Monday

ایران قدیم1880-1950

Prince Leopold (1853�1884), Duke of Albany, youngest son of Queen Victoria, in a carriage with Nasser-Al-Din, the Shah of Persia (left). (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1880








Nasiruddin, Shah of Persia (Iran) in regal attire, with his scimitar. (Photo by W. & D. Downey/Getty Images). Circa 1880






British residents on horseback outside the British Post Office and Residency in the port of Bushire, Iran. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1894






View of the port of Bushire, Iran, from the British Residency, showing the British flagstaff and tennis courts. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1894





Facade of the Royal Palace in Isfahan, Iran. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1894





Muzaffer Uddin (1853�1907) the Shah of Persia. (Photo by W & D Downey/Getty Images)






Crown Prince Valiaha of Persia who when older became the Shah of Iran is viewed with a group of officials after he officially opened a new military school in Tehran. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). 1901





Mohammed Ali, Shah of Persia (1872�1925), who reigned from 1907 to 1909. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1907









An Anglo-Iranian Oil Company oil well in Iran, 1909. (Photo by Hulton Archive/Getty Images)









Laying the Anglo-Iranian Oil Company pipeline between Masjid-i-Suleiman and Abadan in Iran, circa 1910. The pipeline was completed in 1911. (Photo by Hulton Archive/Getty Images)





From left to right: Messrs. Gunning, Thornton, Wood and Garden relaxing in Bustine, Persia. Mr. Wood is smoking a hookah pipe. (Photo by Hulton Archive/Getty Images). Circa 1910





The city of Shiraz in Iran, capital of Fars province, circa 1910. (Photo by Hulton Archive/Getty Images)





A criminal is publicly whipped in the street in Persia. (Photo by General Photographic Agency/Getty Images). Circa 1910





Shah of Persia, Reza Shah Pahlavi (1877�1944) in military uniform. (Photo by General Photographic Agency/Getty Images). 1910





Soldiers from Tehran, or Teheran, Persia, with a large machine gun. (Photo by Topical Press Agency/Getty Images). Circa 1911





The Shah of Persia (1898�1930) and Prince Albert stand outside the Guildhall after luncheon with the Mayor and Corporation of London. Left to right: The Lord Mayor, the Shah of Persia, Prince Albert (later George VI), and Lord Curzon. The Shah ruled from 1909 to 1925, when he was deposed by a constituent assembly which elected Reza Pahlavi to replace him. (Photo by Brooke/Topical Press Agency/Getty Images). November 1919





The Palace of the Shah at Isfahan (Esfahan) in Iran, circa 1930. (Photo by Hulton Archive/Getty Images)





Princess Fawzieh, sister of King Farouk of Egypt, who married the Crown Prince of Iran in 1939. (Photo by General Photographic Agency/Getty Images). 1938





Muhammad Reza Shah Pahlavi (1919�1980), the son of Reza Khan, the Shah of Iran. (Photo by Fox Photos/Getty Images). 1939





An Iranian soldier guards two German tourists near the Iranian-Turkish border during World War II. Since the British occupation of Iran, all Axis nationals are being expelled from the country. (Photo by Three Lions/Getty Images). Circa 1941





A street scene in an Iranian city. (Photo by Three Lions/Getty Images). Circa 1948





The leader of the Iranian Moslems Doctor Hamed in his office in Tehran. (Photo by Three Lions/Getty Images). Circa 1948





The Shah of Persia, accompanied by King George VI, inspecting the guard of honour of the 2nd Battalion Coldstream Guards at Buckingham Palace. (Photo by Fox Photos/Getty Images). 20th July 1948





Muhammad Reza Shah Pahlavi (1919�1980), the Shah of Iran, (formerly Persia), at the Sunbury Research Station. (Photo by Express/Express/Getty Images). 27th July 1948

