Wednesday

پسرخاله پدرم3

طبق گفته مادر علیرضا، با چندین خانواده صحبت (غیر رسمی) شد و بدون این که دختر خانوده مستقیما در جریان خواستگاری قرار بگیرد چند نفری زیر نظر گرفته شدند ! ولی ظاهرا با مشورت با پدر (علیرضا) توافقی به دست نیامده بود. تا این که خاله علیرضا پیشنهاد داد با توجه به اینکه نو عروس آنها از هر لحاظ خانم فهمیده ایست، به خواستگاری خواهر او بروند که سال چهارم دبیرستان بود و تصمیم داشت در کنکور شرکت کند و شاید این خود انگیزه ای برای ادامه تحصیل علیرضا میشد . خلاصه بعد از چندین رفت و آمد با حضور خود علیرضا ، ازدواج سر گرفت و در فاصله کمی بعد از عقد، جشن عروسی ای هم ترتیب داده شد . برق شادی و خوشبختی را به وضوح در چشمان پدر علیرضا میشد دید. در حوادثی که ان سالها رخ داده بود این یکی از بهترین اتفاقی بود که میتوانست رخ دهد . در مراسم عقد که خیلی ساده برگذار شده بود فقط پدر و مادرم دعوت بودند و چون تا جشن عروسی وقت زیادی نبود من متاسفانه تا شب عروسی نتوانستم عروس خانوم را ببینم ولی خواهرش را که خانوم پسرخاله علیرضا بود دیده بودم و کلی با هم در مورد مدرسه و انتخاب رشته صحبت کرده بودیم ، از ان آدمهایی بود که از صحبت کردن باهاشون لذت میبردم ... بالاخره عروس خانوم را دیدم و از آنجا که همیشه عادت داشته و دارم که ببینم زن و شوهر از نظر ظاهر ، قیافه و رفتار چقدر شبیه هم هستند ، در شب عروسی متوجه شدم که از نظر قیافه ، عروس خانوم و علیرضا شباهتهای زیادی دارند ولی متاسفانه این امکان پیش نیامد که بیشتر با هم صحبت کنیم تا بیشتر با او آشنا شوم . با آنکه عروسی خیلی مفصل و شلوغ نبود ولی به من خوش گذشت. حدود یکی دو هفته بعد مامانم عروس و داماد را به اتفاق چند تن از بستگان پا گشا کرد و این فرصتی شد تا با عروس خانوم بیشتر صحبت کنم . خانومی بود زیبا با پوستی روشن ، دقیقن همرنگ پوست علیرضا و پدرش ، که تند تند و با لبخند کلمات را ادا میکرد و صدایی داشت که حتا اگرساعتها صحبت میکرد خسته کننده نبود. شادی و نشاط را میشد در لبخندها ، صدا ، خطوط چهره و برق نگاهش به راحتی حس کرد . گاه گاهی نگاهی هم به علیرضا داشتم و میخواستم بدانم که چه تغیراتی در رفتار و صحبت او بوجود آمده است . کت و شلواری که ان شب به تن داشت همان کت و شلوار دامادی بود که شب عروسی پوشیده بود ، پوست صورت که در اثر آفتاب سوختگی تیره شده بود کمی روشن تر شده بود . صورتش هم نسبت به قبل کمی پر تر شده بود که نشان میداد از نظر تغذیه و مهم تر از ان ، از نظر روحی در وضعیت خوبی است ، خطوط چهره چندان تغییری نکرده بود و تقریبا با همان حالت و لحن گذشته صحبت میکرد . به دنبال چشمها بودم ، چشمها همیشه راز درون را افشا میکنند ، ولی چشمهایش هنوز دور بود ...عروس و داماد در یکی از طبقات خانه پدر ساکن شده بودند. ۴۰ روز ، دقیقن ۴۰ روز بعد از عروسی به جبهه بازگشت ، خبری که در کمال تعجب به هیچ وجه حاضر نبودم قبول کنم. از نظر من دیوانگی محض بود نه به خاطر رفتن به جبهه ، بلکه به این خاطر که اینبار به جز پدر که به شدت نگران او بود ، همسرش هم که نسبت به او متعهد بود ، اضافه شده بود. در جبهه جنگ چه خبر بود که مصرانه باید بازمیگشت ؟ .... عصری که من و مامانم به منزلشان رفتیم تنها نبودند، هرکس که خبر را شنیده بود برای احوالپرسی و دلداری آمده بود. با خانومش کمی صحبت کردم و سوالی که دوست داشتم صادقانه به ان جواب دهد این بود که در این موقعیت چه احساسی دارد؟ تعریف کرد که در همان مراسم خواستگاری به من گفته است که تصمیم دارد اگر عروسی سر بگیرد ، بعد از ان تا تمام شدن جنگ، به جبهه برود و این موضوعی است که بهتر است او قبل از جواب مثبت به خواستگاری در موردش فکر کند . در ادامه گفت که من قبول کردم ولی فکر میکردم بعد از ازدواج از تصمیمش منصرف میشود... اما از نظر روحی ، به خوبی شبی که به منزلمان دعوت بودند نبود ولی هنوز هم از صحبت با او لذت میبردم ....در این مدت از طریق تلفن و گاهگاهی شب نشینی از علیرضا و همینطور وضعیت روحی آنها خبر میگرفتیم تا این که
