Friday

به تو

روز ۴شنبه باید به شهری به نام سیگن میرفتم، وقتی‌ میگم "باید" نه به این معنا که حتما اجباری وجود داشت باشه نه، چون چند ماه پیش ایمیل فرستاده بودم که استادی را در آنجا ببینم و یا فرصت مناسبی برای او پیش نیامده بود یا برای من و بالاخره بعد از ردّ و بدل کردن چند ایمیل قرار شد که هم دیگر را ببینیم و من در مورد چند کاری که انجام داده بودم یک سمینار بدهم. چند تا اسلاید تو پاورپینت تهیه کردم که قرار شد از رو اونها کارم را بگم. بر خلاف انتظارم که حسابی‌ دچار اضطراب و نگرانی‌ شده بودم و شب قبلش، با این که یکی‌ از دوستان یک میهمانی خداحافظی گذاشته بود چون برای ۶ماه به پاریس میرفت و دعوت کرده بود که دور هم باشیم، من نتونستم و البته نخواستم که زیاد بنشینم چون هم اضطراب و هم این که صبح زود فردا باید راه میفتادم این بود که زود تر از بقیه خداحافظی کردم و به خانه آمدم ولی‌، نتونستم خوب بخوابم و از سر درد کلافه بودم و باید اضافه کنم که صبحانه فقط یک نوشیدنی‌ گرم خوردم و راه افتادم تا ۳ ساعت را در سفر باشم، با آدمی‌ مهربان و صمیمی‌ بر خورد کردم و با وجود این که در یک جمع ۵ نفره صحبت کردم و بعد هم حدود ۲ ساعت در مورد کار و برنامها ی پروفسور صحبت کردیم بعد از بیرون آمدن از مرکز تحقیقاتی‌ که در آن‌ مشغول به کار بودند اصلا سر درد نداشتم و به هیچ وجه خسته نبودم ... قرار یک کتاب بخوانم و در موردش نظراتم را بنویسم ...

اما چرا دارم اینها را تعریف می‌کنم، چون کسانی‌ که من را میشناسند و از همه بیشتر خود من، اینست که این اضطراب و نگرانی تازگی نداره و از وقتی‌ که من خودم را شناختم نگران و مضطرب بودم و همیشه هم نگران آینده، پس چرا داستان تکراری تعریف می‌کنم... من در این شهر برای اولین بار کسی‌ را دیدم که دل‌ به او باختم و یا بهتر است بگم که قبل از دیدن دل‌ باخته بودم با خواندن نوشتهاش ... خاطرات هر چند که کوتاه بودند ولی‌ همانند یک فیلم رژه میرفتند، در آن‌ روز سرد پایزی تا یخ من که در شروع هر دیداری طول میکشه تا آب بشه وقتی‌ شروع به ذوب شدن کرد که به خاطر روزهای کوتاه پاییز و راه طولانی‌ باید هر کدام به شهرمان برمیگشتیم ....

1 comment:

  1. This comment has been removed by a blog administrator.

    ReplyDelete