Friday

داستانی از هرمان هسه

جمع آوري پروانه را از هشت يا نه سالگي آغاز کردم. ابتدا اين کار را بدون پشتکار خاصي، درست مثل يک بازي، مثل جمع کردن چيزهاي ديگر دنبال مي کردم. اما در دومين تابستان که تقريباً ده ساله شده بودم، جمع کردن پروانه را جدي گرفتم و همين سبب شد که مرا بارها و بارها از اين چنين عشق آتشيني برحذر دارند، چرا که اين کار باعث مي شد من همه چيز را فراموش کنم و از کارهاي ديگر غافل شوم. هنگامي که براي شکار پروانه مي رفتم، صداي ناقوس را که آغاز ساعت درس و يا وقت ناهار را اعلام مي کرد، نمي شنيدم. هميشه در روزهاي تعطيل، از صبح تا شب تنها با تکه ناني در دست ميان گل ها پرسه مي زدم، بي آنکه حتي براي ناهار به خانه بازگردم.

حتي هنوز هم گاه گداري، بويژه آن گاه که پروانه اي زيبا را مي بينم، ته مايه اي از آن عشق مفرط را در درونم حس مي کنم. سپس براي لحظه اي، دوباره همان احساس خلسه آزمندانه و بيان ناپذير که تنها کودکان قادر به فهم آن هستند، وجودم را فرا مي گيرد و به همراه اين احساس، درست مانند يک کودك، نخستين شکار پروانه ام را به ياد مي آورم و آن گاه ناگهان خاطرات لحظات و ساعت هاي شمارش ناپذير کودکي بر من هجوم مي آورد: بعد از ظهري سوزان در بيشه زارهاي خشکيده، خارزار معطر، ساعت هاي خنک بامدادي در باغ يا شامگاه در حاشيه اسرارآميز جنگلي که من با تور پروانه گيري ام در کمينگاه به مانند جستجوگر گنج پنهان مي شدم و هر آن، در پي يافتن مناسب ترين لحظه غافلگير کردن پروانه اي، و در پي يافتن شانس بودم و.... هنگامي که پروانه اي زيبا را مي ديدم، نيازي نبود نمونه اي کمياب باشد، بلکه کافي بود که اين پروانه روي ساقه گلي بنشيند و بال هاي رنگارنگش هر از گاه در باد تکاني بخورد تا شوق شکار، نفس از من بگيرد. وقتي جلوتر و جلوتر مي خزيدم تا جايي که بتوانم تمامي خال هاي رنگي براق، بال طلايي و شاخک هاي لطيف قهوه اي رنگ پروانه را ببينم، آن هيجان و لذت خاص، آن آميزه شادماني لطيف و پاك و حرص و آزي وحشيانه بر من مستولي مي شد، به گونه اي که بعدها در زندگي به ندرت چنين احساسي را دوباره تجربه کردم.

از آنجايي که والدين من بي چيز بودند و نمي توانستند چيزهاي مثل قفس به من هديه کنند، ناچار شدم گنجينه خود را در جعبه مقوايي کهنه و پيش پاافتاده اي نگهداري کنم. با لايه هاي از چوب پنبه هاي بريده شده، کف جعبه و ديواره هاي آن را پوشاندم. سپس پروانه ها را با سنجاق به ديواره ها چسباندم و جعبه را که در ميان ديوارهاي چروکيده کاغذي آن، گنجينه ام قرار داشت، با قلابي به ديوار آويزان کردم. نخستين روزها هنوز، با کمال ميل گنجينه خود را به همکلاسي هايم نشان مي دادم.

اما آنان صاحب جعبه هاي چوبي با سرپوش هاي شيشه اي، جعبه هاي کرم ابريشم با ديواره هاي توري سبز رنگ و ديگر چيزهاي تجملي بودند که من با آن وسايل ابتدايي و پيش پاافتاد ام، نمي توانستم مانند ايشان بر خود ببالم.

از آن پس ديگر چندان ميلي به نشان دادن پروانه هايم به ديگران نداشتم و عادت کرده بودم که حتي هيجان انگيزترين شکارهايم را پنهان کنم و چيزهايي را که به چنگ مي آوردم، تنها به خواهرانم نشان دهم. يکبار پروانه آبي رنگي را شکار کرده و آن را به گنجينه ام افزودم، هنگام که پروانه را خشک کردم، غرور مرا واداشت که بخواهم دست کم آن را به همسايه ام، پسر آموزگاري که کمي بالاتر از خانه ما منزل داشت، نشان دهم.

