مردی سالها همخوابگیهای آزاد داشت، همخوابگی با پول یا تحت عنوان شریک زندگی. بعد از سالها با بالا رفتن سن و تنهاییهای گاه و بیگاه تصمیم گرفت که یک همخوابه ثابت برگزیند. از راه دور عاشق دختری شد و رفت و بعد از مراسم نه چندان سخت دست در دست همخوابه ثابت بازگشت. چند ماهی نگذشته بود که همخوابه جدید به دنبال همخوابه جذاب تری رفت. مرد قصه ما باز هم تنها شد. حال هر از چند گاهی خسته از همخوابگیهای آزاد با خود زمزمه میکند: "من عاشق هستم ... من را دوست داشته باشید... لبهای مرا ببوسید ... من عاشق هستم ... من خوب هستم ... من عاشق هستم ... من همخوابه ثابت میخواهم..."
No comments:
Post a Comment