اما کلودیا: من عاشق حرف زدنشم به این خاطر که هر چی دیگه من میفهمم، نه به این خاطر که زبانم خوب، نه اصلا، بلکه به این خاطر که او کلمات را جدا جدا و با لهجهٔ قشنگی ادا میکنه، مثلا وقتی بقیه حرف میزنن یا نمیفهمم چی میگن و یا حدس میزنم که چی گفتند. چند روز از آشنایی با او نگذشته بود که نظرم را در مورد کار پرسید گفتم که میگذار یه جورایی ولی او گفت که نمیتونه بیشتر از این ادامه بده! البته حقم داشت، از همه میپرسید و نظر همه را در مورد کار میخواست، ظاهراً این طور که خودش میگفت اکثرا اجباری کار میکنن. بعد با داگما آشنا شدم هر دوی ما مشکلمون این بود که ماشین نداشتیم و مسیرمون هم یکی بود و به خاطر کار بهمون اجازه داده نشد که ۲-۳ دقیقه زودتر بریم تا به اتوبوس برسیم!!!! من صحبت کردم که اگر این ۲-۳ دقیقه را زودتر نرم باید ۴۰ دقیقه در تاریکی منتظر اتوبوس بعدی باشم ولی پاولی قبول نکرد و خیلی راحت گفت که نمیشه! بعد با آنگلیکا صحبت کرده بود که با توجه به این که مسیرش با من و داگما یکی ما را بعد از کار برسونه و اینها همه زمینهٔ آشنایی شد. روزهای که آنگلیکا نبود قرار شد که با کلودیا بریم و این شد که با او بیشتر آشنا شدم. دوشنبه کلودیا برام تعریف کرد که مادرش سال گذشته به حالت کما میره و از اون وقت کنترل ادرارش را از دست داده، ظاهراً مشکلات دست به دات هم دادن و برادرش از خانه رفته، به پلیس خبر دادند ولی تا حالا خبری نشده! کلودیا خودا را شکر گذار بود که خودش و بچه هاش سالم هستند و در ضمن سقفی هم بالای سرشون است.
Thursday
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment