ما برای ان که ایران گوهری تابان شود.
خون دلها خورده ایم...
نادر ابراهیمی لبخند زد. نظرت در باره شعر چیه؟
بی نظیرست
گفت: من با محمد قرار دارم. دوست داری باهاش اشنا بشی، یه چای هم می زنیم! گفتم : حتما
گفت:
شاعر اون شعر را می شناسی
نه
شاعرش منم. اما وقتی این شعر را می سرودم. در پوست خودم نبودم. قلبم لبالب از آتش بود و چشمانم پر از اشک. باور می کنی؟ فریاد می زدم و شعر بر زبانم می جوشید...اصلا اول تمام شعر را با آواز و فریاد خواندم. برای نوری هم خواندم. من شش دانگ صدا را دارم. منتها صدایم خام است...نوری رسید.
گرم و پر مهر دیده بوسی کردیم. در گوشه باغ فردوس نشستیم.
ان روز هم نادر ابراهیمی شعر را از بر خواند و هم نوری با آواز..
شعر و آواز پا به پای هم می آمدند. موسیقی صدای نوری و واژگان نادر ابراهیمی..
شعر شناسنامه نادر ابراهیمی هم هست. نویسنده ای که با طبیعت و با باد و باران و توفان و آتش و کوه آشنا بود
ما برای نوشیدن شورابه های کویر چه خطر ها کردیم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن چه سفر ها کردیم
ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفر ها کردیم
ما برای بوسیدن خاک سر قله ها چه خطر ها کردیم
و صدای رهای نوری در باغ فردوس..
ما برای آن که ایران گوهری تابان شود
خون دلها خورده ایم..
پاییز بود و هر برگ چناری مثل گلی سرخ یا زرد و قهوه ای می درخشید..صدا در لا به لای برگ ها و همراه با قامت درختان اوج می گرفت..شعر نادر ابراهیمی در واقع مشخصات شناسنامه ملت ایران بود. داستان رنج ها و خون دل خوردن ها و جستجوگری های بی امان.. حکایت همچنان باقیست و شعر ابراهیمی و صدای نوری چراغ راه ماست....
No comments:
Post a Comment