Wednesday

پسرخاله پدرم3

طبق گفته مادر علیرضا، با چندین خانواده صحبت (غیر رسمی) شد و بدون این که دختر خانوده مستقیما در جریان خواستگاری قرار بگیرد چند نفری زیر نظر گرفته شدند ! ولی ظاهرا با مشورت با پدر (علیرضا) توافقی به دست نیامده بود. تا این که خاله علیرضا پیشنهاد داد با توجه به اینکه نو عروس آنها از هر لحاظ خانم فهمیده ایست، به خواستگاری خواهر او بروند که سال چهارم دبیرستان بود و تصمیم داشت در کنکور شرکت کند و شاید این خود انگیزه ای برای ادامه تحصیل علیرضا میشد . خلاصه بعد از چندین رفت و آمد با حضور خود علیرضا ، ازدواج سر گرفت و در فاصله کمی بعد از عقد، جشن عروسی ای هم ترتیب داده شد . برق شادی و خوشبختی را به وضوح در چشمان پدر علیرضا میشد دید. در حوادثی که ان سالها رخ داده بود این یکی از بهترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد . در مراسم عقد که خیلی ساده برگذار شده بود فقط پدر و مادرم دعوت بودند و چون تا جشن عروسی وقت زیادی نبود من متاسفانه تا شب عروسی نتوانستم عروس خانوم را ببینم ولی خواهرش را که خانوم پسرخاله علیرضا بود دیده بودم و کلی با هم در مورد مدرسه و انتخاب رشته صحبت کرده بودیم ، از ان آدمهایی بود که از صحبت کردن باهاشون لذت میبردم ... بالاخره عروس خانوم را دیدم و از آنجا که همیشه عادت داشته و دارم که ببینم زن و شوهر از نظر ظاهر ، قیافه و رفتار چقدر شبیه هم هستند ، در شب عروسی متوجه شدم که از نظر قیافه ، عروس خانوم و علیرضا شباهتهای زیادی دارند ولی متاسفانه این امکان پیش نیامد که بیشتر با هم صحبت کنیم تا بیشتر با او آشنا شوم . با آنکه عروسی خیلی مفصل و شلوغ نبود ولی به من خوش گذشت. حدود یکی دو هفته بعد مامانم عروس و داماد را به اتفاق چند تن از بستگان پا گشا کرد و این فرصتی شد تا با عروس خانوم بیشتر صحبت کنم . خانومی بود زیبا با پوستی روشن ، دقیقن همرنگ پوست علیرضا و پدرش ، که تند تند و با لبخند کلمات را ادا میکرد و صدایی داشت که حتا اگرساعتها صحبت میکرد خسته کننده نبود. شادی و نشاط را میشد در لبخندها ، صدا ، خطوط چهره و برق نگاهش به راحتی حس کرد . گاه گاهی نگاهی هم به علیرضا داشتم و میخواستم بدانم که چه تغیراتی در رفتار و صحبت او بوجود آمده است . کت و شلواری که ان شب به تن داشت همان کت و شلوار دامادی بود که شب عروسی پوشیده بود ، پوست صورت که در اثر آفتاب سوختگی تیره شده بود کمی روشن تر شده بود . صورتش هم نسبت به قبل کمی پر تر شده بود که نشان میداد از نظر تغذیه و مهم تر از ان ، از نظر روحی در وضعیت خوبی است ، خطوط چهره چندان تغییری نکرده بود و تقریبا با همان حالت و لحن گذشته صحبت میکرد . به دنبال چشمها بودم ، چشمها همیشه راز درون را افشا میکنند ، ولی چشمهایش هنوز دور بود ...عروس و داماد در یکی از طبقات خانه پدر ساکن شده بودند. ۴۰ روز ، دقیقن ۴۰ روز بعد از عروسی به جبهه بازگشت ، خبری که در کمال تعجب به هیچ وجه حاضر نبودم قبول کنم. از نظر من دیوانگی محض بود نه به خاطر رفتن به جبهه ، بلکه به این خاطر که اینبار به جز پدر که به شدت نگران او بود ، همسرش هم که نسبت به او متعهد بود ، اضافه شده بود. در جبهه جنگ چه خبر بود که مصرانه باید بازمیگشت ؟ .... عصری که من و مامانم به منزلشان رفتیم تنها نبودند، هرکس که خبر را شنیده بود برای احوالپرسی و دلداری آمده بود. با خانومش کمی صحبت کردم و سوالی که دوست داشتم صادقانه به ان جواب دهد این بود که در این موقعیت چه احساسی دارد؟ تعریف کرد که در همان مراسم خواستگاری به من گفته است که تصمیم دارد اگر عروسی سر بگیرد ، بعد از ان تا تمام شدن جنگ، به جبهه برود و این موضوعی است که بهتر است او قبل از جواب مثبت به خواستگاری در موردش فکر کند . در ادامه گفت که من قبول کردم ولی فکر میکردم بعد از ازدواج از تصمیمش منصرف میشود... اما از نظر روحی ، به خوبی شبی که به منزلمان دعوت بودند نبود ولی هنوز هم از صحبت با او لذت میبردم ....در این مدت از طریق تلفن و گاهگاهی شب نشینی از علیرضا و همینطور وضعیت روحی آنها خبر میگرفتیم تا این که
از طریق رادیو و تلویزیون اعلام شد که عملیاتی در مناطق جنگی صورت گرفته است که لطمات زیادی را به دشمن وارد کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی نموده است. از علیرضا چه خبر ؟ خانواده هیچ خبری نداشتند !!! تا این که یک روز به پدرم خبر دادند که علیرضا مجروح شده است و پیشنهاد شد که بهتر است جمعی از بستگان به اتفاق این خبر را به خانواده علیرضا بدهند. اما کجا بستری شده بود ؟ سوالی بود که جوابش را وقتی پدرم مساله را با مامانم در میان میگذاشت ، نمیدانست . تا اینجا صحبتهایی بود که من در جریان بودم، بعد از ان پدر به اتفاق مامانم از خانه خارج شدند ولی سفارش کردند که اگر احیانا دیر کردیم و یا خبری ندادیم نگران نباشید. ان شب هیچ کدام بدون این که زنگی بزنند و یا خبری بدهند به خانه نیامدند . تا آنجایی که یادم است من و برادرانم شب را تقریبا بدون نگرانی صبح کردیم چون احتمال میدادیم که علیرضا در یکی از بیمارستانهای شهرهای دیگر بستری شده است و همگی مشغول انتقال او به یکی از بیمارستانهای تهران هستند. نزدیکیهای ظهر مامانم به اتفاق یکی از بستگان به خانه آمد . همگی جلو رفتیم و اولین سوال این بود که بابا کجاست ؟ و از علیرضا چه خبر ؟ مامانم که کاملا خسته به نظر میرسید سعی میکرد خود را آرام نشان دهد .
از من خواست که به اتاق برویم و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند در جواب سوال من که آیا همگی حالشان خوب است ؟ پس چرا بابا نیامده است ؟ دیشب کجا بودید ؟... فقط سر تکان میداد و این برای من در ان لحظه به این معنی بود که آرام باشم و گوش دهم .شروع به صحبت کرد: علیرضا حالش خوب است ، نگران نباش. (کمی آرام شدم ، پس به احتمال زیاد جراحت زیاد نبوده است .) فقط کمی خانومش مریض احوال است و بیتابی میکند ، به همین خاطر بهتر است تو هم بیایی و در کنارش باشی و کمی با او صحبت کنی . خوشحال شدم و در جواب گفتم الان سریع آماده میشوم ولی شما خسته هستید و به احتمال زیاد دیشب خوب نخوابیده اید، شما در خانه بمانید و کمی استراحت کنید . تا این لحظه مامانم ایستاده بود و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند نشست و گفت : بهتر است لباس مشکی بپوشی ، علیرضا شهید شده است و دیگر گریه امانش نداد . باور نمیکردم ، امکان نداشت چطور چنین اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟... قبلا شنیده بودم که در شناسایی اشتباه میشد و خبر شهادت را به خانواده ها اطلاع میدادند در صورتی که بعد از مدتی معلوم میشد که فرد دیگری با مشخصات دیگری شهید شده است ، حتمن در مورد علیرضا هم این اتفاق افتاده است ... در ان لحظه کوتاه هزاران فکر و صحنه های مختلف از سرم گذشت که همه امید میدادند که این خبر درست نیست. نمیتوانستم گریه کنم همینطور به مامانم که اشک میریخت نگاه میکردم و تکرار میکردم امکان ندارد ...سعی کردم آرام باشم و خوب فکر کنم این بود که پرسیدم : از کجا مطمئن هستین؟ کسی او را دیده است ؟ مامانم فقط گریه میکرد و بریده بریده از من خواست که زودتر آماده شوم . گریه ام گرفت ولی سعی میکردم بدون صدا و یواشکی اشک بریزم . متاسفانه قبل از این جریان عزیزانی را از دست داده بودیم، که خود جریان مفصلی است ، این بود که لباس مشکی آماده داشتم . سعی کردم بدون بحث لباس بپوشم و اشک بریزم . کله ام پر از فکرها و صحنه های مختلف بود . تمام لحظه ها و خاطراتی که از بچگی با علیرضا داشتم و داشتیم مثل یک فیلم سریع از پیش چشمم میگذشت ... بهترین کار این بود که خودم از نزدیک ببینم جریان چیه و پیش خودم فکر میکردم احتمالا همه احساساتی شدند و خبر را بدون دلایل کافی پذیرفتند. این خبر از نظر من غیر ممکن بود. به اتفاق به منزل خانواده علیرضا رفتیم . از دور افراد سیاه پوش را دیدیم که به منزل رفت و آمد میکردند . نزدیکتر که شدیم صدای قرآن به گوش میرسید . من و مامانم با هم به آخرین طبقه که ظاهر مخصوص خانوم ها بود رفتیم ، سر و صدای گریه و شیون را به وضوح میشد شنید . اشکهایم بی اختیار سرازیر شد حاضر نبودم قبول کنم و با خودم تکرار میکردم امکان ندارد ... خانومش نشسته بود و گریه میکرد . به سمتش رفتم و نه خودآگاه با صدای بلند شروع به گریه کردم. همدیگر را بغل کردیم و در حالی که صدایش به شدت گرفته بود ، گله کرد که فریبا تا حالا کجا بودی ؟ علیرضا رفت ...چند ماه از این جریان گذشت. سعی میکردم به بهانه های مختلف به خانه شان نروم چون از در و دیوار ان خانه غم میبارید و بیشتر مواقع همنشینیها با سکوت و یا گریه های زیاد همراه بود ... ولی در کمین بودم که حتمن خبر خوشی میرسد و این روزها تمام خواهند شد و این خبر خوش از نظر من چیزی نبود جز این که اطلاع دهند که علیرضا زنده است . یک روز که از مدرسه آمدم مامانم گفت که خبر خوبی رسیده است و به همین خاطر بعد از ظهر تصمیم دارد به منزل خانواده علیرضا برود و از من پرسید که مایلم با او بروم ؟ بیصبرانه پرسیدم اشتباه شده ، او زنده است ؟ با خنده جواب داد بله او زنده است حالا خودت میبینی . نفهمیدم چه جوری آماده شدم و برخلاف چند هفته گذشته که حاضر به رفتن به خانه آنها نبودم همراه مامان شدم . سر راه مامان دسته گلی خرید و راهی شدیم . منتظر بودم که خودم از نزدیک شاهد باشم که این اشتباه چه جوری صورت گرفته است . بیرون منزل خبری نبود ، در پله ها کسی رفت و آمد نمیکرد ، تعجب کردم ... در خانه به جز چند خانوم از بستگان کس دیگری نبود . خانوم علیرضا آرام تر از چند هفته پیش به نظر میرسید . پیش خودم فکر کردم حتمن خبر جدید جدید است و کسی مطلع نشده است و به احتمال زیاد آقایون رفته اند که علیرضا را همراهی کنند . نشستیم و منتظر بودم که چه اتفاق می افتد. ه صحبت خانمها دقت کردم بیشتر توصیه میکردند که خانوم علیرضا از نظر تغذیه باید خیلی مواظب خودش باشد و دکترهایی را سفارش میکردند. زنگ زدند و چند نفر از راه رسیدند و شروع به تبریک و چشم روشنی زدن کردند و این که از شنیدن خبر خیلی خوشحال شدند و پرواز کنان خودشان را رسانده اند و در ادامه گفتند که قدمش مبارک باشد . و یک نفر اضافه کرد حالا پسر است یا دختر ؟ خدای من باورکردنی نبود خانوم علیرضا باردار بود و بچه ای را در راه داشت. با تعجب و خوشحالی فقط نگاه میکردم و بدون حرفی پریدم و او را در بغل گرفتم ... چند ماه بعد دختری به دنیا آمد که کپی کوچکی از پدر بود . هرچه بزرگتر میشد شباهتها بیشتر میشد : طرز راه رفتن، صحبت کردن، نگاه کردن ، خندیدن ، ... همه و همه بدون اغراق شبیه پدر بود. در سالهایی که در علم و صنعت مشغول به تدریس بودم ، خانوم علیرضا همیشه میگفت که آرزو دارم خاطره هم در علم و صنعت درس بخواند و شاگرد تو باشد. اینجا بودم که خبر دادند که خاطره علم و صنعت قبول شده است ... اما همچنان این سوال بدون جواب را از مادرش میپرسد که چرا فقط بابای من به جبهه رفت و شهید شد ؟ چرا بقیه بابا ها نرفتند

Monday

پسرخاله پدرم 2

چند ماهی از ان شب گذشت و دورادور در جریان بودیم که علیرضا سخت مشغول درس خواندن است تا هم مدتی را که نبوده جبران نماید و هم امتحانات نهایی سال چهارم را پشت سر بگذارد. شبی از تیر ماه بعد از امتحانات خرداد و برگزاری کنکور دور هم جمع بودیم و صح...بت در مورد سوالات کنکور داغ بود. من با دقت و تحسین به صحبتهای او در مورد امتحان نهایی سال چهارم و کنکور گوش میکردم و آرزو میکردم که روزی هم خودم چنین تجربیاتی را داشته باشم. از نظر من علیرضا از خیلی جهات قابل ستایش بود و به عنوان کسی که تجربه های بیشتری کسب کرده است به نوعی قابل اطمینان . ان شب ظاهرا در مورد جنگ صحبتی نشد ولی پدرش گفته بود که باز هم چند بار بعد از کنکور صحبت از جبهه و بازگشت مجدد کرده ولی به دلیل مخالفتها صحبت به درازا کشیده نشده است . نتایج کنکور اعلام شد ولی متاسفانه او قبول نشده بود. پدر برنامه ریزی جدیدی برای سال بعد در نظر گرفته بود که بدون مخالفت پسر باید انجام میشد. با شروع پاییز و زمستان جنگ هم بالا میگرفت و تعداد عملیاتها زیاد میشد . اخبار مربوط به جنگ از همه جا از طریق بلندگوها به گوش میرسید و اغلب اوقات مارش نظامی همراه با آژیر خطر میشد!!! اینبار علیرضا به عنوان سرباز وظیفه و بدون رضایت پدر راهی جبهه شد. چندباری که به منزلشان رفتیم حال پدر خوب نبود و حتا چند روزی در بیمارستان بستری شد. با نگاهی به گذشته ، ان روزها برای من شدیدا جزو روزهای اضطراب زا و تیره محسوب میشود . خانه آنها چند طبقه در یکی از مناطق تهران بود که به جز طبقه آخر که خودشان ساکن بودند بقیه را به اجاره داده بودند. در زیرزمین کنار موتورخانه، اتاقی با آشپزخانه کوچک و سرویس بهداشتی قرار داشت که پسرخاله علیرضا که در دانشگاه علم و صنعت درس میخواند و به تازگی ازدواج کرده بود، ساکن بود. وجود این زوج جوان به طبق گفته پدر و مادر علیرضا، نعمت بزرگی در زمان غیبت او محسوب میشد... حدود هر ۴۵ روز یکبار علیرضا به مرخصی میامد و گله مند از پدر که توصیه ها و سفارشهای او سبب شده که از تواناییهای او در جبهه استفاده نشود و او را بیشتر در خطوط پشتی و یا نهایتا در قسمت پشتیبانی نگهدارند. ظاهرا چیزی از تصمیم او برای رفتن به جبهه جنگ کاسته نشده بود . چند ماهی از سربازی او میگذشت که به توصیه بعضی از فامیل، دوستان و آشنایان ، بهترین راه برای منصرف کردن او از رفتن به جبهه ، آستین بالا زدن و بند کردن دست او به زندگی تشخیص داده شد. این بود که خانواده های زیادی که دختر دم بخت داشتند وارد لیست شدند و وظیفه (سنگین) خواستگاری به عهده مادر (خوانده ) علیرضا گذاشته شد.

