Showing posts with label poem. Show all posts
Showing posts with label poem. Show all posts

Friday

وصف الحال

مردها کاین گریه در فقدان همســــــــر می کنند
بعد مرگ همســـــــر خود ، خاک بر سر می کنند !

خاک گورش را به کیسه ، سوی منزل مـــی برند !
دشت داغ سینــه ی خـــــود ، لاله پرور می کنند

چون مجانین ! خیره بر دیوار و بر در مــی شوند
خاک زیر پای خود ، از گریه ، هــــی ! تر می کنند

روز و شب با عکــس او ، پیوسته صحبت می کنند
دیده را از خون دل ، دریای احمـــــر مــــی کنند !

در میان گریه هاشان ، یک نظر ! با قصد خیـــــر !!
بر رخ ناهیـد و مینـــــا و صنــــــوبر می کنند !

بعدِ چنـــدی کز وفات جانگــــــداز ! او گذشـــت
بابت تسلیّت خــود ! فکـــر دیگـــــر مـــی کنند

دلبری چون قرص ماه و خوشگل و کم سن و سال
جانشیـــــن بی بدیل یار و همســــــر می کنند

کــج نیندیشید !! فکــر همســــــر دیگر نیَند !
از برای بچه هاشان ، فکر مـــادر مـــی کنند !!


Monday

ما برای آن که ایران گوهری تابان شود...

نادر ابراهیمی گفت: تو محمد نوری را می شناسی؟ گفتم از نزدیک نه. اما صدایش را دوست دارم. پرسید: کدام صدایش! گفتم: ان که می خواند:
ما برای ان که ایران گوهری تابان شود.
خون دلها خورده ایم...
نادر ابراهیمی لبخند زد. نظرت در باره شعر چیه؟
بی نظیرست
گفت: من با محمد قرار دارم. دوست داری باهاش اشنا بشی، یه چای هم می زنیم! گفتم : حتما
گفت:

شاعر اون شعر را می شناسی
نه
شاعرش منم. اما وقتی این شعر را می سرودم. در پوست خودم نبودم. قلبم لبالب از آتش بود و چشمانم پر از اشک. باور می کنی؟ فریاد می زدم و شعر بر زبانم می جوشید...اصلا اول تمام شعر را با آواز و فریاد خواندم. برای نوری هم خواندم. من شش دانگ صدا را دارم. منتها صدایم خام است...نوری رسید.
گرم و پر مهر دیده بوسی کردیم. در گوشه باغ فردوس نشستیم.
ان روز هم نادر ابراهیمی شعر را از بر خواند و هم نوری با آواز..
شعر و آواز پا به پای هم می آمدند. موسیقی صدای نوری و واژگان نادر ابراهیمی..
شعر شناسنامه نادر ابراهیمی هم هست. نویسنده ای که با طبیعت و با باد و باران و توفان و آتش و کوه آشنا بود
ما برای نوشیدن شورابه های کویر چه خطر ها کردیم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن چه سفر ها کردیم
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفر ها کردیم
ما برای بوسیدن خاک سر قله ها چه خطر ها کردیم
و صدای رهای نوری در باغ فردوس..
ما برای آن که ایران گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم..
پاییز بود و هر برگ چناری مثل گلی سرخ یا زرد و قهوه ای می درخشید..صدا در لا به لای برگ ها و همراه با قامت درختان اوج می گرفت..شعر نادر ابراهیمی در واقع مشخصات شناسنامه ملت ایران بود. داستان رنج ها و خون دل خوردن ها و جستجوگری های بی امان.. حکایت همچنان باقیست و شعر ابراهیمی و صدای نوری چراغ راه ماست....

Tuesday

مدرسه عشق

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي
و سراينده ي عشق
آفريننده ماست


مهربانيست که ما را به نکويي
دانايي
زيبايي
و به خود مي خواند
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد
در پي سودايي ست
که ببخشد ما را
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست


در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
همه را با تشويق تدريس کنند
لاي انگشت کسي
قلمي نگذارند
و نخوانند کسي را حيوان
و نگويند کسي را کودن
و معلم هر روز
روح را حاضر و غايب بکند


و به جز از ايمانش
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند
مغز ها پر نشود چون انبار
قلب خالي نشود از احساس
درس هايي بدهند
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند
از کتاب تاريخ
جنگ را بردارند
در کلاس انشا
هر کسي حرف دلش را بزند


غير ممکن را از خاطره ها محو کنند
تا ، کسي بعد از اين
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود
زنگ نقاشي تکرار شود
رنگ را در پاييز تعليم دهند
قطره را در باران
موج را در ساحل
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه
و عبادت را در خلقت خلق


کار را در کندو
و طبيعت را در جنگل و دشت
مشق شب اين باشد
که شبي چندين بار
همه تکرار کنيم :
عدل آزادي قانون شادي امتحاني بشود
که بسنجد ما را
تا بفهمند چقدر
عاشق و آگه و آدم شده ايم

در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت
به زباني ساده
شعر تدريس کنند
و بگويند که تا فردا صبح
خالق عشق نگهدار شما

