Sunday

تبریز

نمیدونم ترم چند بود که مجبور شدم به خاطر ۴ واحدی که داشتم تقریبا تمام تابستان را روی پروژه ای که حدود ۸ نمره پایان ترم را داشت کار کنم. در واقع در کلاس تنها دختر بودم و به همین خاطر تنهایی کار میکردم در صورتی که سایر همکلاسیها دو نفره و حتا ۳ نفره با هم کار میکردند . در همان تابستان گروه کوهنوردی دانشگاه چند تا برنامه کوهنوردی با دانشگاه های امیرکبیر، شریف و تهران ترتیب داد که تقریبا همه را از دست دادم. خلاصه تابستان وحشتناکی بود و حتا با تحویل پروژه خستگی ام برطرف نشد . ترم پاییز(زمستان) هم شروع شد، در واقع دو ترم بدون تعطیلی و با خستگی پشت سر هم . آبان ماه بود سر یکی از کلاسهای آقای مختار زاده نشسته بودم و با این که با احساس درس میداد ولی اصلا حوصله نداشتم. بدون اینکه حواسم به درس باشد دیدم با این خستگی نمیتوانم بقیه ترم را ادامه بدهم . سر کلاس، همان جا تصمیم گرفتم یک سفر ۲-۳ روزه ترتیب بدهم ولی کجا میتوانستم بروم ؟ بهترین جا پیش برادرم بود. دانشگاه تبریز درس میخواند و با وجود این که چند روزی را بدون پتو و یا رو انداز گرم ، در مسجد دانشگاه سر کرده بود که شاید بتواند در خوابگاه جایی پیدا کند، موفق نشده بود و بالاخره با دو نفر از همکلاسی هایش قسمتی از یک خانه قدیمی را اجاره کرده بودند . خلاصه بعد از تمام شدن کلاس در ان روز ، سریع به خانه رفتم و به مامانم گفتم که تصمیم گرفته ام به تبریز بروم اگر وسیله ای ، خوراکی ای برای برادرم در نظر دارد حاضرم با خودم ببرم. در جواب سوال مامانم که با تعجب میپرسید چرا چنین تصمیمی گرفته ام؟ در حالیکه وسایل مختصری را جمع میکردم فقط میگفتم خیلی خسته ام ... خلاصه مامانم هر چه اصرار کرد که قبل از حرکت زنگی بزنم و اطلاع دهم که برادرم به استقبالم بیاید گفتم سر زده بروم بهتر است، وقتی به تبریز رسیدم زنگ میزنم که دنبالم بیاید . راهی ترمینال غرب شدم و سریع یک بلیت تبریز گرفتم وسوار اتوبوس شدم. اتوبوس چندان شلوغ نبود و بیشتر مسیر را تا تبریزخوابیدم . حدود ساعت ۶ بعد از ظهر به تبریز رسیدیم در حالی که هوا تاریک بود ، باران میبارید و هوا به نسبت تهران سرد تر بود . به محض دیدن باجه تلفن عمومی ، شروع به شماره گیری کردم . ۱ بار ، ۲ بار، ... چندین بار شماره گیری بدون این که کسی جواب دهد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ بهترین کاری که به نظرم رسید این بود که به دانشگاه بروم . سوار تاکسی شدم و خود را به نگهبانی دانشگاه رساندم . قسمت خواهران کسی نبود، به قسمت برداران رفتم که وارد دانشگاه شوم که نگهبانان با تعجب پرسیدند که کجا میخواهم بروم چون کلاسها تقریبا تعطیل شده اند . جریان را تعریف کردم و گفتم که به دنبال برادرم هستم . یکی از نگهبانان اسم و رشته تحصیلی برادرم را پرسید و در کمال تعجب متوجه شدم که او را کاملا سر جریان خوابیدن در مسجد دانشگاه و خوابگاه میشناسد . گفت که امروز کلاس داشته اند و چند دقیقه قبل به اتفاق چند تن از دوستانش رفتند . شماره تلفن منزلشان را گرفت و چندین بار شماره گیری کرد ولی متاسفانه کسی جواب نداد . از نگرانی و اضطراب سردرد گرفته بودم . از من خواستند که روی صندلی کنار بخاری بنشینم و نگران نباشم . هر چه شماره گرفته شد کسی به تلفن جواب نداد . خدای من حالا چه کار کنم ؟ نه دوستی نه آشنایی ... هیچکس فقط یک برادر که به او هم دسترسی ندارم . آقایون محترم نگهبان وقتی متوجه شدند که کسی را به جز برادرم در تبریز ندارم با ریختن چایی و دلگرمی های زیاد ، من را به منزلشان دعوت می کردند و هر کدام تعداد فرزندان و دختران خود را میگفتند . خیلی تشکر کردم و خواهش کردم که آدرس هتل و یا مسافرخانه مطمئنی را بدهند که شب را آنجا سر کنم . آدرس هتلی به نام شهناز را در میدان شهدای تبریز نوشتند وبا تاکسی تلفنی تماس گرفتند و به ترکی توصیه هایی کردند که با آمدن راننده متوجه شدم سفارش کرده اند که راننده مسنی بفرستند . به هنگام سوار شدن دیدم که به راننده به زبان ترکی سفارش هایی کردند و در حالی که شماره ماشین را یادداشت میکردند از هم خداحافظی کردیم در حالی که باران با شدت بیشتری میبارید . راننده در بین راه سوالاتی پرسید و من هم جریان را مفصل تا مقصد تعریف کردم و در نهایت لطف و مهربانی با من به قسمت پذیرش هتل آمد و به زبان ترکی ، در حالی که من در حال پر کردن پرسش نامه هایی بودم ، سفارش هایی کرد . مسوول پذیرش به این دلیل که من تنها بودم مطمئن نبود که باید پذیرش را انجام دهد یا خیر . این بود که از من خواست تا کمی منتظر بمانم . سر درد من به اوج رسیده بود و در ان لحظه فقط به دنبال جایی مطمئن برای استراحت بودم . راننده که آدم دنیا دیده ای به نظر میامد و متوجه نگرانی های من شده بود ، محترمانه و پدرانه از من خواست که نگران نباشم ، اگر این هتل حاضر به پذیرش نشد به جای دیگری میرویم و اگر اصلا از نظر قانونی اشکالی وجود داشت، شب را با دختران و خانوم او سر خواهم کرد.
مسؤول پذیرش برگشت و گفت: در صورتیکه ماموریت کاری ، البته همراه با معرفی نامه، داشته باشید و یا دانشجو باشید، اجازه پذیرش شما را در هتل خواهم داشت . با خوشحالی تمام گفتم دانشجو هستم و با نشان دادن کارت دانشجویی کلید اتاقی را دریافت کردم . در ان لحظه انگار تمام دنیا مال من بود. آرامش عجیبی پیدا کردم و با تمام وجود احساس کردم با تمام کله شقی ها و بیگدار به آب زدنها، کسی مراقبم هست . با راننده ضمن تشکر فراوان به خاطر لطف و محبت پدرانه اش خداحافظی کردم و خودم را به اتاقی که در طبقه دوم بود رساندم . به محض ورود به اتاق گوشی تلفن را برداشتم و از تلفنچی هتل درخواست کردم که شماره منزل برادرم را بگیرد . باید منتظر میشدم . در این مدت کوتاه نگاهی به اتاق انداختم . اتاقی با دو تخت، دو چراغ، یک میز و دو صندلی ، یک اینه به دیوار با قابی چوبی و به رنگ قهوه ای و دو قاب عکس که تصاویری از تبریز و ساختمان هتل بود , دو پنجره که به میدان شهر که در مرکز شهر قرار داشت، باز میشدند , کمد ی برای وسایل و لباسها و روبروی کمد درب حمام و دستشویی . تلفن به صدا درامد ، شخصی که پشت خط بود گفت که متاسفانه کسی جواب نداده است . با خستگی، ناامیدی و سردرد خود را به روی تخت انداختم . در تمام مدتی که به تبریز وارد شده و برادرم را پیدا نکرده بودم ، تصمیم گرفتم که به خانه هم زنگ نزنم چون به جز ایجاد نگرانی مضاعف نتیجه ای به دنبال نداشت . به این فکر میکردم که حتمن برادرم در تبریز است چون هفته پیش که با مامانم صحبت کرده بود گفته بود که هم خانه ایهایش که یکی اهل کرج و دیگری تهرانی بودند، چند روزی را به خانه برمیگردند و او تصمیم دارد از این فرصت استفاده کند و کارهای عقب افتاده اش را سر و سامانی دهد. من هم موقع خداحافظی با مامانم، گفته بودم که نگران چیزی نباشد چون در این چند روز علاوه بر بازدید از جاهای دیدنی تبریز، حسابی آشپزی میکنم و از برادرم پذیرایی میکنم . با به یاد آوردن این جمله های آخر، خنده تلخی کردم و دوباره از تلفنچی خواهش کردم شماره را بگیرد . زمان انتظار