از طریق رادیو و تلویزیون اعلام شد که عملیاتی در مناطق جنگی صورت گرفته است که لطمات زیادی را به دشمن وارد کرده و آنها را مجبور به عقب نشینی نموده است. از علیرضا چه خبر ؟ خانواده هیچ خبری نداشتند !!! تا این که یک روز به پدرم خبر دادند که علیرضا مجروح شده است و پیشنهاد شد که بهتر است جمعی از بستگان به اتفاق این خبر را به خانواده علیرضا بدهند. اما کجا بستری شده بود ؟ سوالی بود که جوابش را وقتی پدرم مساله را با مامانم در میان میگذاشت ، نمیدانست . تا اینجا صحبتهایی بود که من در جریان بودم، بعد از ان پدر به اتفاق مامانم از خانه خارج شدند ولی سفارش کردند که اگر احیانا دیر کردیم و یا خبری ندادیم نگران نباشید. ان شب هیچ کدام بدون این که زنگی بزنند و یا خبری بدهند به خانه نیامدند . تا آنجایی که یادم است من و برادرانم شب را تقریبا بدون نگرانی صبح کردیم چون احتمال میدادیم که علیرضا در یکی از بیمارستانهای شهرهای دیگر بستری شده است و همگی مشغول انتقال او به یکی از بیمارستانهای تهران هستند. نزدیکیهای ظهر مامانم به اتفاق یکی از بستگان به خانه آمد . همگی جلو رفتیم و اولین سوال این بود که بابا کجاست ؟ و از علیرضا چه خبر ؟ مامانم که کاملا خسته به نظر میرسید سعی میکرد خود را آرام نشان دهد .
از من خواست که به اتاق برویم و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند در جواب سوال من که آیا همگی حالشان خوب است ؟ پس چرا بابا نیامده است ؟ دیشب کجا بودید ؟... فقط سر تکان میداد و این برای من در ان لحظه به این معنی بود که آرام باشم و گوش دهم .شروع به صحبت کرد: علیرضا حالش خوب است ، نگران نباش. (کمی آرام شدم ، پس به احتمال زیاد جراحت زیاد نبوده است .) فقط کمی خانومش مریض احوال است و بیتابی میکند ، به همین خاطر بهتر است تو هم بیایی و در کنارش باشی و کمی با او صحبت کنی . خوشحال شدم و در جواب گفتم الان سریع آماده میشوم ولی شما خسته هستید و به احتمال زیاد دیشب خوب نخوابیده اید، شما در خانه بمانید و کمی استراحت کنید . تا این لحظه مامانم ایستاده بود و در حالی که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند نشست و گفت : بهتر است لباس مشکی بپوشی ، علیرضا شهید شده است و دیگر گریه امانش نداد . باور نمیکردم ، امکان نداشت چطور چنین اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟... قبلا شنیده بودم که در شناسایی اشتباه میشد و خبر شهادت را به خانواده ها اطلاع میدادند در صورتی که بعد از مدتی معلوم میشد که فرد دیگری با مشخصات دیگری شهید شده است ، حتمن در مورد علیرضا هم این اتفاق افتاده است ... در ان لحظه کوتاه هزاران فکر و صحنه های مختلف از سرم گذشت که همه امید میدادند که این خبر درست نیست. نمیتوانستم گریه کنم همینطور به مامانم که اشک میریخت نگاه میکردم و تکرار میکردم امکان ندارد ...سعی کردم آرام باشم و خوب فکر کنم این بود که پرسیدم : از کجا مطمئن هستین؟ کسی او را دیده است ؟ مامانم فقط گریه میکرد و بریده بریده از من خواست که زودتر آماده شوم . گریه ام گرفت ولی سعی میکردم بدون صدا و یواشکی اشک بریزم . متاسفانه قبل از این جریان عزیزانی را از دست داده بودیم، که خود جریان مفصلی است ، این بود که لباس مشکی آماده داشتم . سعی کردم بدون بحث لباس بپوشم و اشک بریزم . کله ام پر از فکرها و صحنه های مختلف بود . تمام لحظه ها و خاطراتی که از بچگی با علیرضا داشتم و داشتیم مثل یک فیلم سریع از پیش چشمم میگذشت ... بهترین کار این بود که خودم از نزدیک ببینم جریان چیه و پیش خودم فکر میکردم احتمالا همه احساساتی شدند و خبر را بدون دلایل کافی پذیرفتند. این خبر از نظر من غیر ممکن بود. به اتفاق به منزل خانواده علیرضا رفتیم . از دور افراد سیاه پوش را دیدیم که به منزل رفت و آمد میکردند . نزدیکتر که شدیم صدای قرآن به گوش میرسید . من و مامانم با هم به آخرین طبقه که ظاهر مخصوص خانوم ها بود رفتیم ، سر و صدای گریه و شیون را به وضوح میشد شنید . اشکهایم بی اختیار سرازیر شد حاضر نبودم قبول کنم و با خودم تکرار میکردم امکان ندارد ... خانومش نشسته بود و گریه میکرد . به سمتش رفتم و نه خودآگاه با صدای بلند شروع به گریه کردم. همدیگر را بغل کردیم و در حالی که صدایش به شدت گرفته بود ، گله کرد که فریبا تا حالا کجا بودی ؟ علیرضا رفت ...چند ماه از این جریان گذشت. سعی میکردم به بهانه های مختلف به خانه شان نروم چون از در و دیوار ان خانه غم میبارید و بیشتر مواقع همنشینیها با سکوت و یا گریه های زیاد همراه بود ... ولی در کمین بودم که حتمن خبر خوشی میرسد و این روزها تمام خواهند شد و این خبر خوش از نظر من چیزی نبود جز این که اطلاع دهند که علیرضا زنده است . یک روز که از مدرسه آمدم مامانم گفت که خبر خوبی رسیده است و به همین خاطر بعد از ظهر تصمیم دارد به منزل خانواده علیرضا برود و از من پرسید که مایلم با او بروم ؟ بیصبرانه پرسیدم اشتباه شده ، او زنده است ؟ با خنده جواب داد بله او زنده است حالا خودت میبینی . نفهمیدم چه جوری آماده شدم و برخلاف چند هفته گذشته که حاضر به رفتن به خانه آنها نبودم همراه مامان شدم . سر راه مامان دسته گلی خرید و راهی شدیم . منتظر بودم که خودم از نزدیک شاهد باشم که این اشتباه چه جوری صورت گرفته است . بیرون منزل خبری نبود ، در پله ها کسی رفت و آمد نمیکرد ، تعجب کردم ... در خانه به جز چند خانوم از بستگان کس دیگری نبود . خانوم علیرضا آرام تر از چند هفته پیش به نظر میرسید . پیش خودم فکر کردم حتمن خبر جدید جدید است و کسی مطلع نشده است و به احتمال زیاد آقایون رفته اند که علیرضا را همراهی کنند . نشستیم و منتظر بودم که چه اتفاق می افتد. ه صحبت خانمها دقت کردم بیشتر توصیه میکردند که خانوم علیرضا از نظر تغذیه باید خیلی مواظب خودش باشد و دکترهایی را سفارش میکردند. زنگ زدند و چند نفر از راه رسیدند و شروع به تبریک و چشم روشنی زدن کردند و این که از شنیدن خبر خیلی خوشحال شدند و پرواز کنان خودشان را رسانده اند و در ادامه گفتند که قدمش مبارک باشد . و یک نفر اضافه کرد حالا پسر است یا دختر ؟ خدای من باورکردنی نبود خانوم علیرضا باردار بود و بچه ای را در راه داشت. با تعجب و خوشحالی فقط نگاه میکردم و بدون حرفی پریدم و او را در بغل گرفتم ... چند ماه بعد دختری به دنیا آمد که کپی کوچکی از پدر بود . هرچه بزرگتر میشد شباهتها بیشتر میشد : طرز راه رفتن، صحبت کردن، نگاه کردن ، خندیدن ، ... همه و همه بدون اغراق شبیه پدر بود. در سالهایی که در علم و صنعت مشغول به تدریس بودم ، خانوم علیرضا همیشه میگفت که آرزو دارم خاطره هم در علم و صنعت درس بخواند و شاگرد تو باشد. اینجا بودم که خبر دادند که خاطره علم و صنعت قبول شده است ... اما همچنان این سوال بدون جواب را از مادرش میپرسد که چرا فقط بابای من به جبهه رفت و شهید شد ؟ چرا بقیه بابا ها نرفتند

No comments:

Post a Comment