پسر خاله پدر1

پدر من پسر خاله ای داشت که از ازدواج اول صاحب یک پسرشد و به دلایلی که من هنوز هم نمیدانم، از همسر اول جدا و با خانوم دیگری ازدواج کرد و سرپرستی فرزند طبق روال معمول با پدر بود . این پسر که تنها فرزند خانواده بود ، علیرضا نام داشت و خیلی شبیه پدر بود. خانواده های ما با هم رفت و آمد زیادی داشتند و علیرضا با این که چند سالی هم از من و هم از برادرانم بزرگتر بود همبازی خوبی در این رفت و آمدها و مهمانیها بود. تا جایی که از بچگی یادم است همیشه احساسم نسبت به بچه هایی که از من بزرگتر بودند ، چه به عنوان همبازی و چه هم مدرسه ای ،این بود که آنها خیلی بیشتر از من میدونن و توانایی های بیشتری دارن , این بود که همیشه از بازی با افرادی مثل علیرضا لذت میبردم ..... جنگ شروع شد و ادامه یافت و ما هم کم کم بزرگ میشدیم.... با این که تا سوم راهنمایی به دوچرخه سواری ادامه دادم ولی از بازی با برادران و افرادی مثل علیرضا زودترعقب نشینی کردم حتا بیشتراوقات در صحبتها و بحث های آنها شرکت نمیکردم فقط گاهی در مورد مدرسه و این که دبیرستان چه درسهایی را باید خواند با هم صحبت میکردیم . وقتی به خانه آنها میرفتیم از دیدن و ورق زدن کتابهای دبیرستان او که رشته تجربی را انتخاب کرده بود و در مورد بعضی مطالب زیست شناسی توضیح میداد احساس آدمهای کم سواد بهم دست میداد و به همین خاطر آرزو میکردم که هرچه زودتر من هم به دبیرستان بروم . در این میان جنگ بالا گرفت و آژیر قرمز را که خیلی دلهره آور بود میشد در همه جا و همه وقت شنید. تا این که شنیدیم که علیرضا داوطلبانه تصمیم گرفته به جبهه جنگ برود . یک شب که به خانه ما آمده بودند پدرش از پدرم خواست که با او صحبت کند و تاکید کند که سن او برای جنگیدن مناسب نیست و از این گذشته جنگ احتیاج به دوره لازم آموزشی و آمادگی بیشتری دارد تا شاید بدین وسیله نظرش تغییر کند. یادم است ان شب خیلی در این مورد صحبت شد . تمام کسانی که این خبر را شنیدند به نحوی سعی کردند نظر علیرضا را تغییر بدهند ولی ظاهرا تاثیری نداشت تا این که پدر تصمیم گرفت که به پایگاه بسیج اطلاع دهد که به علت تک فرزند و عدم رضایت ولی، حق اعزام او به جبهه جنگ را ندارند . با وجودی که دوره سه ماهه ای را در پایگاه بسیج گذرانده بود ولی از اعزام او به جبهه خودداری شد. مدتی گذشت و ما تقریبا از هم بی اطلاع بودیم تا این که در اواخر خرداد ماه خبر رسید که او با جلب رضایت پدر به جبهه جنگ رفته است به همین خاطر برای احوالپرسی شبی به منزلشان رفتیم و متوجه شدیم که با استدلالهای زیادی که کرده نظر پدر را ظاهرا جلب نموده است ولی پدر که عمیقا از ته قلب راضی نبوده است با چند تن از دوستان و آشنایان درجه دار نظامی صحبت کرده است که او را در پشت جبهه در محلی که مجبور به کارهای سخت تدارکاتی شود نگه دارند تا شاید از تصمیمش عملا برگردد. ۲-۳ ماهی گذشت و در این میان پدر مرتب برای دیدار از او به مناطق جنگی میرفت تا خود از نزدیک وضعیت او را زیر نظر داشته باشد . با شروع مدارس پدر موفق شد که برای ادامه تحصیل، تنها پسر خود را به خانه برگرداند .شبی که ما به منزل آنها برای چشم روشنی رفته بودیم ، متوجه شدم نه تنها قیافه که شدیدا آفتاب سوخته و دستها زخمی شده بودند بلکه رفتار، طرز صحبت کردن ، نگاه کردن علیرضا، همه و همه ، خیلی تغییر کرده است. به هنگام بازگشت برادران من هم به این نکته اشاره کردند واتفاقات و خاطراتی که از او شنیده بودند تعریف کردند.جنگ همچنان ادامه داشت و با اتفاقاتی که ان سال رخ داد متاسفانه خانواده های ما کمتر با هم در تماس بودند . اما خبر رسید که علیرضا تصمیم دارد در کنکور شرکت کند . یادم است پدرش از این بابت خیلی خوشحال بود. جنگ بالا گرفت و جبهه ها به نیروی داوطلب احتیاج داشتند . اینبار بدون رضایت پدر و تنها با گذاشتن یادداشت خداحافظی ، او عازم جبهه شده بود . اما به کجا ؟ جنوب یا غرب ؟ پدر به پایگاه بسیج اطلاع داده بود که به دلیل زیر پا گذاشتن قوانین جنگی و اعزام غیر قانونی ، از آنها شکایت خواهد کرد... هر کس که این خبر را میشنید نگران میشد و راههایی را برای پیدا کردن و برگرداندن علیرضا پیشنهاد میکرد . حدود دو ماهی گذشت که به مرخصی آمد . همه از این خبرخوشحال شدیم و به دیدنش رفتیم . منزلشان شلوغ بود ، هرکس که شنیده بود برای چشم روشنی به پدر و پسر آمده بود . پدر و مادر من تصمیم گرفتند که آنها را برای شام, صحبت و دیدار بیشتر دعوت کنند. شبی که به منزل ما دعوت بودند کاملا یادم است، بدون اغراق همبازی دوران کودکی من به مرد با تجربه ای با نگاهی دور تبدیل شده بود . سوالی که هنوز هم از خودم مرتب میپرسم این است که چه دنیایی را در مدت چند ماه تجربه کرده بود که با وجود امکانات رفاهی و مالی بسیار خوب ، اصرار در تجربه مجدد ان را داشت .با رفتن آنها صحبت در مورد آنها ادامه داشت و این که اینبار به شدت با دفعات قبل فرق کرده است . حتا این بار خاطره ای تعریف نکرده و در مورد جبهه صحبتی نکرده بود !!!! همه معتقد بودند که این نشانه خوبی است و بالاخره فهمیده که دنیا دست کیه و جنگیدن به این راحتی هم نیست. اما در جواب به این سوال که آیا باز هم قصد رفتن دارد یا نه سکوت کرده و به پدرش جوابی نداده بود . پدرش تعریف کرده بود که با شکایات و پیگیریهایی که انجام داده تقریبا تمام راههای ممکن برای اعزام او را بسته است . و در این چند روز با او در مورد کنکور ، دانشگاه و ادامه تحصیل خیلی صحبت کرده است و با توجه به خستگی ای که در او دیده است مطمئن شده است که پسر از رفتن با یا بدون اجازه منصرف شده است .

