شعری تازه و ناب از شهبانوی شعر پارسی سیمین بهبهانی بمناسبت هشتم مارس روز جهانی زن این نیمه ی جهان هستی وتمامی عشق وبهره بودن
زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر داردولی از بس که پُر شور استدو صد بیم از سفر داردزنی را می شناسم منکه در یک گوشه ی خانهمیان شستن و پختندرون آشپزخانهسرود عشق می خواندنگاهش ساده و تنهاستصدایش خسته و محزونامیدش در ته فرداستزنی را می شناسم منکه می گوید پشیمان استچرا دل را به او بستهکجا او لایق آنست؟زنی هم زیر لب گویدگریزانم از این خانهولی از خود چنین پرسدچه کس موهای طفلم راپس از من می زند شانه؟زنی آبستن درد استزنی نوزاد غم داردزنی می گرید و گویدبه سینه شیر کم داردزنی با تار تنهاییلباس تور می بافدزنی در کنج تاریکینماز نور می خواندزنی خو کرده با زنجیرزنی مانوس با زندانتمام سهم او اینست:نگاه سرد زندانبان!زنی را می شناسم منکه می میرد ز یک تحقیرولی آواز می خواندکه این است بازی تقدیرزنی با فقر می سازدزنی با اشک می خوابدزنی با حسرت و حیرتگناهش را نمی داندزنی واریس پایش رازنی درد نهانش راز مردم می کند مخفیکه یک باره نگویندشچه بد بختی چه بد بختی!زنی را می شناسم منکه شعرش بوی غم داردولی می خندد و گویدکه دنیا پیچ و خم داردزنی را می شناسم منکه هر شب کودکانش رابه شعر و قصه می خوانداگر چه درد جانکاهیدرون سینه اش داردزنی می ترسد از رفتنکه او شمعی ست در خانهاگر بیرون رود از درچه تاریک است این خانه!زنی شرمنده از کودککنار سفره ی خالیکه ای طفلم بخواب امشببخواب آریو من تکرار خواهم کردسرود لایی لالاییزنی را می شناسم منکه رنگ دامنش زرد استشب و روزش شده گریهکه او نازای پردرد است!زنی را می شناسم منکه نای رفتنش رفتهقدم هایش همه خستهدلش در زیر پاهایشزند فریاد که: بسهزنی را می شناسم منکه با شیطان نفس خودهزاران بار جنگیدهو چون فاتح شده آخربه بدنامی بد کارانتمسخر وار خندیده!زنی آواز می خواندزنی خاموش می ماندزنی حتی شبانگاهانمیان کوچه می ماندزنی در کار چون مرد استبه دستش تاول درد استز بس که رنج و غم داردفراموشش شده دیگرجنینی در شکم داردزنی در بستر مرگ استزنی نزدیکی مرگ استسراغش را که می گیرد؟نمی دانم، نمی دانمشبی در بستری کوچکزنی آهسته می میردزنی هم انتقامش راز مردی هرزه می گیرد...زنی را می شناسم منسیمین بهبهانی
No comments:
Post a Comment