(سالک)مجتبي کاشاني

Sunday

People of the world

Let there be light where there was darkness,
Let there be love where there was hate,
Even in the terrors of the night,
Sooner or later, comes the day;
Let there be joy where there was sorrow,
Let there be hope where there was none,
And even as your life-blood flowed away,
Neda, your heart is living on;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait anymore;
Let there be Spring where there was Winter,
Let there be green where there was grey,
Even as the Lion seems to sleep,
Sooner or later, he will wake;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait here anymore;
Women of the world have died for freedom,
Hear them call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men must fall,
For freedom will not wait here anymore;
People of the world stand up for freedom,
Voices call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall;
People of the world have died for freedom,
Hear them call from a distant shore,
For the winds of change are blowing stronger,
And Evil men will fall,
For freedom will not wait here anymore,
People of the world!
Chris de Burg

Tuesday

پروین اعتصامی

که من پروین فروغ شهر ایرانم


نه پوراندخت - نه آذر دخت - نه آتوسا - نه پانته آ

بلکه آرتمیس سپهسالار ایران در نبرد پارس و یونانم
مرا گر در مقام همسری بینی نه یک همخواب و همبستر
که یک همراه و یک یار و فادارم
نه یک برده - مکن این گونه پندارم که جوشد خون آزادی به شریانم
بدون زن کجا میداشت تاریخ تو ؟
آرش با کمانش ؟
کاوه آهنگر با گرز و سندانش ؟
بدون زن کجا میداشتی آن شاعر طوسی ؟
نگهبان زبان پارسی ؟
استاد فردوسی ؟
مرا گر در مقام مادری بینی
مگو با من که هست فرشی از بهشت زیر پایم "
نگاهم کن که زیر پای من دنیا به جریان است
ز نور عشق من رخشنده کیهان است
که با دستان من گردون بجریان است
که جای پای من بر چهره سرخ و سپید و سبز ایران است
برو ای مرد دگر مبر آسان به لب نامم
که من آزاده زن - فرزند ایرانم.


زنده یاد پروین اعتصامی

Friday

فلسفه چهارشنبه سورى بروایت سياوش اوستا

سور به معناى ميهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پريدن؟ براساس سروده هاى پيروز پارسى، حكيم فردوسى، سياوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد. پادشاه همسر ديگر را برمى گزيند، سودابه كه زنى زيبا و هوسباز بود عاشق سياوش مى شود:

يكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند

سودابه در انديشه بود تا به گونه اى سياوش را به كاخ خويش بكشاند، دختر زيبا و جوان خود را بهانه حضور
سياوش كرده و او را فرا خواند: ـ
كه بايد كه رنجه كنى پاى خويش
نمائى مرا سرو بالاى خويش
بياراسته خويش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرويان هزار

آنگاه كه سودابه سياوش را در كاخ خويش يافت به او گفت: ـ

هر آنكس كه از دور بيند ترا
شود بيهش و برگزيند ترا
زمن هر چه خواهى، همه كام تو
بر آرم ، نپيچم سر از دام تو
من اينك به پيش تو افتاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام

سودابه پس از اين كه از مهر و عشق خود به سياوش مى گويد و همزمان به او نزديك مى شود. ناگاه او را در آغوش كشيده و مى بوسد

سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد ياد
رخان سياوش چو خون شد ز شرم
بياراست مژگان به خوناب گرم
چنين گفت با دل كه از كار ديو
مرا دور داراد كيوان خديو
نه من با پدر بى وفائى كنم
نه با اهرمن آشنائى كنم

سياوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت: ـ
سر بانوانى و هم مهترى
من ايدون گمانم كه تو مادرى

سياوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد. سودابه كه از برملا شدن واقعه بيم داشت داد و فرياد كرد و درست بسان افسانه يوسف و زليخا دامن پاره كرده و گناه را به سياوش متوجه كرد و چنانچه در نمايشنامه افسانه، افسانه ها نوشتيم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ روى سامى گرفته است و نيز در آئين اوستا نوشته ايم كه كتاب اوستا يك كتابخانه كتاب بوده است كه تاريخ شاهان ايران يكى از ۱۲۰ جلد كتاب، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگينامه پيروز پارسى، يعنى حكيم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام... بارى سياوش به سودابه مى گويد كه پدر را آگاه خواهد كرد: ـ

از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آويخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پيش تو
بگفتم نهانى بد انديش تو
مرا خيره خواهى كه رسوا كنى؟
به پيش خردمند رعنا كنى
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زايوان برآمد بكوى

در پى جار و جنجال سودابه، كيكاووس پادشاه ايران از جريان آگاه شده و از سياوش توضيح خواست سياوش به پدر گفت كه پاكدامن است
و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند. سياوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم
از آتش عبور خواهم كرد
سراسر همه دشت بريان شدند
سياوش بيامد به پيش پدر
يكى خود و زرين نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سياوش بدو گفت انده مدار
كزين سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سياوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
سواران لشكر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند

سياوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سياهش از آتش عبور كرد و تندرست بيرون آمد.

