بیستوچهار بهمن سالروز مرگ فروغ فرخزاد بود. فروغ عشق سرعت در رانندگی بود. ساعت ۳ بعدازظهر ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ وقتی با سرعت به سمت استودیو میرفت برای اینکه با ماشین دبستان شهریار قلهک تصادف نکند، از جاده منحرف شد و ... ۲۶ بهمن هم در قبرستان ظهیرالدوله به خاک سپردندش. آن روز سخت برف میبارید.
- درباره زندگی و کودکی: حرف زدن در این مورد( شرح حال، زندگی شخصی) به نظر من یک کار خیلی خستهکننده و بیفایدهای است. این یک واقعیت هست که هر آدم که به دنیا میآید بالاخره یک تارخ تولدی دارد، اهل شهر یا دهی است، توی مدرسهای درس خوانده، یک مشت اتفاقات خیلی معمولی و قراردادی توی زندگیاش اتفاق افتاده که بالاخره برای همه میافتد، مثل توی حوض افتادن دوره بچگی یا مثلن تقلب کردن دوره مدرسه، عاشق شدن دوره جوانی، عروسی کردن و از این جور چیزها.
- برای من هنوز هم که دوران کودکی و حتی جوانی( از نظر روحی) را پشت سر گذاشتهام و از بسیاری از احساساتی که دیگران معتقد بودند عامل بروزش تنها کودکی و نپختگی است تهی شدهام. خیلی چیزها وجود دارد که با وجود جنبه خنده آور ظاهرش مرا به شدت تکان میدهد. هنوز که هنوز است وقتی مادرم اوایل پاییز هر سال، لباسهای زمستانی بچهها را از صندوقها بیرون میآورد تا به قول معروف آفتاب بدهد، دیدن لباسهای کودکیام ه مادرم به حفظ آنها علاقه دارد، جستجو در جیبهای آنها و پیدا کردن نخودچی یا کشمش گندیدهای که غالبا در ته جیبها وجود دارد در من حالت عجیبی ایجاد میکند. ناگهان همانقدر خود را کوچک و معصوم و بیخیال میبینم و چند دانه گندم و شاهدانه که با کرکهای ته جیب مخلوط شده مرا به گذشته خیلی دوری برمیگرداند و آن احساسات لطیف و شاد کودکانه را در من بیدار میکند. هنوز دفترچههای مشق کلاس دوم و سوم دبستانم را دارم، تمام ثروت کاغذهای باطلهای تشکیل میدهد که در طول سالها جمع کردهام و به هر جا که میروم همراه میبرم. کاغذهایی که دست دوستانم روزی بر آنها نشانهای نقش کرده، خطی کشیده و یا تصویری طرح کرده است. از دیدن هر یک از آنها به یاد یکی از روزهای از دست رفته زندگیام میافتم و مثل این است که همه چیز برایم دوباره تجدید میشود.
- پدرم ما را از کودکی به آنچه که «سختی» نام دارد عادت داده است. ما در پتوهای سربازی خوابیده و بزرگ شدهایم در حالیکه در خانه ما پتوهای اعلا و نرم هم یافت میشدند و میشوند...
- درباره شعر: شعر برای من مثل پنجرهای استکه هر وقت به طرفش میروم خود به خود باز میشود، من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنحجره یک فضا هست و یک نفر میشنود، یک نفر که ممکن است ۲۰۰ سال بعد باشد یا ۳۰۰ سال قبل وجود داشته- فرق نمیکند- شعر وسیلهای است برای ارتباط با هستی، با وجود به معنی وسیعش. خوبیش این است که آدم وقتی شعر میگوید میتواند بگوید: من هم هستم یا من هم بودم.. در غیر این صورت چطور میشود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم چیزی را جستجو نمیکنم بلکه در شعر خودم تازه خودم را پیدا میکنم.
- حالا شعر برای من یک مساله جدی است. مسوولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس میکنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همانقدر به شعر احترام میگذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش.
- به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن شاعر بودن در تمام زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند شاعر هستند. بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود حقیر. خوب من حرفهای این آدمها را هم قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و فریاد راه میاندازند یعنی در شعرها و مقالههایشان، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند! فکر میکنم کسی که کار هنری میکند اول باید خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافتها، فکرها و حسهایش یک حالت عمومیت ببخشد.
