Showing posts with label Love. Show all posts
Showing posts with label Love. Show all posts

Friday

تو

نمیخواهم هیچ کس به جز تو پا توی قلبم بگذارد


Wednesday

باز هم تو

امروز چهارشنبه است، ۵شنبه هفته پیش بود، که باز هم تو را در خواب دیدم و این بار واقعا تو بودی، خودت، اسمت و حسّی که نسبت به تو داشتم و دارم ... وقتی‌ پا شدم خیلی‌ خوشحال بودم که تو را می‌تونم در خواب ببینم ....

مدتی‌ به خصوص در نوامبر شدیدا یاد تو هجوم‌های بسیاری به خاطراتم داشت هر لحظه از روز هام سرشار از تو بود ... روز‌های دیگر گاه و گداری به ذهنم سرک می‌کشی، من این روز‌ها خیلی‌ سرم شلوغه ولی‌ یاد تو حتا در اوج مشغولیات برام لذت بخش است، هر چند که هنوز هم هم عصبانیم

تو

امروز چهارشنبه است، دوشنبه هفته پیش صبح حدود ساعت ۵ بود، مردی که از قبل میشناختمش در مورد مدتی‌ که از هم جدا بودیم و جدا افتاده بودیم باهام صحبت کرد و اسمش "م" بود. وقتی‌ می‌خواستم ازش جدا شم صورتش را به طرفم آورد که ببوسمش، من هم صورت تراشیده و نرمش را بوسیدم و می‌خواستم در گوشش زمزمه کنم: "دوستت دارم عزیزم" ولی‌ امتناع کردم. حس خیلی‌ خوبی داشتم وقتی‌ از خواب پا شدم هنوز با او بودم و حس زیبای دوست داشتن باهام بود. به تو فکر می‌کردم هر چند کسی‌ که در خواب دیدم با تو فرق داشت ولی‌ حسام این بود که تو هستی‌ و چقدر دوست داشتم و دارم که پیشم بودی. به تو فکر می‌کردم که چرا رابطه قشنگی‌ که بینمون بود خراب کردی، رابطهی که میتونست خیلی‌ قشنگتر هم بشه. به تو فکر می‌کردم که چرا خودت را قایم کردی ....

اون حس زیبای با تو بودن تا ساعت‌ها باهام بود و امروز تصمیم گرفتم در موردش بنویسم...

Sunday

در چنین روزی برای اولین بار هم دیگر را دیدیم ...

Wednesday

عشق

اشک رازی ست....
لبخند رازی ست....
عشق رازی ست....
اشک آن شب لبخند عشق ام بود....
قصه نیستم که بگوئی....
نغمه نیستم که بخوانی....
صدا نیستم که بشنوی....
یا چیزی چنان که ببینی....
یا چیزی چنان که بدانی....
من درد ِ مشترک ام....
مرا فریاد کن....
درخت با جنگل سخن میگوید....
علف با صحرا....
ستاره با کهکشان....
و من با تو سخن میگویم....
نام ات را به من بگو....
دست ات را به من بده....
حرف ات را به من بگو....
قلب ات را به من بده....
من ریشه های ِ تو را دریافته ام....
با لبان ات برای ِ همه لب ها سخن گفته ام....
و دست های ات با دستان ِ من آشناست....
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام....
برای ِ خاطر ِ زنده گان....
و در گورستان ِ تاریک با تو خوانده ام....
زیباترین ِ سرودها را....
زیرا که مرده گان ِ این سال....
عاشق ترین ِ زنده گان بوده اند....
دست ات را به من بده....
دست های ِ تو با من آشناست....
ای دیریافته با تو سخن میگویم....
به سان ِ ابر که با توفان....
به سان ِ علف که با صحرا....
به سان ِ باران که با دریا....
به سان ِ پرنده که با بهار....
به سان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید....
زیرا که من....
ریشه های ِ تو را دریافته ام....
زیرا که صدای ِ من....
با صدای ِ تو آشناست


احمد شاملو

Sunday

تو با من چه کردی که در جمع و یا تنهایی با منی؟ چرا فکر و خیال تو من را ول نمیکند؟ چرا به تو فکر می‌کنم؟ ....