يكى شادمانى شد اندر جهان
ميان كهان و ميان مهان
سياوش به پيش جهاندار پاك
بيامد بماليد رخ را به خاك
كه از نفت آن كوه آتش پَِـرَست
همه كامه دشمنان كرد پست
بدو گفت شاه، اى دلير جهان
كه پاكيزه تخمى و روشن روان
چنانى كه از مادر پارسا
بزايد شود بر جهان پادشا
سياوخش را تنگ در برگرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سياوش براند
سه روز اندر آن سور مى در كشيد
نبد بر در گنج بند و كليد! ـ

اين اتفاق و آزمايش عبور از آتش در بهرام شيد (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهيد شيد (جمعه يا آدينه) جشن ملى اعلام شد و در سراسر كشور پهناور ايران به فرمان كيكاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
و از آن پس به ياد عبور سرفرازانه سياوش از آتش همواره ايرانيان واپسين شبانه بهرام شيد (سه شنبه شب) را به ياد سياوش و پاكى او با پريدن از روى آتش جشن مى گيرند. ـ
یادمان چهارشنبه سوری
روزی است که ایرانیان، با پریدن از روی آتش، درد و رنج خود را به آن چه افزون بر اشوییاش، پاککننده است؛ میسپارند و به جای آن سرخی (شادابی و تن درستی) را از اخگرهای سرکش و سوزنده آتش میگیرند. ولی چرا چهارشنبه! اگر آتش پاک کننده پلیدی هاست پس چرا روزهای دیگر از روی آن نمیپرند و شادابی از او نمیگیرند؟!
بر پایه گواه هایی که در گنجینه تاریخ و سینه مردمان برجای مانده است، ایرانیان برای زنده نگاه داشتن یاد سیاوش، در روز چهارشنبه پایان سال آتش برمیافروختند و به شیوه سیاوش از میان اخگرهای سرکش آن میگذشتند. آیینی که تا امروز در فرهنگ ما بر جای مانده و زمینه چینی های ایران ستیزان و نیروهای انیرانی در راه پیشگیری از انجام بزرگ داشت آن به جایی نرسیده است.
در روز شمار ایرانیان باستان هریک از سی روز ماه را نامی است که نام دوازده ماه سال نیز در میان آنهاست ، ایرانیان باستان در هر ماه که نام روز با نام ماه برهم منطبق و یکی میشدند آن را به فال نیک گرفته و آن روز را جشن میگرفتند ، اغلب جشنهای ایرانیان آریایی چه آنهایی که امروز برگزار میشوند و چه آنهایی که فراموش شدهاند ریشه در آئین کهن زرتشتی دارد، به قول پرفسور مری بریس شادی کردن، تکلیفِ دلپذیرِ دینی این جماعت است. در کتیبه های هخامنشی هم شادی و جشن ودیعهای الهی ))اهورایی ((است. پیوند ایرانیان آریایی قبل از اشو زرتشت با ایزدان خود نه پر پایه جهل و ترس از آنان بلکه بر اساس مهر و دوستی استوار بود و مردم در مقابل نعمات و سلامتی عطا شده به آنان به جشن (یَزَشْنْ = نیایش شادمانه) می پرداختند و آنان بایستی با خشنودی و شادی و پایکوبی (نه غم و سوگ و گریه و زاری که از صفات و علامات اهریمنی میباشد) و در عرصه وشنایی و آگاهی به نیایش و ستایش ایزدان می پرداختند.
در گذشتههای دور آریاییان به گرد آتش جمع می شدند و با نوشیدن شیره گیاه هوم (هَئومَه haoma) و با پایکوبی و هلهله و شادی به قربانی حیوانی (معمولاً گاو) می پرداختند و بخشی از آن گوشت را به آتش می افکندند. زرتشت غریوهای مستانه و افکندن گوشت قرابانی در آتش و الوده کردن آن را نفی کرد و کشتن جانوران را به رنج، و تباه کردن گوشت آن را کاری اهریمنی به شمار آورد و در برابر اینها خشنودی و پایکوبی و شادمانی از هستی و آفرینش را در گرد آتش درست و برابر با اَرْتَة (فضیلت، سامان و نظم هستی ) و نیکوکارانه شمرد. مطابق قول و حدس استاد ذبیح بهروز چهارشنبه سوری جشنی است مانند بیشتر جشنهای ایرانی که با ستاره شناسی بستگی تام داشته ومبدإ همه حسابهای علمی تقویمی به شمار می رود. در آن روز در سال 1725 پیش از میلاد زرتشت بزرگترین حساب گاه شماری جهان را نموده و کبیسه پدید آورده و تاریخ های کهن را درست و منظم کرده است؛ پس به نظر ایشان در سال 1725 پیش از میلاد، شبی که در روز آن زرتشت تاریخ را اصلاح کرده است، به یادبود آن ، همه ساله مردم ایران جشن بزرگی بر پا کرده و با آتش افروزی، شادی خود را آشکار و اعلام کرده اند و آن رصد و اصلاح تاریخ تا کنون در هیأت و یادمان چهارشنبه سوری (شب جشن سوری) یا جشن سوری باقی و جاری مانده است.
آیین های چهارشنبه سوری

سال نو - کوزه نو
ایرانیان در شب چهارشنبه سوری کوزههای سفالی کهنه را بالای بام خانه برده، بریز افکنده و آنها را میشکستند
و کوزه نویی را جایگزین میساختند. که این رسم اکنون نیز در برخی از مناطق ایران معمول است و اعتقاد دارند که در طول سال بلاها و قضاهای بد در کوزه متراکم میکردد که با شکستن کوزه، آن بلاها دفع خواهد شد.
آجیل مشگل گشای، چهارشنبه سوری

