Sunday

کنکور

چند ماه قبل از این که من کنکور بدهم متاسفانه بعد از کلی دادگاه و بگیر و بکش و با وجود این که طبق اسناد دولتی ثابت شد که حق با پدر من است، چون طرف ما یک بازاری پولدار بود و ما از نظر مالی قدرت رقابت با او را نداشتیم، در اثر صدور یک حکم ناعادلانه، پدر و مادر من مجبور شدند که بعد از ۲۰ سال زندگی مشترک که هر دو با هم از صفر شروع کرده بودند ، مجددا زندگی ای را که با چنگ و دندان و با زحمت و تلاش به دست آورده بودند ، از صفر آغاز کنند . روزهای خیلی سختی بود. نمیدانم کسانی که زندگی شان را در جنگ از دست میدهند چه حسی دارند ولی مثل این میماند که ما هم در یک جنگ نابرابر زندگی را از دست داده باشیم . میدانستم که ازهمه بیشتر برای پدر و مادرم سخت است ولی تمام مدت با متانت کامل با قضایا برخورد میکردند . هربار که به گذشته بر میگردم و یک مروری به اتفاقات ان سال می اندازم به جز تحسین در مقابل ان همه بزرگواری هیچ کلامی به ذهنم نمیرسد . این که جریان چه بود خود قضیه مفصلی است فقط همین را بگویم که خانه ای را که در ان ساکن بودیم از دست دادیم و مدت ۴۰ روز تا پیدا کردن جای مناسب در منزل یکی از بستگان مستقر شدیم .
با این که در کنکور ثبت نام کرده بودم ولی امید به قبولی نداشتم و فقط فکر این بودم که امتحانات سال چهارم را قبول بشوم !!! روز قبل از کنکور به پدر و مادرم گفتم که چون قبول نمیشوم بهتر است سر جلسه هم نروم و بگذارم برای سال بعد . ما تا ساعت ۱۲ شب صحبت کردیم که دادن کنکور بهتر از ندادنش است .
حوزه امتحانی دانشگاه تربیت معلم بود ، صبح با اتوبوس راه افتادم و به سر جلسه رسیدم . صندلی ام را پیدا کردم، طبقه دوم یکی از دانشکده ها دم پله، محل رفت و آمد خلق الله !!! هنوز امتحان شروع نشده بود که یکی در حالی که از پله ها بالا میامد رو به من کرد و گفت: من پارسال اینجا بودم ، شماره ات چنده ؟ اینجا شانس نمیاره من که قبول نشدم !!! خلاصه نوبت صبح امتحان دادیم و تا ساعت ۳ باید صبر میکردیم که نوبت دوم را امتحان بدهیم. حوصله هیچ کس را نداشتم به همین خاطر تصمیم گرفتم که یک سر به خانه بروم!!! ۱ ساعت راه رفت و ۱ ساعت هم برگشت ولی ناهار را با مامانم خوردم . امتحان بعد از ظهر را دادم و بدون این که با کسی صحبتی بکنم به خانه برگشتم . تا اعلام رتبه ها سعی کردم اصلا به کنکور و نتایج ان فکر نکنم. روز گرفتن کارنامه با مامانم راهی دانشگاه امیرکبیر شدیم کسی که کارنامه را داد بهم گفت: آفرین مجاز به انتخاب رشته هستی . کارنامه را گرفتم و سریع در صدها را مرور کردم چندان رضایت بخش نبود . دفتر چه راهنمای انتخاب واحد را نشستم خواندم و بدون این که با کسی مشورت کنم انتخاب واحد کردم و کارنامه را تحویل دادم . روزی که روزنامه ها نتایج را اعلام کردند من نا امیدانه در خانه بودم که زنگ به صدا در آمد. دختر داییم در حالی که روزنامه در دستش مچاله شده بود و از خوشحالی دندانهاش را به هم فشار میداد بغلم کرد و گفت که قبول شدی. اسمم را پیدا کردم و در جواب همه که میخواستند بدانند کجا باید برای ثبت نام بروم، گفتم همین در خانه ، علم و صنعت . ان روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم برق شادی را در چشمان پدر و مادرم میدیدم . پدرم به گرمی من را در آغوش گرفت ، احساس کردم پر از انرژی است ...

No comments:

Post a Comment