Sunday

Hus i helvete | All Hell Let Loose (2002) (Part 1)

UNEDITED Interview of Jon Stewart On Fox News Sunday - PART 2

UNEDITED Interview of Jon Stewart On Fox News Sunday - PART 1

تبریز

نمیدونم ترم چند بود که مجبور شدم به خاطر ۴ واحدی که داشتم تقریبا تمام تابستان را روی پروژه ای که حدود ۸ نمره پایان ترم را داشت کار کنم. در واقع در کلاس تنها دختر بودم و به همین خاطر تنهایی کار میکردم در صورتی که سایر همکلاسیها دو نفره و حتا ۳ نفره با هم کار میکردند . در همان تابستان گروه کوهنوردی دانشگاه چند تا برنامه کوهنوردی با دانشگاه های امیرکبیر، شریف و تهران ترتیب داد که تقریبا همه را از دست دادم. خلاصه تابستان وحشتناکی بود و حتا با تحویل پروژه خستگی ام برطرف نشد . ترم پاییز(زمستان) هم شروع شد، در واقع دو ترم بدون تعطیلی و با خستگی پشت سر هم . آبان ماه بود سر یکی از کلاسهای آقای مختار زاده نشسته بودم و با این که با احساس درس میداد ولی اصلا حوصله نداشتم. بدون اینکه حواسم به درس باشد دیدم با این خستگی نمیتوانم بقیه ترم را ادامه بدهم . سر کلاس، همان جا تصمیم گرفتم یک سفر ۲-۳ روزه ترتیب بدهم ولی کجا میتوانستم بروم ؟ بهترین جا پیش برادرم بود. دانشگاه تبریز درس میخواند و با وجود این که چند روزی را بدون پتو و یا رو انداز گرم ، در مسجد دانشگاه سر کرده بود که شاید بتواند در خوابگاه جایی پیدا کند، موفق نشده بود و بالاخره با دو نفر از همکلاسی هایش قسمتی از یک خانه قدیمی را اجاره کرده بودند . خلاصه بعد از تمام شدن کلاس در ان روز ، سریع به خانه رفتم و به مامانم گفتم که تصمیم گرفته ام به تبریز بروم اگر وسیله ای ، خوراکی ای برای برادرم در نظر دارد حاضرم با خودم ببرم. در جواب سوال مامانم که با تعجب میپرسید چرا چنین تصمیمی گرفته ام؟ در حالیکه وسایل مختصری را جمع میکردم فقط میگفتم خیلی خسته ام ... خلاصه مامانم هر چه اصرار کرد که قبل از حرکت زنگی بزنم و اطلاع دهم که برادرم به استقبالم بیاید گفتم سر زده بروم بهتر است، وقتی به تبریز رسیدم زنگ میزنم که دنبالم بیاید . راهی ترمینال غرب شدم و سریع یک بلیت تبریز گرفتم وسوار اتوبوس شدم. اتوبوس چندان شلوغ نبود و بیشتر مسیر را تا تبریزخوابیدم . حدود ساعت ۶ بعد از ظهر به تبریز رسیدیم در حالی که هوا تاریک بود ، باران میبارید و هوا به نسبت تهران سرد تر بود . به محض دیدن باجه تلفن عمومی ، شروع به شماره گیری کردم . ۱ بار ، ۲ بار، ... چندین بار شماره گیری بدون این که کسی جواب دهد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ بهترین کاری که به نظرم رسید این بود که به دانشگاه بروم . سوار تاکسی شدم و خود را به نگهبانی دانشگاه رساندم . قسمت خواهران کسی نبود، به قسمت برداران رفتم که وارد دانشگاه شوم که نگهبانان با تعجب پرسیدند که کجا میخواهم بروم چون کلاسها تقریبا تعطیل شده اند . جریان را تعریف کردم و گفتم که به دنبال برادرم هستم . یکی از نگهبانان اسم و رشته تحصیلی برادرم را پرسید و در کمال تعجب متوجه شدم که او را کاملا سر جریان خوابیدن در مسجد دانشگاه و خوابگاه میشناسد . گفت که امروز کلاس داشته اند و چند دقیقه قبل به اتفاق چند تن از دوستانش رفتند . شماره تلفن منزلشان را گرفت و چندین بار شماره گیری کرد ولی متاسفانه کسی جواب نداد . از نگرانی و اضطراب سردرد گرفته بودم . از من خواستند که روی صندلی کنار بخاری بنشینم و نگران نباشم . هر چه شماره گرفته شد کسی به تلفن جواب نداد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ نه دوستی نه آشنایی ... هیچکس فقط یک برادر که به او هم دسترسی ندارم . آقایون محترم نگهبان وقتی متوجه شدند که کسی را به جز برادرم در تبریز ندارم با ریختن چایی و دلگرمی های زیاد ، من را به منزلشان دعوت می کردند و هر کدام تعداد فرزندان و دختران خود را میگفتند . خیلی تشکر کردم و خواهش کردم که آدرس هتل و یا مسافرخانه مطمئنی را بدهند که شب را آنجا سر کنم . آدرس هتلی به نام شهناز را در میدان شهدای تبریز نوشتند وبا تاکسی تلفنی تماس گرفتند و به ترکی توصیه هایی کردند که با آمدن راننده متوجه شدم سفارش کرده اند که راننده مسنی بفرستند . به هنگام سوار شدن دیدم که به راننده به زبان ترکی سفارش هایی کردند و در حالی که شماره ماشین را یادداشت میکردند از هم خداحافظی کردیم در حالی که باران با شدت بیشتری میبارید . راننده در بین راه سوالاتی پرسید و من هم جریان را مفصل تا مقصد تعریف کردم و در نهایت لطف و مهربانی با من به قسمت پذیرش هتل آمد و به زبان ترکی ، در حالی که من در حال پر کردن پرسش نامه هایی بودم ، سفارش هایی کرد . مسوول پذیرش به این دلیل که من تنها بودم مطمئن نبود که باید پذیرش را انجام دهد یا خیر . این بود که از من خواست تا کمی منتظر بمانم . سر درد من به اوج رسیده بود و در ان لحظه فقط به دنبال جایی مطمئن برای استراحت بودم . راننده که آدم دنیا دیده ای به نظر میامد و متوجه نگرانی های من شده بود ، محترمانه و پدرانه از من خواست که نگران نباشم ، اگر این هتل حاضر به پذیرش نشد به جای دیگری میرویم و اگر اصلا از نظر قانونی اشکالی وجود داشت، شب را با دختران و خانوم او سر خواهم کرد.
مسؤول پذیرش برگشت و گفت: در صورتیکه ماموریت کاری ، البته همراه با معرفی نامه، داشته باشید و یا دانشجو باشید، اجازه پذیرش شما را در هتل خواهم داشت . با خوشحالی تمام گفتم دانشجو هستم و با نشان دادن کارت دانشجویی کلید اتاقی را دریافت کردم . در ان لحظه انگار تمام دنیا مال من بود. آرامش عجیبی پیدا کردم و با تمام وجود احساس کردم با تمام کله شقی ها و بیگدار به آب زدنها، کسی مراقبم هست . با راننده ضمن تشکر فراوان به خاطر لطف و محبت پدرانه اش خداحافظی کردم و خودم را به اتاقی که در طبقه دوم بود رساندم . به محض ورود به اتاق گوشی تلفن را برداشتم و از تلفنچی هتل درخواست کردم که شماره منزل برادرم را بگیرد . باید منتظر میشدم . در این مدت کوتاه نگاهی به اتاق انداختم . اتاقی با دو تخت، دو چراغ، یک میز و دو صندلی ، یک اینه به دیوار با قابی چوبی و به رنگ قهوه ای و دو قاب عکس که تصاویری از تبریز و ساختمان هتل بود , دو پنجره که به میدان شهر که در مرکز شهر قرار داشت، باز میشدند , کمد ی برای وسایل و لباسها و روبروی کمد درب حمام و دستشویی . تلفن به صدا درامد ، شخصی که پشت خط بود گفت که متاسفانه کسی جواب نداده است . با خستگی، ناامیدی و سردرد خود را به روی تخت انداختم . در تمام مدتی که به تبریز وارد شده و برادرم را پیدا نکرده بودم ، تصمیم گرفتم که به خانه هم زنگ نزنم چون به جز ایجاد نگرانی مضاعف نتیجه ای به دنبال نداشت . به این فکر میکردم که حتمن برادرم در تبریز است چون هفته پیش که با مامانم صحبت کرده بود گفته بود که هم خانه ایهایش که یکی اهل کرج و دیگری تهرانی بودند، چند روزی را به خانه برمیگردند و او تصمیم دارد از این فرصت استفاده کند و کارهای عقب افتاده اش را سر و سامانی دهد. من هم موقع خداحافظی با مامانم، گفته بودم که نگران چیزی نباشد چون در این چند روز علاوه بر بازدید از جاهای دیدنی تبریز، حسابی آشپزی میکنم و از برادرم پذیرایی میکنم . با به یاد آوردن این جمله های آخر، خنده تلخی کردم و دوباره از تلفنچی خواهش کردم شماره را بگیرد . زمان انتظار برایم دنیایی میگذشت ولی متاسفانه همان مکالمات قبلی که کسی جواب نداده است. سر دردم ادامه داشت و زمان از دستم خارج شده بود . تصمیم گرفتم دوشی بگیرم و کمی با آرامش بخوابم ولی تا صبح به جز چند دقیقه ای کوتاه به خواب نرفتم . در تمام طول شب باران با شدت میبارید و من به این فکر میکردم که اگر نتوانم با برادرم تماس بگیرم با سوغاتیهای مامان که برای برادرم فرستاده بود چه کنم !!!! صبح اولین کارم برداشتن گوشی تلفن و تکرار در خواست شب گذشته بود و این بار خواهش کردم که اگر جواب داده نشد خودشان شماره گیری را ادامه دهند . شب قبل مسؤول پذیرش گفته بود که چون مسافر زیادی ندارند فقط صبحانه را سرو میکنند و برای ناهار و شام باید فکری کنم . تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن برادرم !!! جاهای دیدنی تبریز را ببینم و حالا که او نبود بهترین کار، گشت و گذاری در شهر بود . این بود که بعد از صبحانه ، از هتل بیرون زدم در حالی که آسمان تیره از ابر و باران همچنان میبارید. بازار تبریز اولین جایی بود که میتوانست خستگی را از تنم در آورد این بود که خود را به بازار رساندم. از دیدن هر چه که در آنجا بود لذت بردم ، از سقف بازار ، معماری ان و این که طولانی ترین بازار سرپوشیده دنیاست و من داشتم در ان قدم میزدم ، مغازه ها ، مردم ، اجناس ، گفتگوها که همه به ترکی بود ، سر و صداها ، ... خلاصه از همه چی کیفور شدم . تصمیم داشتم سوغاتی ، خشکبار بخرم و چه جایی بهتر از بازار . خلاصه با کلی بار و بندیل خودم را به هتل رساندم و ضمن سبک شدن ، مجددا از تلفنچی خواستم که باز هم شماره بگیرد اما جواب باز هم ناامید کننده بود . بعد از خوردن ناهار، راهی دیدار از عمارت ایل گولی شدم . با وجودی که فکرم مشغول برادرم بود و نگران که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد که به تلفن جواب نمیدهد، از دیدن عمارت ، تبریز و مردم ان لذت میبردم . مسجد کبود را نباید از دست میدادم این بود که راهی مسجد شدم در حالی که در تمام مدت جای برادرم خالی بود .
در این میان هر جا که باجه تلفنی میدیدم شماره میگرفتم . هوا تاریک میشد و من با خوردن شام زود هنگام ، خود را به اتاقم رساندم. هر چه سعی کردم چند صفحه ای از کتابی که با خود به همراه داشتم بخوانم ، موفق نشدم. فردای ان روز پنج شنبه بود و به این فکر میکردم که برادرم کجا میتواند باشد. از مسؤول پذیرش سراغ تلویزیون را گرفتم که شدیدا از بچه گی به ان معتاد بودم. در جواب تلویزیونی راکه در لابی بود نشانم داد که چند نفر جلوی ان نشسته بودند. این بود که از دیدن تلویزیون منصرف شدم . کمی به در و دیوار دقت کردم و چند قاب عکس از استاد شهریار، از جوانی تا پیری، و همچنین تصویر زیبایی از تبریز را که زینت بخش دیوارها بودند با دقت نگاه کردم . راهی به جز رفتن به اتاق نبود . چندین و چند بار از تلفنچی مجددا درخواست کردم که شماره بگیرد و اگر جواب داده شد وصل کند. شب دوم با آرامش بیشتری به خواب رفتم . صبح مجددن بعد از ناامید شدن از جوابگویی به تلفن راهی خانه مشروطیت شدم و افسوس از این که با تاریخ کشورم و اتفاقاتی که در چند دهه گذشته افتاده آشنایی لازم را ندارم . از آنجا بدون فوت وقت راهی مقبره امامزاده سید حمزه شدم . در فضای آرام بخش آنجا نماز خواندم ، دعا کردم و به این سفر بدون برنامه نگاهی کردم . بعد از خوردن ناهار، که ساندویچی بود، راهی موزه آذربایجان شدم. بعد از بازدید از موزه چون باران قطع شده بود تصمیم گرفتم پیاده در شهر قدم بزنم .
جهت جغرافیایی را از دست داده بودم و نمیدانستم که شمال ، جنوب کجاست آنچه که مهم بود این بود که شهر را ببینم و در ضمن خودم را به مرکز شهر برسانم . نمیدانم چقدر طول کشید که خودم را جلوی ساختمان هتل دیدم . به اتاق رفتم و مجددن درخواستم را از تلفنچی تکرار کردم . تلفن به صدا در آمد و در کمال تعجب صدای برادرم را تشخیص دادم . خدای من انگار که دنیا را بهم داده بودند . با خنده پرسید که کجا هستم و چرا از قبل بهش خبر نداده ام . در جواب من که میپرسیدم کجا بوده و چرا به تلفن جواب نداده است گفت بهتر است خودم از نزدیک ببینم . خلاصه آدرس را گرفت و چند دقیقه بعد خودش را رساند . من که طبقه پایین منتظر بودم با آمدن برادرم، انگار که مالک تمام دنیا بودم، اصلا یادم نمیاد که چه حرفهایی رد و بدل کردیم اما صورت خندان و آرام برادرم را فراموش نمیکنم . از من خواست که وسایلم را جمع کنم و همین که خواست با من به اتاق بیاید مسؤول پذیرش مانع شد و در جواب من که برادرم است فقط عذر خواهی میکرد . خلاصه بعد از تسویه حساب راهی خانه برادرم شدیم، در همان کوچه پس کوچه های مرکز شهر، در یک خانه کوچک قدیمی .
وقتی از در وارد میشدی ، اتاقی در سمت چپ بود و روبرو دری که به حیاط باز میشد ، باغچه ای کوچک که بیشترین مساحت حیاط را گرفته بود و اتاقی در ته حیاط . به آنجا رفتیم چون به گفته برادرم بخاری و زندگی !!! آنجا بود . توالت در گوشه ای از حیاط قرار داشت. خدای من اتاق نبود به بازار شام بیشتر شبیه بود ، همه چی نامرتب و به هم ریخته . وسایل را در گوشه ای از اتاق گذاشتیم و برادرم ، آشپزخانه کوچک و حمامی کوچکتر از ان را نشان داد . توضیح داد که صاحبخانه اینجا زندگی نمیکنه و در واقع دو اتاق در اختیار آنهاست ولی چون این اتاق کنار آشپزخانه است و بخاری دارد از این اتاق بیشتر استفاده میکنند در حالی که تلفن در ان یکی اتاق است و چون دوستانش نبوده اند خودش به تنهایی مشغول یک سری نقشه کشی و رسم های عقب افتاده اش بوده است . به همین دلیل و به خاطر بارش شدید باران ، صدای زنگ تلفن را نشنیده است.
سوغاتی های مامان را جا سازی کردم و از برادرم خواستم که به من اختیار تام بدهد که اتاق را مرتب کنم ، وسایل را جابه جا کنم ، آشپزی کنم در حالیکه خودش مشغول کارهایش باشد . شامی مختصر درست کردم که به نظر من بهترین شام دنیا بود و با هم نوش جان کردیم . بعد از ان کلی حرف زدیم در مورد همه چی و همه کس و مهمتر از همه در مورد این دو روزی که در تبریز سر کرده بودم و جاهایی که رفته بودم . نمیدانم چه ساعتی خوابیدیم ولی ان شب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه ، هر دو اتاق را جارو و یک گردگیری مفصل هم کردم. یخچال را که کثیف بود، مرتب کردم و یک خورشت قرمه سبزی مفصل با سبزی خشکی که مامان داده بود ، برای چند روز بار گذاشتم . بعد از خوردن ناهار از برادرم خواستم که من را به ترمینال برساند چون شنبه صبح کلاس داشتم و خودم را باید به تهران میرساندم . اصرار فایده ای نداشت چون هم او را دیده بودم و هم تبریز را و با تمام اتفاقاتی که افتاده بود حس خوبی برای شروع ترم در اواسط آبان ماه !!!!
حدود ۸ شب بود که به خانه رسیدم و در جواب مامانم که چرا به تلفن جواب نمیدادیم ، خونسرد سعی کردم کل ماجرا را از اول تا آخر تعریف کنم .