ایرانیان پس ار پایان آتش افروزی، اهل خانه و خویشاوندان گردهم میآمدند و آخرین دانههای نباتی مانند:تخم هندوانه، تخم کدو، پسته، فندق،بادام، نخود، تخم خربزه، گندم و شاهدانه را که از ذخیره زمستان باقی مانده بود، روی آتش مقدس بو داده و با نمک تبرک میکردند و میخوردند. ایرانیان بر این باور بودند که هر کس از این معجون بخورد نسبت به افراد دیگر مهربان تر میگردد و کینه و رشک از وی دور میگردد. امروزه اصطلاح نمک گیر شدن و نان و نمک کسی را خوردن و در حق وی خیانت نورزیدن، از همین اعتقاد سرچشمه گرفتهاست.
پختن حلوا
فال گوشی و گره گشایی

یکی از رسمهای چهارشنبهسوری است که در آن دختران جوان نیت میکنند، پشت دیواری میایستند و به سخن رهگذران گوش فرا میدهند و سپس با تفسیر این سخنان پاسخ نیت خود را میگیرند.
قاشقزنی
نوشتار اصلی: قاشقزنی

در این رسم دختران و پسران جوان چادری بر سر و روی خود میکشند تا شناخته نشوند و به در خانهٔ دوستان و همسایگان خود میروند. صاحبخانه از صدای قاشقهایی که به کاسهها میخورد به در خانه آمده و به کاسههای آنها آجیل چهارشنبه سوری، شیرینی، شکلات، نقل و حتی پول میریزد. در عین حال دختران امیدوارند زود تر به خانه بخت بروند.
شال انداختن

"شال اندازی" از دیگر مراسم شب سوری است که از دیر باز تاکنون باقی مانندهاست و اکنون اعتبار خود را در شهرها و روستاهای همدان و زنجان حفظ کردهاست. پس از خاموشی آتش و کوزه شکستن و فالگوشی و گره گشایی و قاشق زنی جوانان نوبت به "شال اندازی" میرسید. جوانان چندین دستمال حریر و ابریشمی را به یکدیگر گره زده، از آن طنابی رنگین به بلندی سه متر میساختند. آنگاه از راه پلکان خانهها یا ازروی دیوار، آنرا از روزنه دودکش وارد منزل مینمایند و یک سر آن را خود در بالای بام در دست میگرفتند، آنگاه با چند سرفه بلند صاحبخانه را متوجه ورودشان میسازند. صاحبخانه که منتظر آویختن چنین شالهایی هستند، به محض مشاهده طناب رنگین، آنچه قبلا آماده کرده، در گوشه شال میریزند و گرهای بر آن زده، با یک تکان ملایم، صاحب شال را آگاه میسازند که هدیه سوری آمادهاست. آنگاه شال انداز شال را بالا میکشد. آنچه در شال است هم هدیه چهارشنبه سوری است و هم فال. اگر هدیه نان باشد آن نشانه نعمت است، اگر شیرینی نشانه شیرین کامی و شادمانی، انار نشانه کسرت اولاد آینده و گردو نشان طول عمر، بادام و فندق نشانه استقامت و بردباری در برابر دشواریها، کشمش نشانه پر آبی و پر بارانی سال جدید و اگر سکه نقره نشانه سپید بختی است

سیمین بهبهانی


یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

یارت شوم ، یارت شوم ، هر چند آزارم کنی
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کنی
بر من پسندی گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بیمارم کنی
گر رانیم از کوی خود ، ور باز خوانی سوی خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بیمارم کنی
من طایر پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کنی
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
یار من دلداده شو ، تا با بلا یارم کنی
ما را چو کردی امتحان ، ناچار گردی مهربان
رحم آخر ای آرام جان ، بر این دل زارم کنی
گر حال دشنامم دهی ، روز دگر جانم دهی
کامم دهی ، کامم دهی ، الطاف بسیارم کنی


جواب سیمین بهبهانی به ابراهیم صهبا :

گفتی شفا بخشم تو را ، وز عشق بیمارت کنم
یعنی به خود دشمن شوم ، با خویشتن یارت کنم؟
گفتی که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابی مبارک دیده ای ، ترسم که بیدارت کنم


جواب ابراهیم صهبا به سیمین بهبهانی :

دیگر اگر عریان شوی ، چون شاخه ای لرزان شوی
در اشکها غلتان شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز هم یارم شوی ، شمع شب تارم شوی
شادان ز دیدارم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر محرم رازم شوی ، بشکسته چون سازم شوی
تنها گل نازم شوی ، دیگر نمی خواهم تو را
گر باز گردی از خطا ، دنبالم آیی هر کجا
ای سنگدل ، ای بی وفا ، دیگر نمی خواهم تو را


جواب رند تبریزی به سیمین بهبهانی و ابراهیم صهبا :