- من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع. یعنی بعد از این تجربهها و وسوسهها و گذراندن یک دوره سرگردانی و در عین حال جستجو. با شعرای بعد از نیما خیلی زودتر آشنا شدم. مثلن با شاملو و اخوان. در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیستسالگی نادرپور و سایه مشیری شعرای ایدهئال من بودند. در همین دوره بود که لاهوتی و گلچین گیلانی را کشف کردم و این کشف مرا متوجه تفاوتی کرد و متوجه مسائلی تازه که بعدن شاملو در ذهن من شکل داد و خیلی بعدتر نیما که عقیده و سلیقه تقریبن قطعی مرا راجع به شعر «ساخت» و یک جور قطعیتی به آن داد.
- درباره موسیقی: موسیقی ایرانی را از لحاظ حزن و اندوهی که دارد دوست دارم من اصولن اندوه را دوست دارم و از رنج لذت میبرم.
- دلبستگیها: پیش از همه چیز و بالاتر از همه چیز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزویم این است که پسرم وقتی بزرگ شد یک شاعر یا یک نویسنده شود.
- رابطه دوتا آدم هیچوقت نمیتواند کامل یا کامل کننده باشد به خصوص در این دوره. اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او میرسم میتوانم راحت با او درددل کنم. یک جفتی است که کاملم میکند. بعضیها کمبودهای خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدمهای دیگر جبران میکنند اما هیچ وقت جبران نمیشود. اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگتری شعر دنیا و هستی نبود؟
- درباره فیلم این خانه سیاه است: روز اول که جذامیها را دیدم حالم خیلی بد شد. وحشتناک بود. توی جذامخانه یک عده زندگی میکنند که همه خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند اما از چهره انسانی محرومند. من زنی را دیدم که صورتش فقط یک سوراخ داشت و از توی آن سوراخ حرف می زد. خوب، وحشتناک است، ولی من مجبور بودم اعتمادشان را جلب کنم. با اینها خوب رفتار نکرده بودند. هر کس به سراغشان میآمد رفته بود فقط عیبشان را نگاه کرده بود. اما من به خدا، مینشستم سر سفرهشان، دست به زخمهایشان میزدم، دست به پاهایشان میزدم که جذام انگشتان آن را خورده است. این طوری بود که جذامیها به من اعتماد کردند. وقتی از آنها خداحافظی میکردم مرا دعا میکردند. حالا هم که یکسال از آن روزها میگذرد عدهای از آنها هنوز برای من نامه مینویسند و از من میخواهند که عریضهشان را به وزیر بهداری بدهم و بگویم که از برنج جذامیها میزند، غذا ندارند، حمام ندارند. آنجا یک مرد جذامی را دیدم که تقریبن تمام بدنش فلج بود، لبهایش هم فلج بود، و لبش را با دست بلند میکرد تا بتواند حرف بزند. چشمهایش هم کور بود. با این همه تا مرا میدید میگفت: آخر من چند دفعه عریضه بنویسم که زنم را بفرستید پیش من، من جذامیام اما زنم سالم است و میخواهد با من زندگی کند. زنهای جذامی خیلی عجیب هستند، تمام زیباییشان را از دست دادهاند ولی هر روز سرمه میکشند. انگشتهایشان که جذام آن را خورده پر از انگشتری است، گردنبند و النگوی مرا هم گرفتند. توی اتاقشان پر است از آینه ، نظر قربانی، خوب آدمند دیگر ...
دلتنگیها: من آرزوی دیگری در دنیا ندارم. احساس میکنم همه آرزوهایم برآورده شده است، ولی میدانم یا شاید فکر میکنم آدم اگر آرزویی نداشته باشد میمیرد و این واقعن وحشتناک است. خیلی وحشتناک.میترسم پسرم را نبینم. این خیلی وحشتناکتر است
خودم در شرایط بدی زندگی میکنم. اغلب وسط هر مام بدون پول میمانم و کسی را ندارم که به من کمک کند. الان وسط زمستان است و من هنوز بخاری ندارم. از زور تنهایی مثل سگ کار میکنم. زندگی همین است... همیشه تنها هستی و تنهایی تو را میخورد و خرد میکند. من قیافهام خیلی شکسته شده و موهایم سفید شده و فکر آینده خفهام میکند [ نامه فروغ- مجله فردوسی. بیست و هفت مرداد ۴۸].
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهای مرا تکه تکه میکردند
وقتی که چشمهای کودکانه عشق مرا
با دستمال تیره قانون میبستند
و از شقیقههای مضطرب آرزوی من
فوارههای خون به بیرون میپاشید
چیزی نبود، هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم: باید، باید، باید
دیوانهوار دوست بدارم.
(از شعر پنجره- ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
No comments:
Post a Comment