برایم دنیایی میگذشت ولی متاسفانه همان مکالمات قبلی که کسی جواب نداده است. سر دردم ادامه داشت و زمان از دستم خارج شده بود . تصمیم گرفتم دوشی بگیرم و کمی با آرامش بخوابم ولی تا صبح به جز چند دقیقه ای کوتاه به خواب نرفتم . در تمام طول شب باران با شدت میبارید و من به این فکر میکردم که اگر نتوانم با برادرم تماس بگیرم با سوغاتیهای مامان که برای برادرم فرستاده بود چه کنم !!!! صبح اولین کارم برداشتن گوشی تلفن و تکرار در خواست شب گذشته بود و این بار خواهش کردم که اگر جواب داده نشد خودشان شماره گیری را ادامه دهند . شب قبل مسؤول پذیرش گفته بود که چون مسافر زیادی ندارند فقط صبحانه را سرو میکنند و برای ناهار و شام باید فکری کنم . تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن برادرم !!! جاهای دیدنی تبریز را ببینم و حالا که او نبود بهترین کار، گشت و گذاری در شهر بود . این بود که بعد از صبحانه ، از هتل بیرون زدم در حالی که آسمان تیره از ابر و باران همچنان میبارید. بازار تبریز اولین جایی بود که میتوانست خستگی را از تنم در آورد این بود که خود را به بازار رساندم. از دیدن هر چه که در آنجا بود لذت بردم ، از سقف بازار ، معماری ان و این که طولانی ترین بازار سرپوشیده دنیاست و من داشتم در ان قدم میزدم ، مغازه ها ، مردم ، اجناس ، گفتگوها که همه به ترکی بود ، سر و صداها ، ... خلاصه از همه چی کیفور شدم . تصمیم داشتم سوغاتی ، خشکبار بخرم و چه جایی بهتر از بازار . خلاصه با کلی بار و بندیل خودم را به هتل رساندم و ضمن سبک شدن ، مجددا از تلفنچی خواستم که باز هم شماره بگیرد اما جواب باز هم ناامید کننده بود . بعد از خوردن ناهار، راهی دیدار از عمارت ایل گولی شدم . با وجودی که فکرم مشغول برادرم بود و نگران که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد که به تلفن جواب نمیدهد، از دیدن عمارت ، تبریز و مردم ان لذت میبردم . مسجد کبود را نباید از دست میدادم این بود که راهی مسجد شدم در حالی که در تمام مدت جای برادرم خالی بود .
در این میان هر جا که باجه تلفنی میدیدم شماره میگرفتم . هوا تاریک میشد و من با خوردن شام زود هنگام ، خود را به اتاقم رساندم. هر چه سعی کردم چند صفحه ای از کتابی که با خود به همراه داشتم بخوانم ، موفق نشدم. فردای ان روز پنج شنبه بود و به این فکر میکردم که برادرم کجا میتواند باشد. از مسؤول پذیرش سراغ تلویزیون را گرفتم که شدیدا از بچه گی به ان معتاد بودم. در جواب تلویزیونی راکه در لابی بود نشانم داد که چند نفر جلوی ان نشسته بودند. این بود که از دیدن تلویزیون منصرف شدم . کمی به در و دیوار دقت کردم و چند قاب عکس از استاد شهریار، از جوانی تا پیری، و همچنین تصویر زیبایی از تبریز را که زینت بخش دیوارها بودند با دقت نگاه کردم . راهی به جز رفتن به اتاق نبود . چندین و چند بار از تلفنچی مجددا درخواست کردم که شماره بگیرد و اگر جواب داده شد وصل کند. شب دوم با آرامش بیشتری به خواب رفتم . صبح مجددن بعد از ناامید شدن از جوابگویی به تلفن راهی خانه مشروطیت شدم و افسوس از این که با تاریخ کشورم و اتفاقاتی که در چند دهه گذشته افتاده آشنایی لازم را ندارم . از آنجا بدون فوت وقت راهی مقبره امامزاده سید حمزه شدم . در فضای آرام بخش آنجا نماز خواندم ، دعا کردم و به این سفر بدون برنامه نگاهی کردم . بعد از خوردن ناهار، که ساندویچی بود، راهی موزه آذربایجان شدم. بعد از بازدید از موزه چون باران قطع شده بود تصمیم گرفتم پیاده در شهر قدم بزنم .