Thursday

قوهای عاشق!

دریاچه “آلستر” در شهر هامبورگ که در میان شهر قرار دارد، یکی از تفریح گاههای مردم است که برای گردش یا قایق سواری به آنجا می روند. در این دریاچه شمار زیادی نیز قو ، مرغابی و پرنده دریایی سکونت دارند. از سه سال پیش یک قوی عاشق توجه مردم و رسانه ها را جلب کرد و شهرت جهانی یافت. این قوی عاشق و وفادار همواره در کنار معشوق خود بود و از او مراقبت می کرد و کسی جرات نزدیکی به آنها را نداشت.

ویژگی این عشق آتشین این است که معشوق این قوی دلخسته یک قایق پدالی پلاستیکی است که شبیه قو ساخته شده است و چند برابر اوست. زمانی کوتاه، پس از آن که این قایق پدالی به دریاچه انداخته شد، همگان می دیدند که یک قو همیشه این قایق را دنبال می کند و شب ها نیز بر روی آن می خوابد. کم کم حسادت قو به جایی رسید که دیگر به کسی اجازه سوار شدن به قایق را هم نداد و شرکت صاحب قایق پدالی نیز دست از کرایه آن برداشت.

چندی پیش شنیدم که قوی عاشق دلخسته دریاچه آلستر مرده است و قایق پدالی دوباره به دریاچه برگشته است.

این روزها از عشق یک قوی سیاه در دریاچه ای در شهر مونستر در غرب آلمان به یک قایق پدالی شبیه قو شنیدم. این قوی سیاه نیز شب و روز از عشق خود مراقبت می کند و این قایق دیگر قابل اجاره دادن نیست.

دلتنگ ایران

http://www.kalam.tv/fa/video/9161/index.html

Friday

عشق

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشق ام بود
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد ِ مشترک ام
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان و من با تو سخن میگویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های ِ تو را دریافته ام
با لبان ات برای ِ همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستان ِ من آشناست
در خلوت ِ روشن با تو گریسته ام
برای ِ خاطر ِ زنده گان
و در گورستان ِ تاریک
با تو خوانده ام زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مرده گان ِ این سال عاشق ترین ِ زنده گان بوده اند
دست ات را به من بده
دست های ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
به سان ِ ابر که با توفان
به سان ِ علف که با صحرا
به سان ِ باران که با دریا
به سان ِ پرنده که با بهار
به سان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من ریشه های ِ تو را دریافته ام
زیرا که صدای ِ من با صدای ِ تو آشناست








Thursday

اندر مزایای بوسیدن

مردی به همسرش این گونه نوشت:
عزیزم این ماه حقوقم را نمی توانم برایت بفرستم به جایش 100 بوسه برایت فرستادم.
عشق تو
همسرش بعد از چند روز اینجوری جواب داد:
عزیزم از اینکه 100 بوس برام فرستادی نهایت تشکر را می کنم.ریز هزینه ها:
1.با شیر فروش به 2 بوس به توافق رسیدیم.
2.معلم مدرسه بچه ها با 7 بوس به توافق رسیدیم.
3..صاحب خانه هر روز می اید و 2-3 بوس از من می گیرد.
4.با سوپر مارکتی فقط با بوس به توافق نرسیدیم بنابرین من ایتم های دیگری به او دادم.
5.سایر موارد 40 بوس.
نگران من نباش…هنوز 35 بوس دیگر برایم باقی مانده که امیدوارم بتونم تا اخر این ماه با اون سر کنم.

