هوشنگ مرادی کرمانی در قصه نویسی، یکی از نوابغ روزگار ماست. هیچوقت برایمان این سوال پیش نیامد که مادر و پدر «مجید» کجا هستند، آنقدر که ماجراهای «مجید» و «بیبی» جذاب و شخصیتپردازیشان بینقص بود. خالق قصههای مجید،هوشنگ مرادیکرمانی، داستانهایش را از میان خاطراتش خلق میکند.
داستانهای او روایتهای ساده و صمیمی و طنازی از درد و سختیاند. حالا شصتوشش سال دارد و هنوز مثل مربا شیرین است طوری که باورت نمیشود وقت نوشتن، تند و بد اخلاق باشد. این نقب کوچک به عادتهای پشت پرده نویسندهای بزرگ، غنیمتی است که علاقهمندان آثارش را مطمئنا ذوق زده خواهد کرد. نشریه داستان در شماره آذر ماه خود، گفتوگویی با مرادی دارد. مهم ترین پاسخ های هوشنگ مرادی کرمانی در ادامه میآید.
• معمولا تابستانها فکر میکنم و زمستانها مینویسم. وقتی مینویسم سرما را احساس نمیکنم!
• ایده خودش میآید. ذهن من مثل آهنرباست، میشود گفت «جرقهربا». یکهو میبینم عجب موضوع جالبی! قدیم در ذهنم میماند اما حالا که پیر شدهام باید یادداشتش کنم وگرنه میپرد.
• بعضی از موضوعها(ایدهها) سمج هستند و به ته روح و ذهن آدم میچسبند و به این آسانیها کنده نمیشوند و مرا راحت نمیگذارند، همه جا با من میآیند، حتی جاهایی که نبایند بیایند و هی بزرگ و پهنتر میشوند. میخواهند خفه کنند. میگویند: مرا بنویس تا راحت شوی!
• گاهی پایان خوبی دارم و سعی میکنم پیشدرآمدی برایش درست کنم. نقشهاش را توی ذهنم میکشم، بارها توی ذهنم مینویسم و خط میزنم و مدام صحنههایش را عوض میکنم تا موقع نوشتن. موقع نوشتن کلی چیز توی ذهنم و کلی یادداشت توی دفترچه دارم. شروع میکنم به نوشتن، برای نوشتن جمله اول یا صحنه اول گاهی بیست بار بیست جور مختلف مینویسم تا راه بیفتم. تازه گاهی یادداشتها و فکرهای قبلی به کار نمیآید و داستانی دیگر خود به خود میجوشد و روی کاغذ میآید.
• شخصیتها همهجور هستند. گاهی نمونههای بیرونی دارند و گاهی از چند نمونه بیرونی و مقداری تخیل ساخته میشوند؛ مثلا اگر شخصیتی ده گِرم باشد، دو گرم از همسایه، چهار گرم از زندگی خودم و چهار گرم خیالی ساخته میشود!
• ترجیح میدهم هنگام نوشتن توی خانه و پشت میز کارم باشم، اما اگر بندم گرفت، هر جا و هر جور باشد خودم را راحت میکنم. سالها نوشتن، ادا و اصولها را از بین برده است.
• از کاغذ و قلم برای نوشتن استفاده می کنم. تا قلم را دستم نگیرم و روی کاغذ نگذارم«نوشتنم» نمیآید. جور دیگری بلد نیستم، نکردهام و نمیکنم.
• سکوت باشد کافی است. موقع نوشتن ناخنهایم را نمیجوم، دست توی بینیام نمیکنم اما گردنم را میخارانم. موقع نوشتن یادم میرود که زندهام، آب میخواهم، نان میخواهم، فلان جایم درد میکند یا باید بروم... (منظورم جای بیتربیتی نیست!)
