Sunday

Weihnachten

پارسال مرجان لطف کرد و زنگ زد که برای کریسمس پیششون برم و البته اصرار هم داشت. با توجه به وضعیت روحی افتضاحی که برام پیش اومده بود قبول کردم و ۳شنبه بعد از ظهر راه افتادم رفتم. مرجان سرما خورده بود ولی‌ مثل تمام مادران ایرانی‌ تمام مدت در خدمت خانواده و بچه ها. مرجان دو تا بچه داره که من عاشقشونم مخصوصاً وقتی‌ شیطونی می‌کنن! :) شب دیر وقت خوابیدیم و فردا با صدای زنگ خانه بیدار شدیم: من در اتاق خودم و بقیه هم در اتاق‌های خودشون. مرجان و پسرش در را باز کردند. دوستشون بود که مرجان به پسرش گفت برو خاله را صدا کن بیاد همه با هم صبحانه بخوریم. از پلها پین اومدم و با آقای سلام و احوال پرسی‌ کوتاهی کردم غافل از این که خواستگار هستند :) کمی‌ صحبت شد و از همه بیشتر مرجان حرف زد، البته بدون این که صحبتی‌ از خواستگاری بشه ولی‌ حرکات و رفتار کاملا مشخص بود....

همان روز‌های بود که اروپا و آلمان را موج شدید بیسابقه سرما گرفته بود و ما بی‌ خبر بودیم چون همش در خونه بودیم. من شنبه با این که مرجان اصرار داشت تا هفته بعد بمونم به خونه برگشتم.

چهارشنبه بعد از زهر طبق قرار قبلی‌ رفتم پیش بهناز که شدیدا سرما خورده بود! و خونش هم گرم نبود. جمع شب رفتیم و چلوکباب را در اوستا خوردیم که بدک نبود.

شنبه صبح برگشتم، با سرما خوردگی!!!!

سرماخوردگی‌ را با وجود وضعیت روحیه افتضاحی که داشتم تونستم جلوش را بگیرم که از پا دارم نیاره. بهناز حدود ۲ هفته استراحت کرده بود و بعد از تعطیلات مرجان و بچه هاش شدیدا سرما خورده بودند و همگی‌ یک هفته استراحت کردند. خلاصه وحشت ناک بود.

در این سرما هم قبل از کریسمس تقریبا همه سرما خورده بودند و من تصمیم راسخ گرفتم که در خانه بمونم و جای نرم :) که بلای سال گذشته سرم بیاد.

No comments:

Post a Comment