Monday

خبر آزادی و حسادت

یکی‌ از دوستان که برای ۶ ماه از اسلواکای اینجا آمده بود خواست که دور هم برای خداحافظی جمع شویم، در موردش حتما مینویسم. وقتی‌ از آنجا آمدم و نگاهی‌ به خبر‌ها انداختم خواندم که جلایی پور آزاد شده است، از خوش حالی‌ گریه‌ام گرفت و همش خدا را صدا میزدم، واقعاً از این خبر خوش حال شدم و بلافاصله به دوستان ایمیل زدم و این خبر خوش را اطلاع دادم. در تمام این مدت به خانمش فکر می‌کردم و بلافاصله پیغام تبریک براش فرستادم، یاد آوری می‌کنم که همه را با اشک نوشتم یاد نوشته‌های خانمش در این مدت افتادم، آخرین مربوط به امضأ‌های المپیادی ها، دانشجویان خارج از کشور و چند تنا از اساتید بود، این خانم به افراد زیادی نامه جهت آزادی همسرش نوشت و در این مدت من احساساتش را کاملا درک می‌کردم، با خواندن خبر آزادی به یاد همهٔ دلتنگی‌ هاش به خصوص در غربت افتادم و باید بگم که واقعاً حسودیم شد که نتیجهٔ همهٔ این‌ها را در ماه رمضان و در شبهای قدر گرفت، راستش خیلی‌ حسودیم شد

میدانم که برای این آزادی تلاش‌های زیادی شده است ولی‌ این زحمات کم و بیش برای دیگران هم میشه، راستش من می‌خوام بدونم که چه دعأ به این آزادی کمک کرد

....

Wednesday

مرا ببوس

مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدا نگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
در میان توفان
هم پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه شبها
دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها آه
شب سیه سفر کنم
ز تیره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من
سرشک غم به دامن
برای من میفکن
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم
درپیش تو میمانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا از برق نگاه تو
اشک بی گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار
ترا خدانگهدار
که میروم بسوی سرنوشت
بهار ما گذشته
گذشته ها گذشته
منم به جستجوی سرنوشت...
.....


Friday

به تو

روز ۴شنبه باید به شهری به نام سیگن میرفتم، وقتی‌ میگم "باید" نه به این معنا که حتما اجباری وجود داشت باشه نه، چون چند ماه پیش ایمیل فرستاده بودم که استادی را در آنجا ببینم و یا فرصت مناسبی برای او پیش نیامده بود یا برای من و بالاخره بعد از ردّ و بدل کردن چند ایمیل قرار شد که هم دیگر را ببینیم و من در مورد چند کاری که انجام داده بودم یک سمینار بدهم. چند تا اسلاید تو پاورپینت تهیه کردم که قرار شد از رو اونها کارم را بگم. بر خلاف انتظارم که حسابی‌ دچار اضطراب و نگرانی‌ شده بودم و شب قبلش، با این که یکی‌ از دوستان یک میهمانی خداحافظی گذاشته بود چون برای ۶ماه به پاریس میرفت و دعوت کرده بود که دور هم باشیم، من نتونستم و البته نخواستم که زیاد بنشینم چون هم اضطراب و هم این که صبح زود فردا باید راه میفتادم این بود که زود تر از بقیه خداحافظی کردم و به خانه آمدم ولی‌، نتونستم خوب بخوابم و از سر درد کلافه بودم و باید اضافه کنم که صبحانه فقط یک نوشیدنی‌ گرم خوردم و راه افتادم تا ۳ ساعت را در سفر باشم، با آدمی‌ مهربان و صمیمی‌ بر خورد کردم و با وجود این که در یک جمع ۵ نفره صحبت کردم و بعد هم حدود ۲ ساعت در مورد کار و برنامها ی پروفسور صحبت کردیم بعد از بیرون آمدن از مرکز تحقیقاتی‌ که در آن‌ مشغول به کار بودند اصلا سر درد نداشتم و به هیچ وجه خسته نبودم ... قرار یک کتاب بخوانم و در موردش نظراتم را بنویسم ...