اين پسر تنها گناهش معصوميتش بود که همين نزد بچه ها دو چندان عجيب و غيرعادي است. او کلکسيوني کوچک و جمع و جور داشت، اما به سبب ظرافت و دقتش در نگهداري آن، اين مجموعه به گنجينه اي واقعي بدل شده بود، گذشته از همه اينها او در هنري کمياب و دشوار چيره دست بود. او مي توانست بال هاي شکسته و آسيب ديده پروانه ها را دوباره به هم بچسباند. او از هر نظر پسر بچه اي نمونه بود، از اين رو من همواره درباره او احساس کينه اي آميخته با حسادت و ستايش داشتم.

بله، من پروانه ام را به اين پسر ايده آل نشان دادم. او کارشناسانه نظرش را گفت و منحصر به فرد بودن پروانه ام را تأئيد کرد و بر آن چيزي حدود بيست فنيگ قيمت گذاشت، زيرا اميل نيز مي دانست که ارزش همه اشياي کلکسيون ها، حتي تمبرها و پروانه ها با پول سنجيده مي شود.

آن گاه معايب پروانه ام را نيز برشمرد. اما من ديگر چندان توجهي به اين ايرادها نکردم، چرا که خرده گيري هاي دوستم تا حدودي شادماني مرا خراب کرده بود و من ديگر هرگز پروانه هايم را به او نشان ندادم.

دو سال گذشت و ما ديگر پسران بالغي شده بوديم، ولي عشق مفرط من به جمع آوري پروانه هنوز در وجودم شکوفا بود.

شايعه اي همه جا پيچيده بود که اميل گونه اي پروانه کمياب يافته است. اين خبر براي من همان قدر هيجان برانگيز بود که اگر امروز بشنوم يکي از دوستانم يک ميليون مارك به ارث برده است يا کتاب گمشده ليويوس پيدا شده است.

تا حال هيچ کدام از ما نتوانسته بوديم، اين پروانه خاصي را بيابيم و من آن را تنها از روي تصويرش در کتابي قديمي مربوط به پروانه ها ديده بودم. گراور کتاب رنگي من با دست انجام گرفته بود و بي نهايت زيباتر و براستي دقيق تر از همه چاپ هاي رنگي جديد به نظر مي رسيد. از همه پروانه هايي که نامشان را مي دانستم و در گنجينه ام جايشان

خالي بود، هيچ کدام به مانند اين پروانه چنين التهاب آور توجه مرا به خود جلب نکرده بود.

من همواره به تصوير آن پروانه در کتابم خيره مي شدم. يکي از دوستانم به من گفته بود که اگر آن پروانه قهوه اي رنگ، روي تخت سنگ يا تنه درختي بنشيند و پرنده يا دشمن ديگري بخواهد به او حمله کند، او تنها بال هاي تيره رنگ خود را از هم مي گشايد. آن گاه در زير بال هايش چشمان بزرگ و روشن او پديدار مي شود و اين چشم ها چنان حيرت انگيز و غافلگير کننده اند که پرنده مهاجم را مي ترسانند و ناچار مي سازند تا پروانه را آسوده بگذارد و خود بگريزد. آن گاه چنين موجود شگفت آوري مي بايست گير آدم کسل کننده اي چون اميل بيفتد! وقتي چنين چيزي را شنيدم در نخستين لحظه ابتدا خوشحال شدم که سرانجام مي توانم اين موجود کمياب را از نزديک ببينم و کنجکاوي سوزان خود را تسکين دهم. بعد حسادت تحريکم کرد و به گمانم آمد که چقدر مسخره است که درست همين آدم کسالت بار و ترشرو بايد اين پروانه پرارزش و اسرارآميز را به دام اندازد.

با اين همه وسوسه شدم که پيش او بروم تا شکار خود را نشانم دهد. پس از آن هم نتوانستم اين فکر را از سرم به در کنم، براي همين هنگامي که روز بعد خبر پروانه او در تمام مدرسه پيچيد، ديگر مصمم شدم که واقعاً به سراغش بروم. بعد از ناهار به محض اينکه توانستم از منزل خارج شوم، به سوي خانه همسايه مان دويدم. مجموعه پروانه هاي اميل و اتاقک چوبي و در طبقه سوم خانه آنان قرار داشت.