Wednesday

دانشگاه امیر کبیر

فعالیت های امیر کبیری ها خیلی بیشتر بود ، به جز در زمینه پخش فیلم در دانشگاه که به گرد علم و صنعت نمیرسیدن
یک بار که رفته بودم امیر کبیر ، چند تا از بچه ها در حالی که صورتشون را پوشونده بودن ، اعلامیه سالگرد دکتر مصدق را پخش میکردن که با اتوبوس برن احمد اباد ، من که چشام از تعجب در آمده بود، اخه ما یک بار یک مطلب خیلی کوتاه در مورد تلاش ایشون برای ملی کردن نفت رو روزنامه دیواری زدیم توبیخ شدیم و مدتها بعد از ان چند بار تکرار شد که اینقدر بعضی ها پر رو شدن که در مورد مصدق مطلب میزارن !!!!

تربیت بدنی ۲


در دبیرستان زنگ های ورزش والیبال بازی میکردم به همین دلیل در تربیت بدنی ۲ دوست داشتم والیبال بازی کنم ولی چون نفرات کلاس کم بود و نظرها متفاوت ، تصمیم به رای گیری شد که اکثریت به تنیس روی میز رای دادند . راستش من تا قبل از ان اصلا بازی نکرده بودم و این بود که از این تصمیم راضی نبودم .قرار شد یار گیری کنیم که تا آخرترم با هم بازی کنیم و با هم امتحان بدهیم. من و یک نفر دیگر که با هم به والیبال رای دادیم تصمیم گرفتیم که با هم باشیم و جالب این که هیچ کدام هم بلد نبودیم . خلاصه هرجلسه یک فن یاد داده میشد که باید تمرین میکردیم .چند هفته اول وضعیت افتضاحی داشتم اصلا نمیتوانستم توپ را با راکت بزنم . در صورتی که بقیه خوب بازی میکردند. بعد از چند جلسه تعداد تکنیک ها زیاد میشد و وضعیت من نا امید کننده. تصمیم گرفتم بیشتر بازی کنم . با هم بازی ام وقت های آزاد را که میشد تمرین کرد هماهنگ کردیم که به سالن برویم و تمرین کنیم . بماند که برای رفتن به سالن باید با دفتر گروه تربیت بدنی هماهنگ میشد که کلید را در اختیارمان بگذارند و بعضی مواقع هم که کلید میگرفتیم در کمال تعجب میدیدیم که آقایون در سالن مشغول به ورزش هستند !!!
خلاصه این تمرینات تا آخر ترم ادامه داشت و هرچقدر ادامه پیدا میکرد من از تنیس روی میز بیشتر لذت میبردم . قبل از امتحان چندین بار از طرف استاد به خاطر واکنش های سریع تشویق شدم . امتحان پایان ترم من و هم بازی ام هر دو بالاترین نمره یعنی ۲۰ شدیم و جالب این که بقیه نمراتی بین ۱۵-۱۸ گرفتند . از همه مهم تر این که استاد در جلوی دیگران گفت این دو نفر کسانی بودند که اصلا تنیس روی میز بلد نبودند : ))