اما چرا دارم اینها را تعریف می‌کنم، چون کسانی‌ که من را میشناسند و از همه بیشتر خود من، اینست که این اضطراب و نگرانی تازگی نداره و از وقتی‌ که من خودم را شناختم نگران و مضطرب بودم و همیشه هم نگران آینده، پس چرا داستان تکراری تعریف می‌کنم... من در این شهر برای اولین بار کسی‌ را دیدم که دل‌ به او باختم و یا بهتر است بگم که قبل از دیدن دل‌ باخته بودم با خواندن نوشتهاش ... خاطرات هر چند که کوتاه بودند ولی‌ همانند یک فیلم رژه میرفتند، در آن‌ روز سرد پایزی تا یخ من که در شروع هر دیداری طول میکشه تا آب بشه وقتی‌ شروع به ذوب شدن کرد که به خاطر روزهای کوتاه پاییز و راه طولانی‌ باید هر کدام به شهرمان برمیگشتیم ....

به چشم کرده​ام ابروی ماه سیمایی
خیال سبزخطی نقش بسته​ام جایی

امید هست که منشور عشقبازی من
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی


سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی


مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
بیا ببین که که را می​کند تماشایی


به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
که می​رویم به داغ بلندبالایی


زمام دل به کسی داده​ام من درویش
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی


در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
عجب مدار سری اوفتاده در پایی


مرا که از رخ او ماه در شبستان است
کجا بود به فروغ ستاره پروایی


فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی


درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی

Wednesday

عاشق؛ یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می
کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست.

کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک
بکند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های
پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های
پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت
است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: این که امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنبانک گفت: خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من
مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را
بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن
را بخوری، داری با او حرف می زنی.

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک جواب داد: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟!
یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می گویی یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار...

کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است
همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش
را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت. کرگدن احساس
کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید.

کرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من
بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه
نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن
از این مهمتر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها
گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می
نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش
بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم
جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای
یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس
خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن.
کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد.کرگدن می خواست همین طور
تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و
این دم جنبانک
قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به
اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب
نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور
دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می
کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟

دم جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف
بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن
فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود.
آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به
من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد!!!!!!!!!!!! !!!

Saturday

اثرات اعجاب انگیز عشق بر سلامت

شواهد علمی نشان می دهند که عشق های طولانی مدت و پایدار و آرامش بخش، اثرات مفید بسیاری بر سلامت بدن دارند. کاهش فشار خون، کنترل بهتر استرس، تقویت سیستم ایمنی بدن، تنها نمونه هایی از اثرات اعجاب انگیز عشق بر سلامت عمومی بدن هستند.

عشق و سلامتی از راههای مختلفی به هم گره خورده اند. انسان نیازمند ارتباط است و وقتی ارتباطاتش را گسترش می دهد به منافع زیادی دست پیدا می کند که شاید یکی از گرانبهاترین این منافع عشق است.

در ادامه ۱۰ رابطه عشق با سلامت بدن که توسط تحقیقات علمی به اثبات رسیده اند، ارائه می شود:

۱- مراجعه کمتر به پزشک

تحقیقات ثابت کرده اند که روابط عاشقانه باعث ابتلا کمتر به بیماری ها می شود. تا کنون کسی نتوانسته علت این ارتباط بین عشق و سلامت را به طور دقیق توضیح دهد، ولی فرضیات مختلفی در این رابطه مطرح شده اند. عده ای بر این عقیده اند که کلا سیستم بیولوژیکی انسان به گونه طرح ریزی شده است که همیشه باید در اجتماعات کوچک و با دیگران زندگی کند و اگر چنین اتفاقی نایفتد سطح استرس در فرد بالا رفته و این خود منجر به ضعف سیستم ایمنی و ابتلا به بیماری های مختلفی می شود. فرضیه دیگر این است که افرادی که دارای رابطه عاشقانه با یکدیگر هستند، بیشتر مواظب سلامت یکدیگر هستند. برای مثال یک همسر و دوست واقعی بیشتر می تواند شما را به خوردن سبزیجات و میوه ها و یا رعایت بهداشت دهانتان تشویق کند. وتمام این عادت های خوب مساوی است با ابتلا کمتر به بیماری ها.

