Monday

پسر خاله پدر1

پدر من پسر خاله ای داشت که از ازدواج اول صاحب یک پسرشد و به دلایلی که من هنوز هم نمیدانم، از همسر اول جدا و با خانوم دیگری ازدواج کرد و سرپرستی فرزند طبق روال معمول با پدر بود . این پسر که تنها فرزند خانواده بود ، علیرضا نام داشت و خیلی شبیه پدر بود. خانواده های ما با هم رفت و آمد زیادی داشتند و علیرضا با این که چند سالی هم از من و هم از برادرانم بزرگتر بود همبازی خوبی در این رفت و آمدها و مهمانیها بود. تا جایی که از بچگی یادم است همیشه احساسم نسبت به بچه هایی که از من بزرگتر بودند ، چه به عنوان همبازی و چه هم مدرسه ای ،این بود که آنها خیلی بیشتر از من میدونن و توانایی های بیشتری دارن , این بود که همیشه از بازی با افرادی مثل علیرضا لذت میبردم ..... جنگ شروع شد و ادامه یافت و ما هم کم کم بزرگ میشدیم.... با این که تا سوم راهنمایی به دوچرخه سواری ادامه دادم ولی از بازی با برادران و افرادی مثل علیرضا زودترعقب نشینی کردم حتا بیشتراوقات در صحبتها و بحث های آنها شرکت نمیکردم فقط گاهی در مورد مدرسه و این که دبیرستان چه درسهایی را باید خواند با هم صحبت میکردیم . وقتی به خانه آنها میرفتیم از دیدن و ورق زدن کتابهای دبیرستان او که رشته تجربی را انتخاب کرده بود و در مورد بعضی مطالب زیست شناسی توضیح میداد احساس آدمهای کم سواد بهم دست میداد و به همین خاطر آرزو میکردم که هرچه زودتر من هم به دبیرستان بروم . در این میان جنگ بالا گرفت و آژیر قرمز را که خیلی دلهره آور بود میشد در همه جا و همه وقت شنید. تا این که شنیدیم که علیرضا داوطلبانه تصمیم گرفته به جبهه جنگ برود . یک شب که به خانه ما آمده بودند پدرش از پدرم خواست که با او صحبت کند و تاکید کند که سن او برای جنگیدن مناسب نیست و از این گذشته جنگ احتیاج به دوره لازم آموزشی و آمادگی بیشتری دارد تا شاید بدین وسیله نظرش تغییر کند. یادم است ان شب خیلی در این مورد صحبت شد . تمام کسانی که این خبر را شنیدند به نحوی سعی کردند نظر علیرضا را تغییر بدهند ولی ظاهرا تاثیری نداشت تا این که پدر تصمیم گرفت که به پایگاه بسیج اطلاع دهد که به علت تک فرزند و عدم رضایت ولی، حق اعزام او به جبهه جنگ را ندارند . با وجودی که دوره سه ماهه ای را در پایگاه بسیج گذرانده بود ولی از اعزام او به جبهه خودداری شد. مدتی گذشت و ما تقریبا از هم بی اطلاع بودیم تا این که در اواخر خرداد ماه خبر رسید که او با جلب رضایت پدر به جبهه جنگ رفته است به همین خاطر برای احوالپرسی شبی به منزلشان رفتیم و متوجه شدیم که با استدلالهای زیادی که کرده نظر پدر را ظاهرا جلب نموده است ولی پدر که عمیقا از ته قلب راضی نبوده است با چند تن از دوستان و آشنایان درجه دار نظامی صحبت کرده است که او را در پشت جبهه در محلی که مجبور به کارهای سخت تدارکاتی شود نگه دارند تا شاید از تصمیمش عملا برگردد. ۲-۳ ماهی گذشت و در این میان پدر مرتب برای دیدار از او به مناطق جنگی میرفت تا خود از نزدیک وضعیت او را زیر نظر داشته باشد . با شروع مدارس پدر موفق شد که برای ادامه تحصیل، تنها پسر خود را به خانه برگرداند .شبی که ما به منزل آنها برای چشم روشنی رفته بودیم ، متوجه شدم نه تنها قیافه که شدیدا آفتاب سوخته و دستها زخمی شده بودند بلکه رفتار، طرز صحبت کردن ، نگاه کردن علیرضا، همه و همه ، خیلی تغییر کرده است. به هنگام بازگشت برادران من هم به این نکته اشاره کردند واتفاقات و خاطراتی که از او شنیده بودند تعریف کردند.جنگ همچنان ادامه داشت و با اتفاقاتی که ان سال رخ داد متاسفانه خانواده های ما کمتر با هم در تماس بودند . اما خبر رسید که علیرضا تصمیم دارد در کنکور شرکت کند . یادم است پدرش از این بابت خیلی خوشحال بود. جنگ بالا گرفت و جبهه ها به نیروی داوطلب احتیاج داشتند . اینبار بدون رضایت پدر و تنها با گذاشتن یادداشت خداحافظی ، او عازم جبهه شده بود . اما به کجا ؟ جنوب یا غرب ؟ پدر به پایگاه بسیج اطلاع داده بود که به دلیل زیر پا گذاشتن قوانین جنگی و اعزام غیر قانونی ، از آنها شکایت خواهد کرد... هر کس که این خبر را میشنید نگران میشد و راههایی را برای پیدا کردن و برگرداندن علیرضا پیشنهاد میکرد . حدود دو ماهی گذشت که به مرخصی آمد . همه از این خبرخوشحال شدیم و به دیدنش رفتیم . منزلشان شلوغ بود ، هرکس که شنیده بود برای چشم روشنی به پدر و پسر آمده بود . پدر و مادر من تصمیم گرفتند که آنها را برای شام, صحبت و دیدار بیشتر دعوت کنند. شبی که به منزل ما دعوت بودند کاملا یادم است، بدون اغراق همبازی دوران کودکی من به مرد با تجربه ای با نگاهی دور تبدیل شده بود . سوالی که هنوز هم از خودم مرتب میپرسم این است که چه دنیایی را در مدت چند ماه تجربه کرده بود که با وجود امکانات رفاهی و مالی بسیار خوب ، اصرار در تجربه مجدد ان را داشت .با رفتن آنها صحبت در مورد آنها ادامه داشت و این که اینبار به شدت با دفعات قبل فرق کرده است . حتا این بار خاطره ای تعریف نکرده و در مورد جبهه صحبتی نکرده بود !!!! همه معتقد بودند که این نشانه خوبی است و بالاخره فهمیده که دنیا دست کیه و جنگیدن به این راحتی هم نیست. اما در جواب به این سوال که آیا باز هم قصد رفتن دارد یا نه سکوت کرده و به پدرش جوابی نداده بود . پدرش تعریف کرده بود که با شکایات و پیگیریهایی که انجام داده تقریبا تمام راههای ممکن برای اعزام او را بسته است . و در این چند روز با او در مورد کنکور ، دانشگاه و ادامه تحصیل خیلی صحبت کرده است و با توجه به خستگی ای که در او دیده است مطمئن شده است که پسر از رفتن با یا بدون اجازه منصرف شده است .

No comments:

Post a Comment