Monday

پسرخاله پدرم 2

چند ماهی از ان شب گذشت و دورادور در جریان بودیم که علیرضا سخت مشغول درس خواندن است تا هم مدتی را که نبوده جبران نماید و هم امتحانات نهایی سال چهارم را پشت سر بگذارد. شبی از تیر ماه بعد از امتحانات خرداد و برگزاری کنکور دور هم جمع بودیم و صح...بت در مورد سوالات کنکور داغ بود. من با دقت و تحسین به صحبتهای او در مورد امتحان نهایی سال چهارم و کنکور گوش میکردم و آرزو میکردم که روزی هم خودم چنین تجربیاتی را داشته باشم. از نظر من علیرضا از خیلی جهات قابل ستایش بود و به عنوان کسی که تجربه های بیشتری کسب کرده است به نوعی قابل اطمینان . ان شب ظاهرا در مورد جنگ صحبتی نشد ولی پدرش گفته بود که باز هم چند بار بعد از کنکور صحبت از جبهه و بازگشت مجدد کرده ولی به دلیل مخالفتها صحبت به درازا کشیده نشده است . نتایج کنکور اعلام شد ولی متاسفانه او قبول نشده بود. پدر برنامه ریزی جدیدی برای سال بعد در نظر گرفته بود که بدون مخالفت پسر باید انجام میشد. با شروع پاییز و زمستان جنگ هم بالا میگرفت و تعداد عملیاتها زیاد میشد . اخبار مربوط به جنگ از همه جا از طریق بلندگوها به گوش میرسید و اغلب اوقات مارش نظامی همراه با آژیر خطر میشد!!! اینبار علیرضا به عنوان سرباز وظیفه و بدون رضایت پدر راهی جبهه شد. چندباری که به منزلشان رفتیم حال پدر خوب نبود و حتا چند روزی در بیمارستان بستری شد. با نگاهی به گذشته ، ان روزها برای من شدیدا جزو روزهای اضطراب زا و تیره محسوب میشود . خانه آنها چند طبقه در یکی از مناطق تهران بود که به جز طبقه آخر که خودشان ساکن بودند بقیه را به اجاره داده بودند. در زیرزمین کنار موتورخانه، اتاقی با آشپزخانه کوچک و سرویس بهداشتی قرار داشت که پسرخاله علیرضا که در دانشگاه علم و صنعت درس میخواند و به تازگی ازدواج کرده بود، ساکن بود. وجود این زوج جوان به طبق گفته پدر و مادر علیرضا، نعمت بزرگی در زمان غیبت او محسوب میشد... حدود هر ۴۵ روز یکبار علیرضا به مرخصی میامد و گله مند از پدر که توصیه ها و سفارشهای او سبب شده که از تواناییهای او در جبهه استفاده نشود و او را بیشتر در خطوط پشتی و یا نهایتا در قسمت پشتیبانی نگهدارند. ظاهرا چیزی از تصمیم او برای رفتن به جبهه جنگ کاسته نشده بود . چند ماهی از سربازی او میگذشت که به توصیه بعضی از فامیل، دوستان و آشنایان ، بهترین راه برای منصرف کردن او از رفتن به جبهه ، آستین بالا زدن و بند کردن دست او به زندگی تشخیص داده شد. این بود که خانواده های زیادی که دختر دم بخت داشتند وارد لیست شدند و وظیفه (سنگین) خواستگاری به عهده مادر (خوانده ) علیرضا گذاشته شد.

No comments:

Post a Comment