صهبای من زیبای من ، سیمین تو را دلدار نیست
وز شعر او غمگین مشو ، کو در جهان بیدار نیست
گر عاشق و دلداده ای ، فارغ شو از عشقی چنین
کان یار شهر آشوب تو ، در عالم هشیار نیست
صهبای من غمگین مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سرای بی کسان ، سیمین تو را غمخوار نیست
سیمین تو را گویم سخن ، کاتش به دلها می زنی
دل را شکستن راحت و زیبنده ی اشعار نیست
با عشوه گردانی سخن ، هم فتنه در عالم کنی
بی پرده می گویم تو را ، این خود مگر آزار نیست؟
دشمن به جان خود شدی ، کز عشق او لرزان شدی
زیرا که عشقی اینچنین ، سودای هر بازار نیست
صهبا بیا میخانه ام ، گر راند از کوی وصال
چون رند تبریزی دلش ، بیگانه ی خمار نیست


عتاب شمس الدین عراقی به رند تبریزی:

ای رند تبریزی چرا این ها به آن ها می کنی
رندانه می گویم ترا ،کآتش به جان ها می کنی
ره می زنی صهبای ما ای وای تو ای وای ما
شرمت نشد بر همرهان ، تیر از کمان ها می کنی؟
سیمین عاشق پیشه را گویی سخن ها ناروا
عاشق نبودی کین چنین ، زخم زبان ها می کنی
طشتی فرو انداختی ، بر عاشقان خوش تاختی
بشکن قلم خاموش شو ، تا این بیان ها می کنی
خواندی کجا این درس را ، واگو رها کن ترس را
آتش بزن بر دفترت ، تا این گمان ها می کنی
دلبر اگر بر ناز شد ،افسانه ی پر راز شد
دلداده داند گویدش : باز امتحان ها می کنی
معشوق اگر نرمی کند ، عاشق ازآن گرمی کند!
ای بی خبر این قصه را ، بر نوجوان ها می کنی؟
عاشق اگر بر قهر شد ، شیرین به کامش زهر شد
گاهی اگر این می کند ، بر آسمان ها می کنی؟
او داند و دلدار او ، سر برده ای در کار او
زین سرکشی می ترسمت ، شاید دکان ها می کنی
از (بی نشان) شد خواهشی ، گر بر سر آرامشی
بازت مبادا پاسخی ، گر این ، زیان ها می کنی

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد



کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی‌ها نیست
کسی نمی‌خواهد
باورکند که باغچه دارد می‌میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده‌ست
حیاط خانه ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه می‌کشد
و حوض خانه‌ی ما خالی است
ستاره‌های کوچک بی ‌تجربه
از ارتفاع درختان به خاک می‌افتند
و از میان پنجره‌های پریده رنگ خانه‌ی ماهی‌ها
شب‌ها صدای سرفه می‌آید
حیاط خانه‌ی ما تنهاست
....

من مثل دانش آموزی
که درس هندسه‌اش را
دیوانه‌وار دوست می‌دارد تنها هستم
و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد
من فکر می‌کنم ...
من فکر میک‌نم ...
من فکر می‌کنم ...

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می‌شود.


فروغ فرخزاد

Sunday

فروغ

بیست‌و‌چهار بهمن سالروز مرگ فروغ فرخ‌زاد بود. فروغ عشق سرعت در رانندگی بود. ساعت ۳ بعدازظهر ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ وقتی با سرعت به سمت استودیو می‌رفت برای اینکه با ماشین دبستان شهریار قلهک تصادف نکند، از جاده منحرف شد و ... ۲۶ بهمن هم در قبرستان ظهیر‌الدوله به خاک سپردندش. آن روز سخت برف می‌بارید.


- درباره زندگی و کودکی: حرف زدن در این مورد( شرح حال، زندگی شخصی) به نظر من یک کار خیلی خسته‌کننده و بی‌فایده‌ای است. این یک واقعیت هست که هر آدم که به دنیا می‌آید بالاخره یک تارخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسه‌ای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگی‌اش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه می‌افتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی یا مثلن تقلب کردن دوره مدرسه، عاشق شدن دوره جوانی، عروسی کردن و از این جور چیزها.

- برای من هنوز هم که دوران کودکی و حتی جوانی( از نظر روحی) را پشت سر گذاشته‌ام و از بسیاری از احساساتی که دیگران معتقد بودند عامل بروزش تنها کودکی و نپختگی است تهی شده‌ام. خیلی چیزها وجود دارد که با وجود جنبه خنده آور ظاهرش مرا به شدت تکان می‌دهد. هنوز که هنوز است وقتی مادرم اوایل پاییز هر سال، لباس‌های زمستانی بچه‌ها را از صندوق‌ها بیرون می‌آورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، دیدن لباس‌های کودکی‌ام ه مادرم به حفظ آن‌ها علاقه‌ دارد، جستجو در جیب‌های آن‌ها و پیدا کردن نخودچی یا کشمش گندیده‌ای که غالبا در ته جیب‌ها وجود دارد در من حالت عجیبی ایجاد می‌کند. ناگهان همان‌قدر خود را کوچک و معصوم و بی‌خیال می‌بینم و چند دانه گندم و شاهدانه که با کرک‌های ته جیب مخلوط شده مرا به گذشته خیلی دوری برمی‌گرداند و آن احساسات لطیف و شاد کودکانه را در من بیدار می‌کند. هنوز دفترچه‌های مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم، تمام ثروت کاغذهای باطله‌ای تشکیل می‌دهد که در طول سال‌ها جمع کرده‌ام و به هر جا که می‌روم همراه می‌برم. کاغذهایی که دست دوستانم روزی بر آن‌ها نشانه‌ای نقش کرده، خطی کشیده و یا تصویری طرح کرده است. از دیدن هر یک از آن‌ها به یاد یکی از روزهای از دست رفته زندگی‌ام می‌افتم و مثل این است که همه چیز برایم دوباره تجدید می‌شود.