جهت جغرافیایی را از دست داده بودم و نمیدانستم که شمال ، جنوب کجاست آنچه که مهم بود این بود که شهر را ببینم و در ضمن خودم را به مرکز شهر برسانم . نمیدانم چقدر طول کشید که خودم را جلوی ساختمان هتل دیدم . به اتاق رفتم و مجددن درخواستم را از تلفنچی تکرار کردم . تلفن به صدا در آمد و در کمال تعجب صدای برادرم را تشخیص دادم . خدای من انگار که دنیا را بهم داده بودند . با خنده پرسید که کجا هستم و چرا از قبل بهش خبر نداده ام . در جواب من که میپرسیدم کجا بوده و چرا به تلفن جواب نداده است گفت بهتر است خودم از نزدیک ببینم . خلاصه آدرس را گرفت و چند دقیقه بعد خودش را رساند . من که طبقه پایین منتظر بودم با آمدن برادرم، انگار که مالک تمام دنیا بودم، اصلا یادم نمیاد که چه حرفهایی رد و بدل کردیم اما صورت خندان و آرام برادرم را فراموش نمیکنم . از من خواست که وسایلم را جمع کنم و همین که خواست با من به اتاق بیاید مسؤول پذیرش مانع شد و در جواب من که برادرم است فقط عذر خواهی میکرد . خلاصه بعد از تسویه حساب راهی خانه برادرم شدیم، در همان کوچه پس کوچه های مرکز شهر، در یک خانه کوچک قدیمی .
وقتی از در وارد میشدی ، اتاقی در سمت چپ بود و روبرو دری که به حیاط باز میشد ، باغچه ای کوچک که بیشترین مساحت حیاط را گرفته بود و اتاقی در ته حیاط . به آنجا رفتیم چون به گفته برادرم بخاری و زندگی !!! آنجا بود . توالت در گوشه ای از حیاط قرار داشت. خدای من اتاق نبود به بازار شام بیشتر شبیه بود ، همه چی نامرتب و به هم ریخته . وسایل را در گوشه ای از اتاق گذاشتیم و برادرم ، آشپزخانه کوچک و حمامی کوچکتر از ان را نشان داد . توضیح داد که صاحبخانه اینجا زندگی نمیکنه و در واقع دو اتاق در اختیار آنهاست ولی چون این اتاق کنار آشپزخانه است و بخاری دارد از این اتاق بیشتر استفاده میکنند در حالی که تلفن در ان یکی اتاق است و چون دوستانش نبوده اند خودش به تنهایی مشغول یک سری نقشه کشی و رسم های عقب افتاده اش بوده است . به همین دلیل و به خاطر بارش شدید باران ، صدای زنگ تلفن را نشنیده است.
سوغاتی های مامان را جا سازی کردم و از برادرم خواستم که به من اختیار تام بدهد که اتاق را مرتب کنم ، وسایل را جابه جا کنم ، آشپزی کنم در حالیکه خودش مشغول کارهایش باشد . شامی مختصر درست کردم که به نظر من بهترین شام دنیا بود و با هم نوش جان کردیم . بعد از ان کلی حرف زدیم در مورد همه چی و همه کس و مهمتر از همه در مورد این دو روزی که در تبریز سر کرده بودم و جاهایی که رفته بودم . نمیدانم چه ساعتی خوابیدیم ولی ان شب یکی از بهترین شبهای زندگی من بود . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه ، هر دو اتاق را جارو و یک گردگیری مفصل هم کردم. یخچال را که کثیف بود، مرتب کردم و یک خورشت قرمه سبزی مفصل با سبزی خشکی که مامان داده بود ، برای چند روز بار گذاشتم . بعد از خوردن ناهار از برادرم خواستم که من را به ترمینال برساند چون شنبه صبح کلاس داشتم و خودم را باید به تهران میرساندم . اصرار فایده ای نداشت چون هم او را دیده بودم و هم تبریز را و با تمام اتفاقاتی که افتاده بود حس خوبی برای شروع ترم در اواسط آبان ماه !!!!
حدود ۸ شب بود که به خانه رسیدم و در جواب مامانم که چرا به تلفن جواب نمیدادیم ، خونسرد سعی کردم کل ماجرا را از اول تا آخر تعریف کنم .

No comments:

Post a Comment