شنبه با چند تا از بچهها به بن رفتیم با این که قبلان رفته بودم ولی وقتی روز جمعه یکی از بچهها گفت که باهاشون میرم یا نه جواب مثبت دادم هرچند که برنامم این بود که آخر هفته را بنویسم ولی سعی کردم برنامم را روز شنبه تموم کنم و همراهشون باشم. در این گروه ۲ نفر را از قبل میشناختم و با ۲ نفر دیگر آشنا شدم که باید بگم هم این آشنایی و هم این سفر ۱ روزه دلچسب بود. برای رفتن به بن باید قطار را در دوسلدرف عوض میکردیم من کنار شخصی نشستم که به صورتش نگاه نکردم ولی به یک باره اون من را به یاد تو انداخت و پیش خودم تجسم کردم که اگر این شخص تو باشی از خوش حالی خودم را تو بغلت پرت میکنم و میزنم زیر گریه: گریهٔ خوش حالی از دیدن تو و گریهٔ عصبانیت باز هم از دست تو. پیش خودم تجسم کردم که اگر اون شخص تو باشی میبوسمت با تمام وجودم و بهت میگم که هر چند که از دستت عصبانی هستم ولی دوستت دارم و همهٔ اینا را نجوا کنان در گوشت برات زمزمهٔ میکنم … نگاه اون شخص روم سنگینی میکرد و من پیش خودم تو را و صورت خندانت رو که فقط یک بار دیدمش تجسم میکردم …. میتونی باور کنی که عشق به تو در وجودم چقدر عمیق، اگر بپرسی چرا دوستت دارم بهت خواهم گفت که با تو و با مشکلاتت مدتی هر چند در خیال زندگی کردم با نوشتههات اشک ریختم و همینطور خندیدم و همشون از ته و با تمام وجودم بود … به تو فکر میکردم که اون تصمیم گرفت که پیاده بشه و هنگام رفتن صورتش را دیدم با تو خیلی فرق داشت … بدون که دوستت دارم، خیلی ... کاشکی بهم زنگ بزنی در این صورت بهشت را بهم هدیه خواهی کرد ...
No comments:
Post a Comment