- پدرم ما را از کودکی به آنچه که «سختی» نام دارد عادت داده است. ما در پتوهای سربازی خوابیده و بزرگ شده‌ایم در حالی‌که در خانه ما پتوهای اعلا و نرم هم یافت می‌شدند و می‌شوند...

- درباره شعر:‌ شعر برای من مثل پنجره‌ای استکه هر وقت به طرفش می‌روم خود به خود باز می‌شود، من آنجا می‌نشینم، نگاه می‌کنم، آواز می‌خوانم، داد می‌زنم، گریه می‌کنم، با عکس درخت‌ها قاطی می‌شوم و می‌دانم که آن طرف پنحجره یک فضا هست و یک نفر می‌شنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته- فرق نمی‌کند- شعر وسیله‌ای است برای ارتباط با هستی، با وجود به معنی وسیعش. خوبیش این است که آدم وقتی شعر می‌گوید می‌تواند بگوید: من هم هستم یا من هم بودم.. در غیر این صورت چطور می‌شود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم چیزی را جستجو نمی‌کنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا می‌کنم.


- حالا شعر برای من یک مساله جدی است. مسوولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می‌کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همان‌قدر به شعر احترام می‌گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.

- به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن شاعر بودن در تمام زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی‌ها را می‌شناسم که رفتار روزانه‌شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر می‌گویند شاعر هستند. بعد تمام می‌شود. دو مرتبه می‌شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر. خوب من حرف‌های این آدم‌ها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت می‌دهم و وقتی این آقایان مشت‌هایشان را گره می‌کنند و فریاد راه می‌اندازند یعنی در شعرها و مقاله‌هایشان، من نفرتم می‌گیرد و باورم نمی‌شود که راست می‌گویند. می‌گویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد می‌زنند! فکر می‌کنم کسی که کار هنری می‌کند اول باید خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت‌ها، فکرها و حس‌هایش یک حالت عمومیت ببخشد.

- من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع. یعنی بعد از این تجربه‌ها و وسوسه‌ها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو. با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم. مثلن با شاملو و اخوان. در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست‌سالگی نادرپور و سایه مشیری شعرای ایده‌ئال من بودند. در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد و متوجه مسائلی تازه که بعدن شاملو در ذهن من شکل داد و خیلی بعدتر نیما که عقیده و سلیقه تقریبن قطعی مرا راجع به شعر «ساخت» و یک جور قطعیتی به آن داد.

- درباره موسیقی: موسیقی ایرانی را از لحاظ حزن و اندوهی که دارد دوست دارم من اصولن اندوه را دوست دارم و از رنج لذت می‌برم.

- دلبستگی‌ها: پیش از همه چیز و بالاتر از همه چیز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزویم این است که پسرم وقتی بزرگ شد یک شاعر یا یک نویسنده شود.

- رابطه دوتا آدم هیچ‌وقت نمی‌تواند کامل یا کامل کننده باشد به خصوص در این دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او می‌رسم می‌توانم راحت با او درددل کنم. یک جفتی است که کاملم می‌کند. بعضی‌ها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدم‌های دیگر جبران می‌کنند اما هیچ وقت جبران نمی‌شود. اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگ‌تری شعر دنیا و هستی نبود؟

- درباره فیلم این خانه سیاه است: روز اول که جذامی‌ها را دیدم حالم خیلی بد شد. وحشتناک بود. توی جذامخانه یک عده زندگی می‌کنند که همه خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند اما از چهره انسانی محرومند. من زنی را دیدم که صورتش فقط یک سوراخ داشت و از توی آن سوراخ حرف می زد. خوب، وحشتناک است، ولی من مجبور بودم اعتمادشان را جلب کنم. با این‌ها خوب رفتار نکرده بودند. هر کس به سراغشان می‌آمد رفته بود فقط عیبشان را نگاه کرده بود. اما من به خدا، می‌نشستم سر سفره‌شان، دست به زخم‌هایشان می‌زدم، دست به پاهایشان می‌زدم که جذام انگشتان آن را خورده است. این طوری بود که جذامی‌ها به من اعتماد کردند. وقتی از آن‌ها خداحافظی می‌کردم مرا دعا می‌کردند. حالا هم که یک‌سال از آن روزها می‌گذرد عده‌ای از آن‌ها هنوز برای من نامه‌ می‌نویسند و از من می‌خواهند که عریضه‌شان را به وزیر بهداری بدهم و بگویم که از برنج جذامی‌ها می‌زند، غذا ندارند، حمام ندارند. آنجا یک مرد جذامی را دیدم که تقریبن تمام بدنش فلج بود، لب‌هایش هم فلج بود، و لبش را با دست بلند می‌کرد تا بتواند حرف بزند. چشم‌هایش هم کور بود. با این همه تا مرا می‌دید می‌گفت: آخر من چند دفعه عریضه بنویسم که زنم را بفرستید پیش من، من جذامی‌ام اما زنم سالم است و می‌خواهد با من زندگی کند. زن‌های جذامی خیلی عجیب هستند، تمام زیبایی‌شان را از دست داده‌اند ولی هر روز سرمه می‌کشند. انگشت‌هایشان که جذام آن را خورده پر از انگشتری است، گردنبند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاقشان پر است از آینه ، نظر قربانی، خوب آدمند دیگر ...