Tuesday

دو استقامت

در واحد تربیت بدنی ۱ یکی از کارهایی که هر هفته باید انجام میدادیم تمرین دو استقامت در استادیوم دانشگاه بود. جالب اینجا بود که میتوانستیم بدون مانتو ولی حتمن با مقنعه تمرین کنیم . هفته اول یک دور و هفته های بعد تعداد دورها افزایش پیدا میکرد در امتحان آخر ترم باید حد اکثر تا ۱۲ دقیقه هفت هشت دور (که یادم نیست چند متر میشد) میدویدیم . ۳-۴ نفر تا آخر ترم دوام آوردیم و به بقیه کارهای تئوری و تحقیق داده شد . رقیب من خانومی بود که بلندتر و چاق تر از من بود، بقیه با فاصله نسبتا زیاد بعد از ما بودند . استاد تربیت بدنی خانوم مسنی بود که اگر صورتش را نادیده در نظر میگرفتیم اندام یک دختر در فاصله سنی ۱۸-۳۰ را داشت. من را بابت نفس و دویدنم تشویق میکرد. یک بار خیلی کوتاه از من پرسید که نمیخواهی در تیم دانشگاه باشی ؟ من زیاد توجهی نکردم . در امتحان پایان ترم من با فاصله زمانی نسبتا زیاد نسبت به نفر دوم، اول شدم . برای دومین بار استاد تربیت بدنی تکرار کرد که نمیخواهی در تیم دانشگاه باشی ؟ من هم مجددن جوابی ندادم تا این که تابستان همان سال فهمیدم که مسابقات دانشگاه هاست و در بیشتر رشته ها تیم تربیت بدنی دانشگاه تهران اول شده . تازه فهمیدم که ان سوالات برای چی بوده و تعجبم از این بود چرا اطلاع رسانی لازم در این زمینه نشد که من در جریان قرار بگیرم شاید میتوانستم مقامی برای علم و صنعت کسب کنم : )))

دانشکده صنایع

دوستان همگی یادمون هست که جزو واحدهایی که باید میگذراندیم حدود ۲۳ واحد بود که اختیاری نامیده میشدند . یک ترم , ۳ واحد اختیاری در دانشکده صنایع داشتم که متاسفانه حتا اسم درس هم یادم نیست چه برسه به محتویات ان . در این درس ۳ تا خانوم بودیم که ان دو نفر به عنوان واحد اجباری باید میگذراندند. به هر جهت، ما سه نفر طبق روال معمول در ردیف اول مینشستیم ولی در این کلاس آقایی بود تنها, که اصرار داشت با فاصله جلو تر از ما بنشیند . راستش من زیاد توجه نمیکردم چون صندلیش را در جلوی میدان دید ما نمیگذاشت. سر جلسه دوم یا سوم بود که یکی از این خانوم های همکلاسی به من سقلمه ای زد و با سر اشاره ای به ان آقا کرد در حالیکه استاد یک نفس در حال درس دادن بود . متوجه نشدم پرسیدم چی شده ؟ گفت کفشاش را ببین (من خودم هیچ وقت به کفش کسی دقت نمیکنم ) با تعجب دیدم که ان آقا پشت کفش را خوابانده و بیشتر از نیمی از مچ پاش بیرون از کفش است ولی جوراب ها سوراخ سوراخ ، تازه متوجه شدم که وضعیت کفش ها هم خیلی درست و حسابی نیست و کمی بعد متوجه شدم که لباسها هم وضعیتشان چندان بهتر از جوراب و کفش نیست. صورتش از نیمرخ پیدا بود کمی که دقت کردم دیدم که تعداد تارهای سفید مو هم کم نداره ولی با دقت داره به استاد گوش میده و جزوه مینویسه . راستش از کار خودم خوشم نیامد چون بی دلیل حواسم پرت شده بود. بعد از کلاس که در یکی از اتاق های زیرزمین دانشکده بود, داشتیم سه نفری نگاهی به برد میکردیم که ببینیم چه خبره که متوجه شدیم این آقا هم آمد اما زیر لب مطالبی را میگفت که اصلا نفهمیدیم یعنی چی . خلاصه به طبقه بالا که آمدیم مجددا همکلاسی محترم , وضعیت ظاهری این آقا را خطاب به ما یک مرور مفصل کرد و گفت شماها نظری ندارین ؟...

جلسه بعد اتفاق جالبی که افتاد این بود که این آقا صندلیش را که همیشه جلوتر میگذاشت این بار هم ردیف ما با فاصله قرار داد طوری که ما در میدان دیدش بودیم . هر از چند گاهی هم یک نگاهی به ما سه تا مینداخت . کلاس که تمام شد دوست ما اشاره کرد که این یارو مشکوک میزنه و خطاب به ما گفت حواستون بود که سر کلاس تمام مدت حواسش به ما بود ؟ بهتر است بگذاریم تا او بره بعد ما از کلاس خارج بشیم ولی هر چه منتظر شدیم از جاش تکان نخورد تا کلاس خالی شد بالاخره ما هم قبل از او از کلاس زدیم بیرون ولی در کمال تعجب, زیرزمین دانشکده خلوت بود و کلاس هم تا پله ها فاصله داشت . برگشتیم دیدیم که ان آقا داره با لبخند به سمت ما میاد . تصمیم گرفتیم که با سرعت خودمان را به پله ها برسانیم که یک دفعه دوست ما گفت بچه ها بدوید چون او داره به سمت ما میدود . من واقعن ترسیده بودم چون صدای دویدنش را میشنیدم. سه تایی با دو از پله ها شروع به دویدن کردیم که یک دفعه صدای نعره هاش را از پشت سر شنیدیم . سه تایی تا دم دانشکده صنایع (و معماری و عمران ) دویدیم در حالی که دیگر جرات نداشتیم به پشت سرمون نگاه کنیم ...
یکی دو روز بعد که یکی از همکلاسی های این واحد را که در خوابگاه ساکن بود ، در سلف دیدم, تعریف کرد که آقایون انجمن اسلامی گزارش هر سه ما را دادند و از خانومی که او هم عضو انجمن بود، خواسته اند که به ما سه تا تذکر بده که این رفتار نامناسب را تکرار نکنیم . من با تعجب بهش گفتم خوب توضیح میدادی که جریان چی بوده . گفت تعریف کردم ولی آن خانوم گفته به هر حال شما نباید در محیط دانشگاه میدویدید. راستش خیلی تعجب کردم، گفتم نمیفهمم، باید به آن آقا هم به خاطر رفتار نامناسبش در دانشگاه تذکر بدن. در جواب گفت من هم همین را گفتم ولی در جواب شنیده که دانشکده در جریان رفتار ان آقا هست ولی کاری نمیتواند انجام دهد از همه جالب تر این که برخلاف رفتار و ظاهر نامناسبش نمرات بسیار خوبی دارد !!!

