Friday

عشق

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد ِ مشترک ام
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های ِ تو را دریافته ام
با لبان ات برای ِ همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستان ِ من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر ِ زنده گان
و در گورستان ِ تاریک
با تو خوانده ام زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مرده گان ِ این سال عاشق ترین ِ زنده گان بوده اند
دست ات را به من بده
دست های ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
به سان ِ ابر که با توفان
به سان ِ علف که با صحرا
به سان ِ باران که با دریا
به سان ِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های ِ تو را دریافته ام
زیرا که صدای ِ من با صدای ِ تو آشناست








No comments:

Post a Comment