همواره از اينکه اين پسر آموزگار مي تواند به تنهايي صاحب يک اتاقک باشد، حسوديم مي شد. در راه پله ها به هيچ کس برنخوردم. وقتي در اتاق طبقه سوم را کوبيدم، هيچ پاسخي نشنيدم. اميل آنجا نبود وقتي دست به دستگيره در بردم، در را گشوده يافتم. بي شک اميل از روي حواس پرتي فراموش کرده بود در را قفل کند. داخل رفتم تا دست کم بتوانم آن پروانه را تماشا کنم.

به سرعت دو جعبه اي را که اميل در آنها گنجينه خود را نگهداري مي کرد، برداشتم. بيهوده آن دو جعبه را به دنبال آن پروانه کاويدم تا آنکه يادم افتاد شايد پروانه هنوز داخل تور پروانه گيري باشد. همانجا بود که پيدايش کردم.

پروانه با بال هاي قهوه اي رنگش که کاغذهاي باريک رنگارنگ و غيرعادي به آنها چسبيده بود، داخل تور قرار داشت. روي پروانه خم شدم و از نزديکترين فاصله اي که ممکن بود، شاخک هاي پر مو و رنگ قهوه اي روشن حاشيه بال هايش را که بي اندازه لطيف بود، نگاه کردم. همچنين محو خال هاي رنگارنگ و زيباي روي بال ها و سطح لطيف و مخملي آن شدم. تنها نمي توانستم چشم هاي پروانه را که با نوارهاي رنگي پوشيده شده بود، درست بنگرم.

در حالي که قلبم به شدت مي تپيد کوشيدم سنجاق را از بدن پروانه بيرون بکشم و او را از کاغذها جدا کنم. آن گاه چشم هاي درشت و حيرت آور پروانه را ديدم. بسيار زيباتر و شگفت آورتر از آن چيزي بود که من در تصوير ديده بودم. در همان آن، حرص و آزي منحصر به فرد را براي تصاحب اين موجود با شکوه احساس کردم.

سنجاق را به آرامي بيرون کشيدم و پرونه را که ديگر خشک شده و شکل گرفته بود، در دست گرفتم و از اتاقک بيرون آمدم. در اين لحظه هيچ گونه احساس رضايتي نداشتم. در حالي که پروانه را در دست راستم پنهان کرده بودم از پله ها پايين رفتم. در اين هنگام شنيدم که کسي از پله ها بالا مي آيد و در همان ثانيه وجدانم بيدار شد و ناگهان دريافتم که دزدي کرده ام و پسري پست فطرت هستم.

همان دم هول و هراس وحشتناکي از اينکه دزديم فاش شود، مرا فرا گرفت؛ به همين سبب از روي غريزه دستم را با پروانه مسروقه در جيب کتم فرو بردم. به آرامي باقي پله ها را پايين رفتم. با پاهايي لرزان در حالي که عرق سردي بر اثر احساس رذالت و رسوايي بدنم را فرا گرفته بود، با منتهاي ترس از پيش دخترك خدمتکاري که داخل آمده بود گذشتم و کنار در خانه با قلبي پر تپش و پيشاني اي عرق کرده، حيران و سرگردان و هراسان تر از پيش بر جاي ماندم. بي درنگ دريافتم که حق ندارم پروانه را نگه دارم و بايد آن را باز گردانم و اصلاً اين ماجرا نمي بايست رخ مي داد.

با وجود تمامي ترسي که از برخورد با اميل و افشا شدن دزديم داشتم، بازگشتم و با شتاب تمام از پله ها بالا دويدم، دقيقه اي بعد دوباره در اتاقک اميل بودم. با احتياط دستم را از جيبم خارج کردم و پروانه را روي ميز نهادم و در همين حال که آن را دوباره مي نگريستم، متوجه بدبختي که به من رو آورده بود، شدم. کم مانده بود گريه ام بگيرد.

پروانه له شده بود. بال و شاخک راست پروانه ديده نمي شد و وقتي با احتياط داخل جيبم دنبال بال خرد شده گشتم، متوجه شدم که بال چنان تکه تکه شده است که به هيچ وجه ترميم پذير نمي نمايد. در آن دم با ديدن اين موجود کمياب و زيبا که من آن را خرد و تکه پاره کرده بودم، احساس دزد بودن بيش از پيش عذابم مي داد.