من هنوز هم جریان ان آقا برام معماست

خاطره ای از بعد از دانشگاه

این خاطره مربوط به بعد از علم و صنعت است :
یک بار که در فرودگاه منتظر پروازبه اهواز بودم ، اعلام شد که پرواز با تاخیر انجام خواهد شد ولی این تاخیر چقدر طول میکشه معلوم نبود . خانومی نسبتا مسنی که در صندلی کنار من نشسته بود با خونسردی گفت اگه غیر از این بود جای تعجب داشت . خلاصه سر صحبت من و ان خانوم باز شد و تعریف کرد که خانه ای در اهواز داره که به اجاره داده و هر چند وقت یک بار برای سرکشی به آنجا میره و بدون این که من بخوام شروع به صحبت کرد . تعریف کرد که اهوازی هستن و شوهر مرحومش شرکت نفتی بوده ولی به خاطر جنگ مجبور شدن که به تهران بیان و چون دخترش دانشگاه تهران قبول میشه دیگه ماندگار تهران میشن . از آنجا که تاخیر پرواز به طول کشید صحبت بین من و این خانوم هم به درازا کشید . شیرین صحبت میکرد و اصلا احساس خستگی نمیکردم . خلاصه جریان این صحبت به سال ۵۷ و جریانات انقلاب کشید و تعریف کرد وقتی که دیدیم سر و صدا بالا گرفته من و شوهرم تصمیم گرفتیم که پسر و دخترمون را در یکی از مدارس لندن ثبت نام کنیم . جریان ثبت نام و پانسیون کردن بچه ها در یک جای مطمئن ۳ ماهی طول کشید و مجددا من و همسرم به ایران برگشتیم . در سال ۵۸ که مدارس وضعیت ثابتی پیدا کردن تصمیم گرفتیم که بچه ها را به ایران برگردونیم این بود که تابستان ۵۸ مجددن به انگلیس برگشتیم . و در نظر گرفتیم که به فرانسه رفته و بقیه مسیر را تا ترکیه زمینی بریم تا بتونیم جاهای بیشتری را از اروپا ببینیم . در فرانسه با یک خانواده ایرانی آشنا شدیم که آنها هم دو فرزند ، پسر و دختر داشتن که تقریبا هم سن و سال بچه های ما بودن . پدر خانواده پزشک بود که به همراه خانواده برای گذراندن دوره فوق تخصص از طرف ایران به فرانسه فرستاده شده بود و از ان جا که کار تمام شده بود تصمیم به بازگشت به ایران و ان هم زمینی را داشتن . خلاصه چون به نظر همسفران محترمی میرسیدن از سفر با آنها خیلی خوشحال شدیم . این خانواده دختری داشت که از دختر من ۲ سالی بزرگتر بود و باید بگم که خیلی هم باهوشتر ، مثل شاهزاده ها لباس میپوشید و خیلی خوب هم به فرانسه صحبت میکرد و انگلیسی را هم خوب میدانست . خلاصه من از آشنایی با این خانواده خیلی خوشحال بودم و در طول مدت سفر هم وقت خیلی خوبی را با هم داشتیم تا به ایران رسیدیم . آنها منزلی در تهران داشتن که اجاره داده بودن و تصمیم داشتن که در همان خانه ساکن بشن و ما هم که باید به اهواز میرفتیم . خلاصه با راد و بدل کردن آدرس و شماره تلفن قرار شد که با هم در تماس باشیم .
در این بین اعلام کردن که میتونیم سوار هواپیما بشیم . صحبت ما به نظر نا تمام ماند تا این که در هواپیما از مهماندارها خواهش کردیم که به ما ۲ صندلی کنار هم بدان که خوشبختانه میسر شد .
... سال ۵۹ که جنگ شروع شد چندین بار تلفن زدن که به تهران بریم ولی چون شوهرم در شرکت نفت کار میکرد نمیتونستم تنهاش بزارم خلاصه چند وقتی گذشت که جریان جنگ خیلی بالا گرفت و ماندن در اهواز خیلی سخت بود این بود که به همراه همسرم به منزل این دوستان در تهران آمدیم . خانه ای دو طبقه که یکی از طبقات را در اختیار ما گذاشتن و خیلی هم کمک کردن تا وسایل لازمه را خریداری کنیم . چون همسرم مرخصی زیاد نداشت مجبور بود که برگرده . من با کمک این خانواده بچه ها را در مدرسه ای ثبت نام کردم.
این همسایگی سبب شد که آشنایی وصمیمیت بیشتری بین ما به وجود بیاد . من در این مدت میدیدم که دختر خانواده که اصلان به آنچه که در سفر دیده بودم شبیه نبود کمتر به درس اهمیت میده و رفت و آمد های زیاد داره . چون بهش علاقه مند شده بودم و به نوعی مثل دختر خودم میدونستم و صرفن به عنوان یک دوست چندین بار به مامان خانواده یاداوری کردم که مواظب رفت و آمد بچه ها باید بود ولی هر بار در جواب میشنیدم که جای نگرانی نیست قول میدم که دختر من ریس جمهور میشه !!!! حالا میبینی . خلاصه متوجه شدم که این دختر عزیز وارد کارهای سیاسی شده و با گروه هایی همکاری میکنه. کار به جایی کشید که بعضی شبها به خانه نمیامد و یا با چند تا از دوستانش در زیرزمین خانه کوکتل مولوتف میساختن و یا مطالبی را برای چاپ و پخش آماده میکردن . من در این مدت سعی کردم ازش خاهش کنم که درسش را فراموش نکنه . تا این که چند روزی ازش خبری نشود و معلوم شد که با چند نفر در منزلی دستگیر شدن . این که به کدام زندان منتقل شدن کسی نمیدانست . خلاصه با کلی این در و ان در زدن و از طریق یکی از دوستان خانوادگی ما ، تونستیم ردی ازش پیدا کنیم چه جوری ؟ من دو دست لباس یکی برای دختر خودم و یکی هم برای این دختر عزیز ، از یک پارچه دوخته بودم که از روی لباس شناسی شده بود و برای اطمینان ما تکه ای از لباس را بهمون دادن و اطلاع دادن که در یکی از زندانهای استان مازندران است . خلاصه با چند ماهی دوندگی تونستیم به زندان اوین منتقلش کنیم . در این بین پدر در گیر کارهای پزشکی و بیمارستان و گاهی اعزام به مناطق جنگی بود و نمیتونست پیگیر قضیه باشه ، این بود که من و مادرش مصرانه دنبال کار را گرفتیم . چند ماهی گذشت تا اجازه ملاقات داده شد .
تا این که پدر به معاونت یکی از وزارت خانه ها منتخب شد و همین سبب شد که فعالیت ها و بعد از ان دستگیری دختر را سدی برای پیشرفت کار خود بدونه . حالا دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک شده بودیم و تقریبا از مسائل همدیگر به خوبی مطلع بودیم . از نزدیک میدیدم که اختلافات خانوادگی در حال بالا گرفتن است و جر و بحث خانوم و آقا در حال زیاد شدن .
از طرفی ما منتظر دادگاهی و حکم دختر بودیم ولی از دادگاه خبری نبود تا این که جریان اعترافات تلویزیونی و بعد اعدام ها شروع شد. با دوندگی بسیار زیاد تونستیم حکم احتمالی اعدام را به حبس ابد تبدیل کنیم و در تمام این مدت که با اضطراب و نگرانی بسیار همراه بود من و مادرش تنها بودیم و از طرف پدر هیچ همکاری نمیشد .
اختلاف این دو همسر بالا گرفت و متاسفانه به جدایی کشید . در این بین هم من و دو فرزندم به منزل دیگری اسباب کشی کردیم . چند سال گذشت و دختر من معماری دانشگاه تهران قبول شد . خود من هم بین تهران و اهواز در رفت و آمد بودم . جنگ تمام شد و دو سال بعد از قبولی دختر من ، دختر خانواده شامل عفو شد و از زندان آزاد شد . در روز آزادی من به همراه مادرش به دم زندان رفتیم . در طول این سالها فقط مادر اجازه ملاقات داشت و من از بعد از گذشت چند سال برای اولین بار و را میدیدم . نه تنها از نظر جسمی فرق کرده بود در مدت زمان کوتاهی متوجه شدم که از نظر رفتاری هم متعادل نیست . این که در زندان چه گذشته بود هنوز هم نفهمیدم ولی حتا اگر در زندان شکنجه هم نشده بود خود اسارت اثرات منفی را در او به جا گذشته بود .
هنوز هم با هم در تماسیم و گاهگاهی همدیگر را هم میبینیم هنوز هم به حالت تعادل برنگشته . چون دبیرستان نیمه تمام مانده بود شروع به درس خواندن کرد و دیپلم گرفت ولی حق ادامه تحصیل نداشت .
دختر من در حال حاضر معاون شهردار یکی از مناطق تهران است ولی او با این که از دختر من باهوشتر بود از زندگی متعادل هم محروم شد .
این خانوم خطاب به من و خیلی دلسوزانه و مادرانه توصیه کرد که دنبال سیاست نرم که آخر و عاقبت خوبی نداره و خواهش کرد که درسم را خوب بخوانم و در خدمت مردم باشم چون این چیزی است که کشور ما بیشتر بهش احتیاج داره ....

چندین سال از این دیدار گذشته ولی هر چند وقت یک بار من یاد این داستان و نصیحت دوستانه میوفتم

Sunday

سوالات تابوت

درسته که تحصیل حق همه آدم‌ها هست ولی در طول تاریخ قدرت‌های مختلفی تلاش کردن تا با محروم کردن گروهی از مردم از این حق، اونها رو پایین نگه دارن.
در نظام سوسیالیستی شوروری منطقا همه باید آزاد و برابر می‌بودن اما حاکمان توتالیتری (تمامیت خواه) که قدرت رو دستشون گرفته بودن، دوست داشتن فقط بچه‌های خودشون بتونن درس بخونن و از اون مهمتر براشون مهم بود که دیگران به جای خاصی نرسن توی کشور. بهترین راه محروم کردنشون از پیشرفت علمی بود
سوال‌ها در موقع مصاحبه علمی دانشگاه به کسانی که قرار بود وارد دانشگاه نشن داده می‌شدن. ظاهر اونها ساده بود، حل اونها واقعا سخت بود اما همه‌شون راه حل‌های زیادی هوشمندانه هم داشتن که می‌شد از اون طریق راحت حلشون کرد.

ظاهرا نظام سوسیالیستی اونقدر هم فاسد نبود و لازم می دونست به دانشجویان رد صلاحیت علمی شده جواب معقولی در مورد رد صلاحیتشون بده. پس این سوال‌ها یکی یکی به افراد ستاره دار داده می‌شد و همین که اونها نمی‌تونستن یکیش رو حل کنن، رد صلاحیت می‌شدن. در صورت اعتراض راه حل «ساده» نشون داده می‌شد و دانشگاه با گفتن اینکه «این که به این راحتی قابل حل بود» از کار زشتش دفاع می‌کرد.

