تا قبل از رفتن تمام فکر و ذهنم پیشش بود . میخواستم امیل بزنم که اگر تو
نمیایی و نمیتونی بیایی من میام که ببینمت ولی نفرستادم . هیچ کاری نتونستم
انجام بدم همش به او فکر میکردم و این زندگی که ما را از هم دور انداخت
.تصمیم داشتم اس ام اس بفرستم که پس چی شد چرا نمیایی ؟ ولی نفرستادم هنوز
جواب اس ام اس هفته پیشم را نداده که پرسیده بودم کجایی ؟ میایی ؟
تو راه همش بهش فکر میکردم و خاطرات گذاشته را مرور میکردم ، به خصوص اولین خاطره وقتی بهش گفتم
تو راه همش بهش فکر میکردم و خاطرات گذاشته را مرور میکردم ، به خصوص اولین خاطره وقتی بهش گفتم
Siehst du , habe ich geschafft :
و او با لبخند و نگاه خاص جواب داد: Prima :
همینطور که نگاه ازش برنمیداشتم اخم کردم و جواب هر سوالی که ازم پرسید با اخم "نه" دادم .
و او با لبخند و نگاه خاص جواب داد: Prima :
همینطور که نگاه ازش برنمیداشتم اخم کردم و جواب هر سوالی که ازم پرسید با اخم "نه" دادم .
زود رسیدم به همین خاطر در استار باکس چند دقیقه ای نشستم و مردم را تماشا
کردم . بعد از کنار جایی که آخرین بر با هم نوشیدنی خوردیم گذاشتم و میز و
صندلی هایی که را روشون نشسته بودیم نظاره کردم . وارد شدم آدلین با شخصی
در حال صحبت بود با دست بهش سلام کردم و از پله ها بالا رفتم . لباس عوض
کردم و پایین آمدم ، ساعت زدم و یک لیوان آب برداشتم ، همینطور که داشتم
میرفتم صدایی شنیدم که صدای او بود ماکس نکردم و به راهم ادامه دادم . چند
دقیقه ای نگذشته بود که کسی در زد برگشتم دیدم او ست . وای وای ... نزدیک
هم رسیدیم و بغلش کردم سرم را رو سینه اش گذاشتم در حالی که دستهام را به
دورش حلقه زده بودم و با مچ دست فشارش میدادم ، او هم بغلم کرد و فشارم داد
... ازش پرسیدم کجا بودی ؟ در جواب گفت که مونیخ بوده (جواب را میدونستم )
گفتم : خیلی دلم برات تنگ شده ... خیلی خوشحالم ... پرسید پدر و مادرت چه
طور بودند ؟ گفتم عالی بود گفت ولی خیلی کوتاه بود جواب دادم اره فقط دو
هفته . گفت حالت چه طوره؟ گفتم الان عالی .. با هم خندیدیم ، دوباره بغلش
کردم ، پرسیدم چقدر میمونی؟ گفت یک هفته گفتم چرا ؟ ... پرسید اینجا چه
طوره ؟ بهش گفتم : آدلین همه چی را خوب ترتیب میده و مدیریت میکنه ... رفت
که با بقیه سلام و احوالپرسی کنه ....
از بقیه خداحافظی کرد آمد طرف من ، پرسید : فریبا فردا هستی ؟ گفتم : نه . گفت پس تا آگوست . گفتم نه نه .... خنده اش گرفته بود . گفتم
از بقیه خداحافظی کرد آمد طرف من ، پرسید : فریبا فردا هستی ؟ گفتم : نه . گفت پس تا آگوست . گفتم نه نه .... خنده اش گرفته بود . گفتم
was macht der neue Betriebsleiter hier?
بغلش کردم و گفتم: دلم برات تنگ میشه ... گفتم :
I kill Natascha
گفت نه
اینجوری نگو گفتم چرا ... دوباره بغلش کردم و سینه اش را بوسیدم. خوشحال
بود و سرمست . گفت قول میدم آگوست بیام ، گفتم باور نمیکنم گفت قول میدم .
....
امروز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود
No comments:
Post a Comment