به انگشتانم نگاه کردم که رنگ قهوه اي بال هاي ظريف پروانه به آن ماليده شده بود، همچنين به بال تکه تکه شده اي که هرگونه اميد و شادماني تصاحب دوباره يک پروانه سالم و کامل را از بين مي برد.

افسرده و غمگين به خانه بازگشتم و سراسر بعدازظهر را در باغچه خانه مان نشستم. سرانجام هنگامي که آفتاب در حال غروب بود، شهامتم را جمع کردم و همه چيز را به مادرم گفتم. دريافتم که مادرم چگونه هراسان و غمگين شد، با اين همه او دوست داشت بفهماند که اعتراف من بيش از تحمل هر مجازاتي به من ارزش مي بخشد.

تو بايد پيش اميل بروي و خودت همه چيز را به او بگويي. اين تنها کاري است »: مادرم با قاطعيت گفت که مي تواني بکني و اگر اين کار را نکني نمي توانم تو را ببخشم. تو مي تواني از او بخواهي به جبران «. کاري که کرده اي، خودش چيزي را از وسايل تو انتخاب کند و بايد خواهش کني تو را ببخشد من پيش هر همکلاسي ديگري راحت تر بودم تا پيش اين پسر نمونه! پيشاپيش حس مي کردم که مرا نخواهد فهميد و احتمالاً به هيچ وجه حرف هايم را باور نخواهد کرد. غروب شد و پس از آن نيز شب فرا رسيد بي آنکه در من توان رفتن باشد. مادرم مرا در دالان خانه پيدا کرد و آهسته گفت «حالا او حتماً در خانه است. همين حالا برو پيشش »

به سوي خانه اميل راه افتادم. از طبقه پاييني سراغ اميل را گرفتم. او آمد و بي درنگ تعريف کرد که کسي پروانه او را خراب کرده است و او نمي داند که آيا اين کار آدمي شرور است يا يک پرنده يا گربه.

من از او خواهش کردم که مرا به اتاقش ببرد و پروانه را نشانم دهد. با هم بالا رفتيم، او در اتاقش را گشود و شمعي روشن کرد. ديدم پروانه خرد شده داخل تور قرار دارد. متوجه شدم او روي پروانه کار کرده تا دوباره اجزاي از هم گسيخته اش را به هم متصل کند. بال شکسته پروانه با زحمت زياد جمع آوري و روي يک کاغذ خشک کن نمناك پهلوي هم چيده شده بود. با وجود اين، پروانه ترميم ناپذير به نظر مي رسيد و شاخک آن نيز پيدا نشده بود.

ديگر هر چه را که انجام داده بودم گفتم و کوشيدم همه چيز را شرح دهم. اميل به جاي آنکه خشمگين شود و سرم داد بکشد، خيلي آهسته زير لب آهي کشيد و همان طور ساکت دزدکي نگاهي به من انداخت و بعد گفت : «! خب، خب، پس اين کار تو بود » از او خواهش کردم همه اسباب بازي هايم را بردارد و اگر راضي نيست و هنوز مرا نبخشيده است، همه پروانه هايم را از من بپذيرد.

اما او گفت : « متشکرم، از پروانه نگه داشتن تو خبر دارم. از همين کاري که امروز کردي هم مي شود فهميد، چطور پروانه جمع مي کني .»

در اين لحظه کم مانده بود، گلويش را بفشارم. هيچ کار نمي شد کرد، من يک رذل بودم و رذل هم باقي مي ماندم. اميل با سردي تمام گويي که قاعده جهان چنين است با آن عدالت خوار دارنده اش پيش رويم ايستاده بود. او حتي يکبار هم مرا دشنام نداد، تنها نگاهي تحقيرآميز به من کرد. نخستين بار بود که مي ديدم چگونه آدمي نمي تواند چيزي را که تنها يک بار خراب کرده است، جبران کند.

به خانه بازگشتم، خوشحال شدم که مادرم از من هيچ نپرسيد و تنها مرا بوسيد و به حال خودم گذاشت.

بايد به رختخواب مي رفتم. ديگر دير وقت بود. اما پنهاني جعبه قهوه اي رنگ بزرگم را از آشپزخانه به اتاق بردم و روي تخت خوابم گذاشتم. در تاريکي آن را گشودم، آن گاه پروانه ها را يکي يکي در آوردم و هر کدام را يکي از پس ديگري با انگشتانم چنان له کردم که گويي از آغاز هم غباري بيش نبوده اند…

No comments:

Post a Comment