اساتیدی برای برابری تحصیلی تلاش می‌کردن سعی کردن این سوالات رو پیدا کنن و با تشکیل تیمی از دانشجوهای المپیاد ریاضی روسیه که مایل به همکاری بودن این سوالات تابوت رو حل کنن تا کمکی باشه برای دفن نشدن عناصر نامطلوب در خارج از دانشگاه. خوبه بدونیم که هشت نفر از بهترین‌ دانشجوهای روسیه به همراه استادهاشون در یک ماه تونستن فقط نصف سوال‌ها رو حل کنن (:

http://arxiv.org/PS_cache/arxiv/pdf/1110/1110.1556v2.pdf

انقلابی ترین اقدام

دانشجوی فوق لیسانس بود . فکر کنم اولین باری که دیدمش در خوابگاه بود . قرار بود با یکی از بچه ها چند تا مساله را حل کنیم، هر چه اصرار کردم که ان همکلاسی به خانه ما بیاید مرتب در جواب گفت که من چند بار آمدم اگر خوابگاه نیایی من هم دیگه خانه تان نمیایم ... با هم هم اتاقی بودند . دختری با وقار و با شخصیت به نظر میامد. بعد ها چندین بار در دانشکده دیدمش و یک باری هم برای راهنمایی در مورد یک مساله کلی با هم صحبت کردیم . از نزدیک به صورتش که دقت کردم چشمان و مژگان زیبایی داشت و صدای دلنشینی داشت .
ترم آخر بودم و حسابی در گیر واحدها که شنیدم دکترای دانشگاه تهران قبول شده است. بر حسب تصادف روزی در دانشکده دیدمش که به سمت پله ها میرفت تا ظاهرا خود را به دفتر دانشجویان فوق لیسانس برساند . جلو رفتم و بعد از سلام تبریک گفتم . احساس کردم که تعجب کرد. ادامه دادم : وقتی شنیدم دکترا قبول شدید خیلی خوشحال شدم . در جواب گفت: اها پس ان را میگویی . خداحافظی کردیم ولی برایم سوال بود که مگر اتفاق دیگری هم افتاده که من نمیدانم . چند هفته بعد شنیدم که به درخواست ازدواج یکی از آقایون لیسانس جواب مثبت داده است. عکس العمل من لبخند بود . کسی که خبر را میداد ادامه داد : باورت میشه ؟ باورت میشه که ۶-۷ سالی هم با هم اختلاف سنی دارند ؟ انقلابی ترین خبری بود که شنیدم و تازه متوجه شدم که علت تعجبش بابت تبریک دکتری چی بوده است .متاسفانه فرصتی پیش نیامد تا همدیگر را ببینیم و از نزدیک تبریک بگویم . ان آقا را دیده بودم چند تا درس را با هم گذرانده بودیم و چند باری هم خیلی کوتاه با هم صحبت کرده بودیم . به نظر من پسر خوب ، مودب و موقری به نظر میامد . یکی از بچه ها تعریف میکرد : یک شب که چند نفری و با حضور او با هم شام میخوردیم، یک دفعه بدون مقدمه پرسید که بچه ها شما آقای فلانی را میشناسید ؟ چه جور بچه ایست ؟ هر کدام بدون این که شکی کنیم و یا علت را بپرسیم ، حرفی زدیم ولی خوشبختانه روی هم رفته نظرات، مثبت بودند. در ادامه خطاب به من گفت : فکرش را کن همان زمانی بوده که ان آقا خواستگاری کرده است و ما اصلا شک نکردیم که چرا این سوال را میپرسد .
چند سال بعد در یکی از کنفرانسها ان خانوم را دیدم که دست پسری ۴-۵ ساله در دستش بود . گرم احوالپرسی کردیم و پسرش را معرفی کرد. دقت که کردم شبیه پدرش بود و اخمالو و مغرور، از همان بچه هایی که من خیلی دوستشان دارم . مادرش یواشکی به من گفت فقط با من و باباش حرف میزند . دو تایی با هم خندیدیم . و من خاطرات گذشته را در ذهن مرور میکردم .... هنوز ان اقدام برای من انقلابی است. در هر صورت صمیمانه آرزوی خوشبختی برایشان دارم .

اولین و آخرین بار


یک بار ۶ نفری از سلف بیرون آمدیم و چون مسیر همه یکی بود ۳ نفر جلو و ۳ نفر عقب با کمی فاصله به راه افتادیم . نرسیده به مسجد دانشگاه در حالی که داشتم با یکی از بچه ها صحبت میکردم سرم را بلند کردم و پسری را دیدم که در جهت مخالف ما میامد . جذاب، قد بلند و جدی، برای اولین و آخرین بار در علم و صنعت یک پسر خوش تیپ میدیدم . تا زمانی که از ما گذشت بی اختیار نگاهش کردم. به عقب برگشتم که بپرسم که بقیه هم دیدند یا نه ؟ هم زمان با من یکی از بچه ها هم تکرار کرد : دیدینش ؟ عجب جیگری بود . و دو تایی با هم خندیدیم . بقیه هاج و واج ما را نگاه می کردند. موفق به دیدارش، هر چند کوتاه نشده بودند.
بعد ها که در برنامه های کوهنوری با دانشگاه های شهر های دیگر برنامه داشتیم وقتی همنوردان از شهر محل تولد و دانشگاه محل تحصیل میپرسیدند و جواب علم و صنعت را میشنیدند، میگفتند آنجا پر از بچه خوش تیپ هاست. و من خاطراتم را مرور میکردم و از خودم میپرسیدم که چرا من فقط یکی از آنها را دیدم ؟

سلف

یک بار در سلف چند نفری بودیم که سر یک میز نشسته بودیم و با هم ناهار خوردیم .بعد از ناهار تا حدود ساعت ۲ همینطور نشستیم ، حرف زدیم و خندیدیم . یکی از بچه ها جریان سوتی ای را که سر کلاس داده بود و بر عکس انتظارش کسی نخندیده و مسخره نکرده بود بلکه کلاس در سکوت کاملی فرو رفته بود ، تعریف کرد. همه با هم خندیدیم و ظاهرا با صدای بلند که یک دفعه یکی از کارمندان دانشگاه با صدای بلند خطاب به ما در حالی که اخم کرده بود با عصبانیت برگشت گفت : شما مثلا تحصیل کرده های این مملکت هستید این چه وضع اش است هر و کر راه انداختید. اینجا مرد کار میکند آنوقت شما با صدای بلند میخندید ؟ راستش خود من خشکم زده بود نمیدانستم چه باید بگویم ولی میدانم که همه ساکت شدیم و بدون این که حرفی بزنیم وسایلمون را برداشتیم و از سلف بیرون زدیم
الان اینجا وقتی دختران جوان را میبینم که راحت و بی آلایش در امکان عمومی با صدای بلند و با هم میخندند امکان ندارد یاد ان زمان نیوفتم ... .

کنکور

چند ماه قبل از این که من کنکور بدهم متاسفانه بعد از کلی دادگاه و بگیر و بکش و با وجود این که طبق اسناد دولتی ثابت شد که حق با پدر من است، چون طرف ما یک بازاری پولدار بود و ما از نظر مالی قدرت رقابت با او را نداشتیم، در اثر صدور یک حکم ناعادلانه، پدر و مادر من مجبور شدند که بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک که هر دو با هم از صفر شروع کرده بودند ، مجددا زندگی ای را که با چنگ و دندان و با زحمت و تلاش به دست آورده بودند ، از صفر آغاز کنند . روزهای خیلی سختی بود. نمیدانم کسانی که زندگی شان را در جنگ از دست میدهند چه حسی دارند ولی مثل این میماند که ما هم در یک جنگ نابرابر زندگی را از دست داده باشیم . میدانستم که ازهمه بیشتر برای پدر و مادرم سخت است ولی تمام مدت با متانت کامل با قضایا برخورد میکردند . هربار که به گذشته بر میگردم و یک مروری به اتفاقات ان سال می اندازم به جز تحسین در مقابل ان همه بزرگواری هیچ کلامی به ذهنم نمیرسد . این که جریان چه بود خود قضیه مفصلی است فقط همین را بگویم که خانه ای را که در ان ساکن بودیم از دست دادیم و مدت ۴۰ روز تا پیدا کردن جای مناسب در منزل یکی از بستگان مستقر شدیم .
با این که در کنکور ثبت نام کرده بودم ولی امید به قبولی نداشتم و فقط فکر این بودم که امتحانات سال چهارم را قبول بشوم !!! روز قبل از کنکور به پدر و مادرم گفتم که چون قبول نمیشوم بهتر است سر جلسه هم نروم و بگذارم برای سال بعد . ما تا ساعت ۱۲ شب صحبت کردیم که دادن کنکور بهتر از ندادنش است .
حوزه امتحانی دانشگاه تربیت معلم بود ، صبح با اتوبوس راه افتادم و به سر جلسه رسیدم . صندلی ام را پیدا کردم، طبقه دوم یکی از دانشکده ها دم پله، محل رفت و آمد خلق الله !!! هنوز امتحان شروع نشده بود که یکی در حالی که از پله ها بالا میامد رو به من کرد و گفت: من پارسال اینجا بودم ، شماره ات چنده ؟ اینجا شانس نمیاره من که قبول نشدم !!! خلاصه نوبت صبح امتحان دادیم و تا ساعت ۳ باید صبر میکردیم که نوبت دوم را امتحان بدهیم. حوصله هیچ کس را نداشتم به همین خاطر تصمیم گرفتم که یک سر به خانه بروم!!! ۱ ساعت راه رفت و ۱ ساعت هم برگشت ولی ناهار را با مامانم خوردم . امتحان بعد از ظهر را دادم و بدون این که با کسی صحبتی بکنم به خانه برگشتم . تا اعلام رتبه ها سعی کردم اصلا به کنکور و نتایج ان فکر نکنم. روز گرفتن کارنامه با مامانم راهی دانشگاه امیرکبیر شدیم کسی که کارنامه را داد بهم گفت: آفرین مجاز به انتخاب رشته هستی . کارنامه را گرفتم و سریع در صدها را مرور کردم چندان رضایت بخش نبود . دفتر چه راهنمای انتخاب واحد را نشستم خواندم و بدون این که با کسی مشورت کنم انتخاب واحد کردم و کارنامه را تحویل دادم . روزی که روزنامه ها نتایج را اعلام کردند من نا امیدانه در خانه بودم که زنگ به صدا در آمد. دختر داییم در حالی که روزنامه در دستش مچاله شده بود و از خوشحالی دندانهاش را به هم فشار میداد بغلم کرد و گفت که قبول شدی. اسمم را پیدا کردم و در جواب همه که میخواستند بدانند کجا باید برای ثبت نام بروم، گفتم همین در خانه ، علم و صنعت . ان روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم برق شادی را در چشمان پدر و مادرم میدیدم . پدرم به گرمی من را در آغوش گرفت ، احساس کردم پر از انرژی است ...