن ناهار از برادرم خواستم که من را به ترمینال برساند چون شنبه صبح کلاس داشتم و خودم را باید به تهران میرساندم . اصرار فایده ای نداشت چون هم او را دیده بودم و هم تبریز را و با تمام اتفاقاتی که افتاده بود حس خوبی برای شروع ترم در اواسط آبان ماه !!!!
حدود ۸ شب بود که به خانه رسیدم و در جواب مامانم که چرا به تلفن جواب نمیدادیم ، خونسرد سعی کردم کل ماجرا را از اول تا آخر تعریف کنم .