۲- کاهش احتمال ابتلا به افسردگی و سو مصرف مواد

مطابق گزارش Health and Human Services داشتن یک رابطه عاشقانه بلند مدت باعث کاهش ابتلا به افسردگی در مردان و زنان می شود. همچنین مطابق همین گزارش کاهش استفاده از مشروبات الکلی و اعتیاد به مواد مخدر نیز از دیگر اثرات یک رابطه عاشقانه بلند مدت مخصوصا در جوانان است.

۳- کاهش فشار خون

محققان به این نتیجه دست یافته اند که افراد دارای روابط عاشقانه پایدار دارای فشار خون بهتری هستند. و در مقابل، نوسانات فشار خون در مواجهه با هیجانات در افراد فاقد این روابط بیشتر است.

۴- اضطراب کمتر

محققان در University of New York اقدام به گرفتن تصاویر MRI از مغز افرادی که دارای روابط عاشقانه بودند کردند(Functional MRI). آنها مشاهده کردند که در این افراد قسمت هایی از مغز که باعث ایجاد وابستگی می شود فعال تر، و قسمتی از مغز که باعث ایجاد اضطراب و دلهره می شود، دارای فعالیت کمتری است. نتایج این مطالعه در کنفرانس سال ۲۰۰۸ Society for Neuroscience ارائه شد.

۵- کنترل طبیعی درد

نتایج Functional MRI همچنین نشان داد که قسمتی از مغز که باعث کنترل درد می شود نیز در افراد دارای روابط عاشقانه پایدار، فعال تر است. در مطالعه دیگری که ۱۲۷۰۰۰ نفر در آن شرکت کرده بودند، به اثبات رسید که در افرادی که دارای روابط عاشقانه هستند، میزان بروز سردرد و کمردرد بسیار کمتر از سایر افراد است.

۶- کنترل بهتر استرس

اگر عشق باعث کنترل درد می شود، آیا نمی تواند بر روی استرس تاثیر مثبت داشته باشد؟

تحقیقات وجود این اثر مثبت را اثبات کرده اند. چنانچه شما با یک شرایط استرس زا روبرو شوید و در این حین فردی که شما را دوست دارد در کنار شما باشد، قاعدتا بهتر می توانید آن شرایط را تحت کنترل خود درآورید.

۷- تقویت سیستم ایمنی و کاهش ابتلا به بیماری ها

همانطور که می دانیم، روابط عاشقانه باعث کاهش استرس و اضطراب و افسردگی می شوند که این موارد هم به نوبه خود باعث افزایش قدرت دفاعی بدن می شوند. محققان در Carnegie Mellon University به این نتیجه رسیده اند که افراد دارای روابط عاشقانه در مواجهه با ویروس سرماخوردگی و آنفلوانزا، کمتر از دیگر افراد به این بیماری ها مبتلا می شوند.

۸- بهبودی سریع تر زخم ها و بیماری ها

قدرت روابط عاشقانه باعث افزایش سرعت بهبودی پس از ابتلا به بیماری ها و زخم ها می شود. محققان در Ohio State University Medical Center بر روی منطقه محدودی از پوست افراد مورد مطالعه جوش هایی را ایجاد کردند و سپس روند بهبودی را در افراد مورد بررسی قرار دادند. نتایج نشان داد که سرعت بهبودی جوش ها در افرادی که تازه ازدواج کرده بودند دو برابر بیشتر از افرادی بود که مجرد و فاقد روابط عاشقانه بودند.