دلتنگی‌ها: من آرزوی دیگری در دنیا ندارم. احساس می‌کنم همه آرزوهایم برآورده شده است، ولی می‌دانم یا شاید فکر می‌کنم آدم اگر آرزویی نداشته باشد می‌میرد و این واقعن وحشتناک است. خیلی وحشتناک.می‌ترسم پسرم را نبینم. این خیلی وحشتناک‌تر است

خودم در شرایط بدی زندگی می‌کنم. اغلب وسط هر مام بدون پول می‌مانم و کسی را ندارم که به من کمک کند. الان وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم. از زور تنهایی مثل سگ کار می‌کنم. زندگی همین است... همیشه تنها هستی و تنهایی تو را می‌خورد و خرد می‌کند. من قیافه‌ام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفه‌ام می‌کند [
نامه فروغ- مجله فردوسی. بیست و هفت مرداد ۴۸].


وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌های مرا تکه تکه می‌کردند
وقتی که چشم‌های کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم: باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم.

(از شعر پنجره- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)

Tuesday

من و مادر کنار دار قالی،همیشه روز و شب مشغول کاریم/

در آن تنها اتاق خانه باید، میان باغ قالی گل بکاریم/

ولی فرش اتاق مابجز یک،گلیم کهنه چیز دیگری نیست/

تمام زحمت روز و شب ما،خدا داند برای خانه کیست/

همیشه با نخ خوشرنگ باید، ببافم شاخه هارا بوته هارا/

تمام نقش قالی های ما هست،پر از گلهای رنگارنگ و زیبا/

ولی یک روز نقشی میکشم... من که شاید بهتر از هر نقش باشد/

ببافم با دو دستم فرشی آنروز،که نقشش خانه ای بی فرش باشد

افسانه شعبان نژاد

Sunday

من سکوت می کنم

اینجا

در این فصل سرد

پشت این کوچه های بی نشانی

اینجا که مردمش

خنده ی کودکانه ی پاییز را به سخره میگیرند

و عشق را . . . به بازی

من از فردا گریزانم

امروزم را پس بدهید . .


ایرج جنتی عطایی

Thursday

خسته نشو

بازم یکی از آینه خنده ما رو دزدید
یه گله آدم برفی رفتن به جنگ خورشید
باز یکی خواب ما رو از تو ترانه خط زد
جای قلم معلم گردن ما روخط زد
چه واژه ها تلف شد چه گریه ها هدر رفت
ستاره دربه در شد هدهد شکسته پر رفت
باز یکی دست ما رو خوند و شبو بهم زد
باز یکی اسممونو از لیست نور قلم زد
دوباره از سرخط دوباره اول کار
دوباره زخم تازه دوباره درد تکرار
چه قصه ها ورق خورد چه قلبایی که خون شد
از سر نو سیاهی رنگ این آسمون شد
خسته نشو شروع کن به انتشار خورشید
نگو نفس بریدی نگو نمونده امید
خسته نشو که دستات کلید هرچی قفله
باور کن آرزو رو سرخم نکن به تردید

