Friday

کوه

یک بار بهمن ماه بود ، برف در شهر زیاد آمده بود چه برسه به کوه ، ولی چند نفر بودیم دیوونه کوه که ۹ ماه تمام هر هفته قبل از این که من بیام اینجا و از کوه محروم بشم ، میزدیم به کوه که مبادا عقده ای شم، خلاصه ۲ نفر از ما یک مسیری را که قبلا رفته بودند ، پیشنهاد دادند که دوباره با هم بریم دیواره ای بود با شیب زیاد که بعضی جاها باید صخره نوردی میکردیم ، مشکلی پیش نیامد ، رفتیم بالا بساط چای را راه انداختیم و بعد از یک توقف کوتاه قرار شد که برگردیم ، داشتیم روی یک دیواره با شیب بسیار تند پوشیده از برف مسیر را مشخ ص میکردیم که بنده نمیدونم چی شد پام لیز خورد و افتادم و بدون این که بتونم خودم را کنترل کنم در حالی که پاهام رو زمین نبود به سمت پایین سقوط کردم ، جیغ زدنهام یادمه و داد و فریاد دیگران را هم میشنیدم ولی از همه بدتر میدیدم که دارم به سمت یک دره سقوط میکنم که اصلا نمیتونم مسیرم را تغییر بدم ، دره را دیده بودم کاملا سنگی و صخره ای ، طوریکه در همان حال سقوط تجسم میکردم که فقط کافی است روی یکی از سنگها بیوفتم ، کمرم داغون میشه و اگر به پایین دره سقوط کنم و زنده بمانم بدون شک قطع نخاع خواهم بود ، و صحنه هایی را تجسم میکردم که دوستان همراه، کلی باید به زحمت بیوفتن و من را از ته دره جمع کنند ...کلی به خودم بد و بیراه میگفتم که اگه حواسم را جمع کرده بودم برنامه به این قشنگی اینجوری خراب نمیشد ... تمام اینها شاید در چند ثانیه از سرم مثل فیلم میگذشت ... نمیدونم ولی باور کنین انگار یک نفر بهم گفت که پاهات را محکم تو برفها بکوبون تا بتونی از سقوط جلوگیری کنی ، تا ان لحظه پاهام روی برفها نبود، تصمیم گرفتم پاهام را محکم بکوبونم در برفها ، تلی از برف جلوم جمع شد و همین کمک کرد تا در چند قدمی دره کاملا بایستم! حالا باید سعی میکردم مسیرم را عوض کنم و اینبار دیگه اشتباه نکنم که کوچکترین خطا پرتاب به سمت پایین بود ، نشسته بدون این که بلند شم خودم را روی برفها آنقدر کشاندم که از مسیر دره دور شدم ، بعد از این که مطمئن شدم دیگه سقوط نمیکنم متوجه شدم که قلبم به شدت هرچه تمامتر داره میزنه ، کاملا ضربان قلبم را مثل یک طبل که به دیواره قفسه سینه ام کوبونده میشد، حس میکردم ، تازه برگشتم پشت سرم را دیدم ، همراهان با نگرانی نگاهم میکردند و مرتب ازم میپرسیدند که حالم خوبه ؟ با سر جواب دادم که خوبم ، یکیشون میخواست بیاد به سمتم ، با دست اشاره کردم که نه نیا ، نمیتونستم حرف بزنم از بس که قلبم تند تند میزد ، خلاصه چند دقیقه ای گذشت که تونستم روی پا بایستم و به سمت بالا حرکت کنم ، تازه فهمیدم که از صورتم داره آتیش میباره ، خلاصه به جمع رسیدم ...مسیر برگشت را مسیری انتخاب کردیم که به راحتی میشد نشست و تا پایین مسیر لیز خورد ، این روش خوبی بود چون شیب انقدر زیاد بود که به زانو ها فشار زیادی میامد ، خلاصه تا پایین لیز خوردیم واقعن کیف کردم و همه چی یادم رفت ... پایین کوه ، ان دو نفری که قبلا مسیر را رفته بودند حالم را پرسیدند که چون خیلی خوب بودم ، با خنده جواب دادم که خوبم هرچند که موقع سقوط خیلی ترسیدم ولی واقعن احتیاج به هیجان داشتم که کمی از یکنواختی بیرون بیام که برنامه امروز برای من پر از هیجان بود ، در کمال تعجب گفتند ما تا حالا خیلی ها را با خودمون آوردیم اینجا که آنها هم سقوطهای کمابیش مشابه داشتند و نجات پیدا کردند ولی دیگه هیچوقت با ما کوه نیامدند !!!!!!!
بعد از ان هر بار که ایران رفتم برنامه کوه را داشتیم و ان سقوط وحشتناک سبب نشد که از ارتفاع و کوه بترسم حالا این عدم ترس تا کی ادامه داره نمیدونم ...

No comments:

Post a Comment