۹- طول عمر بیشتر

یک کار تحقیقاتی بزرگ در دهه ۱۹۹۰ به مدت ۸ سال انجام شد و موضوع آن “بررسی اثر ازدواج های بر پایه عشق بر بروی میزان مرگ و میر” بود. نتیجه این تحقیق به این صورت منتشر شد که “میزان مرگ و میر در افرادی که ازدواج کرده بودند به میزان ۵۸% کمتر از افرادی بود که هرگز ازدواج نکرده بودند.”

۱۰- زندگی شاد تر و راحت تر

بنا بر مطالعه ای که در Journal of Family Psychology منتشر شد، شاد بودن بیش از اینکه به میزان درآمد خانواده وابسته باشد، به میزان صمیمیت و کیفیت رابطه افراد خانواده وابسته است. همچنین شواهد دیگری نیز وجود دارد که وجود عشق در خانواده باعث افزایش قدرت افتصادی خانواده نیز می شود.

Thursday

این را باید بهت بگم که در تمام این سفرها یاد تو هم باهام بود با این که هم سفرهای خیلی‌ خوبی‌ داشتم و مسافرت هام به یاد ماندنی بودند، هر چه سعی‌ می‌کردم تو را فراموش کنم نمیتوانستم. اینها را میگم که بدونی دوستت دارم... اون عطری که برام خریدی هنوز ازش استفاده نکردم، راستش می‌خوام یا برای تو بزنم یا این که اصلا ازش استفاده نکنم ...

Tuesday

Meine Liebe

شنبه با چند تا از بچه‌ها به بن رفتیم با این که قبلان رفته بودم ولی‌ وقتی‌ روز جمعه یکی‌ از بچه‌ها گفت که باهاشون میرم یا نه جواب مثبت دادم هرچند که برنامم این بود که آخر هفته را بنویسم ولی‌ سعی‌ کردم برنامم را روز شنبه تموم کنم و همراهشون باشم. در این گروه ۲ نفر را از قبل میشناختم و با ۲ نفر دیگر آشنا شدم که باید بگم هم این آشنایی و هم این سفر ۱ روزه دلچسب بود. برای رفتن به بن باید قطار را در دوسلدرف عوض میکردیم من کنار شخصی‌ نشستم که به صورتش نگاه نکردم ولی‌ به یک باره اون من را به یاد تو انداخت و پیش خودم تجسم کردم که اگر این شخص تو باشی‌ از خوش حالی‌ خودم را تو بغلت پرت می‌کنم و میزنم زیر گریه: گریهٔ خوش حالی‌ از دیدن تو و گریهٔ عصبانیت باز هم از دست تو. پیش خودم تجسم کردم که اگر اون شخص تو باشی‌ میبوسمت با تمام وجودم و بهت میگم که هر چند که از دستت عصبانی هستم ولی‌ دوستت دارم و همهٔ اینا را نجوا کنان در گوشت برات زمزمهٔ می‌کنم … نگاه اون شخص روم سنگینی‌ میکرد و من پیش خودم تو را و صورت خندانت رو که فقط یک بار دیدمش تجسم می‌کردم …. میتونی‌ باور کنی‌ که عشق به تو در وجودم چقدر عمیق، اگر بپرسی‌ چرا دوستت دارم بهت خواهم گفت که با تو و با مشکلاتت مدتی‌ هر چند در خیال زندگی‌ کردم با نوشته‌هات اشک ریختم و همینطور خندیدم و همشون از ته و با تمام وجودم بود … به تو فکر می‌کردم که اون تصمیم گرفت که پیاده بشه و هنگام رفتن صورتش را دیدم با تو خیلی‌ فرق داشت … بدون که دوستت دارم، خیلی‌ ... کاشکی‌ بهم زنگ بزنی‌ در این صورت بهشت را بهم هدیه خواهی‌ کرد ...


چقدر خوش حالم که هستی، بدون که با این که از دستت عصبانی هستم ولی‌ دوستت دارم ...