علی کوچولو

علی کوچولو تو قصه ها نیست

مثل من و تو اون دور دورا نیست

نه قهرمانه

نه خیلی ترسو

نه خیلی پر حرف

نه خیلی کم رو

خونشون در داره

در خونشون کلون داره

حیات داره ایون داره

اتاقش طاقچه داره

حیاتش باغچه داره باغچه ای داره گل گلی

کنار حوضش بلبلی

لای لای لای

لی لی لی حوضک لی لی لی

این مادرش مادر علی

مامان خوبش چه مهربونه

علی کوچولو اینو می دونه

اینم باباش چه خالیه جاش

رفته به جبهه

خدا به همراش

علی کوچولو چه خوب و نازه

واسمون داره حرفای تازه

Sunday

روزی خواهم آمد

روزی خواهم آمد ,
و پیامی خواهم آورد.
ودررگ ها , نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد:
ای سبد هاتان پر خواب! سیب آوردم,
سیب سرخ خورشید.
خواهم آمد ,
گل سرخی به گدا خواهم داد.
زن زیبای جذامی را,
گوشواری دیگر خواهم بخشید.
کور را خواهم گفت:
چه تماشا دارد باغ!
دوره گردی خوا...هم شد,
کوچه ها را خواهم گشت,
جار خواهم زد: ای شبنم, شبنم, شبنم,
رهگذر خواهد گفت:
راستی را شب تاریکی است,
کهکشانی خواهم دادش,
روی پل دخترکی بی پاست,
دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت.
هرجه دشنام, از لب ها خواهم بر چید.
هرجه دیوار, از جا خواهم بر کند.
رهزنان را خواهم گفت: کاروانی آمد بارش لبخند!
ابر را, پاره خواهم کرد.
من گره خواهم زد ,
چشمان را با خورشید,
دل ها رابا عشق,
سایه ها را با آب,
شاخه ها را با یاد.
و بهم خواهم پیوست,
خواب کودک را با زمزمه زنجره ها باد بادک ها,
به هوا خواهم برد. گلدان ها, آب خواهم داد.
خواهم آمد پیش اسبان, گاوان, علف سبز
نوازش خواهم ریخت مادیان تشنه, سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتی درراه, من مگسهایش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر دیواری,
میخکی خواهم کاشت.
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را, کاجی خواهم داد.
مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک!
آشتی خواهم داد آشنا خواهم کرد.
راه خواهم رفت نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت.

سهراب سپهری

نگاه کن آفتاب میشود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن تمام آسمان من پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نوره...ا
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز
مرا ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن تو می دمی و آفتاب می شود
فروغ فرخزاد
برخيز
كه دشمن به ديار آمده امروز
اي شيردلان ، وقت شكار آمده امروز
برخيز
كه از دشمن آشفته بپرسيم
در خاك دليران، به چه كار آمده امروز
این خصم زبون ، آگه از اندیشۀ ما نیست
در ساحت خورشید ، غُبار آمده امروز
این همره باد ، آگه از اسرار درون نیست
پاییز به پیکار بهار آمده امروز
ما عاشق و سرمست و علمدار و سلحشور
او بی ...خبر از عالم یار آمده امروز
مست رُخ جانانه
ز بیگانه نترسد
این شعله ، به مرگ شب ، به كارآمده امروز

Saturday

شهر خالی ست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند؟

Wednesday

زان پیشتر که از سر ما آب بگذرد
با ناخدا بگوی که از خواب بگذرد

این کشتی شکسته در این تندباد سخت
آخر چگونه از دل گرداب بگذرد

ای سرزمین مادری، ای خانه ی پدر
یادت چو آتش از دل بی تاب بگذرد

ترسم که چاره ای نکند نوش دارویی
زین موج خون که از سر سهراب بگذرد

گر همچو رعد، نعره برآریم همزمان
کی خواب خوش به دیده ی ارباب بگذرد

فریدون مشیری

Friday

خسته‌ام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری

لحظه‌های کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری

آفتاب زرد و غمگین، پله‌های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری

با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینه‌بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم‌انتظاری

صندلی‌های خمیده، میزهای صف‌کشیده
خنده‌های لب پریده، گریه‌های اختیاری

عصر جدولهای خالی، پارک‌های این حوالی
پرسه‌های بی‌خیالی، صندلی‌های خماری

سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبه‌های بی‌پناهی، جمعه‌های بی‌قراری

عاقبت پرونده‌ام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من، صفحه‌ی باز حوادث:
در ستون تسلیت‌ها نامی از ما یادگاری

قیصر

Monday

سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست

این خانه که پیوسته در او بانگ چغانه ست

از خواجه بپرسید که این خانه چه خانه ست

این صورت بت چیست اگر خانه کعبه ست

وین نور خدا چیست اگر دیر مغانه ست

گنجی ست در این خانه که در کون نگنجد

این خانه و این خواجه همه فعل و بهانه ست

بر خانه منه دست که این خانه طلسم ست

با خواجه مگویید که او مست شبانه ست

خاک و خس این خانه همه عنبر و مشک ست

بانگ در این خانه همه بیت و ترانه ست

فی الجمله هر آن کس که در این خانه رهی یافت

سلطان زمینست و سلیمان زمانه ست

ای خواجه یکی سر تو از این بام فروکن

کاندر رخ خوب تو ز اقبال نشانه ست

سوگند به جان تو که جز دیدن رویت

گر ملک زمینست فسونست و فسانه ست

حیران شده بستان که چه برگ و چه شکوفه ست

واله شده مرغان که چه دامست و چه دانه ست

این خواجه چرخست که چون زهره و ماه ست

وین خانه عشق است که بی حد و کرانه ست

چون آینه جان نقش تو در دل بگرفته ست

دل در سر زلف تو فرورفته چو شانه ست

در حضرت یوسف که زنان دست بریدند

ای جان تو به من آی که جان آن میانه ست

مستند همه خانه کسی را خبری نیست

از هر کی درآید که فلانست و فلانه ست

شومست بر آستانه مشین خانه درآ زود

تاریک کند آنک ورا جاش ستانه ست

مستان خدا گر چه هزارند یکی اند

مستان هوا جمله دوگانه ست و سه گانه ست

در بیشه شیران رو وز زخم میندیش

کاندیشه ترسیدن اشکال زنانه ست

کان جا نبود زخم همه رحمت و مهرست

لیکن پس در وهم تو ماننده فانه ست

در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل

درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست

دیوان شمس تبریزی (غزلیات)