• زمان خاصی برای نوشتن ندارم. هر وقت. لابهلای زندگی روزمره. موقع «رسیدن» و شُل شدن میوه ذهن، و آماده شدن برای چیدن. موقعی که داستان برای زایمان فشار میآورد، دست به کار میشوم. معمولا بین زایمانهایم فاصله دو تا سه سال است. میگذارم بچهای که به دنیا آوردم بزرگ که شد و رفت توی اجتماع، بچه بعدی را میآورم. یاد گرفتهام. وقتی توی وزارت بهداری بودم، شنیدم که میگفتند بچههایی که بدون فاصله و پشت هم بیایند هم «لاجون» و مریض احوال میشوند. هم عمرشان کم میشود و هم شیره جان مادرشان را میکشند، بیسواد و بیتربیت بار میآیند و آیندهشان پاک خراب میشود. جوجه را هم که زودتر از موعد از تخم بیرون بیاوری میمیرد. زاییدن دوقلو و سهقلو و چهارقلو هم مصیبت است!
• پیش از نوشتن هر چه دم دستم میآید، میخوانم و مینویسم، اما وقتی مینویسم همه چیز تعطیل. اگر ببینم یک ذره با چیزی و کسی شباهت دارد، میگذارمش کنار.
• بعد از تمام شدن، داستان را برای خواندن می دهم به خانوادهام، همسر و بچههایم و دیگرانی که نویسنده و استاد و روشنفکر و روزنامهنگار و منتقد و دانشمند و سیاستمدار و ... نیستند! معمولیِ معمولیاند. آدمهای کوچه و بازار.
• هر داستانی خودش میگوید مرا چطور بنویس، کجا و چطور تمام میشوم. معمولا هر چه به ذهنم میآید مینویسم و بعد مدام حذف میکنم. هر بار که حروفچینی بشود و برای غلطگیری و نگاه دوباره به من بدهند، چیزهایی را حذف میکنم و گاهی چیزهایی را اضافه میکنم. بیشتر طرفدار حذف و ایجازم. معتقدم که ایجاز در داستان معجزه میکند. بیشتر داستانها و فیلمها از چیزهای زیادی که گفتهاند لطمه خوردهاند تا چیزهایی که نگفتهاند.
• در نوشتن کتاب «شما که غریبه نیستید» طی چهار بار که برای غلطگیری زیر دستم آمد حدود صد و بیست صفحه خط زدم. تا جایی که حروفچین اعصابش خرد شد و گفت: «حیف من که این قدر زحمت کشیدم. چرا این قدر خط زدید؟ بعضی قسمتها که شما حذف کردید خیلی خوب بود»، گفتم: «بگذار خوبها بروند تا بدها بیشتر و بهتر دیده شوند» خندید و گفت: «یعنی چه! این هم از آن حرفهاست!»
داستانهای او روایتهای ساده و صمیمی و طنازی از درد و سختیاند. حالا شصتوشش سال دارد و هنوز مثل مربا شیرین است طوری که باورت نمیشود وقت نوشتن، تند و بد اخلاق باشد. این نقب کوچک به عادتهای پشت پرده نویسندهای بزرگ، غنیمتی است که علاقهمندان آثارش را مطمئنا ذوق زده خواهد کرد. نشریه داستان در شماره آذر ماه خود، گفتوگویی با مرادی دارد. مهم ترین پاسخ های هوشنگ مرادی کرمانی در ادامه میآید.
• معمولا تابستانها فکر میکنم و زمستانها مینویسم. وقتی مینویسم سرما را احساس نمیکنم!
• ایده خودش میآید. ذهن من مثل آهنرباست، میشود گفت «جرقهربا». یکهو میبینم عجب موضوع جالبی! قدیم در ذهنم میماند اما حالا که پیر شدهام باید یادداشتش کنم وگرنه میپرد.
• بعضی از موضوعها(ایدهها) سمج هستند و به ته روح و ذهن آدم میچسبند و به این آسانیها کنده نمیشوند و مرا راحت نمیگذارند، همه جا با من میآیند، حتی جاهایی که نبایند بیایند و هی بزرگ و پهنتر میشوند. میخواهند خفه کنند. میگویند: مرا بنویس تا راحت شوی!
• گاهی پایان خوبی دارم و سعی میکنم پیشدرآمدی برایش درست کنم. نقشهاش را توی ذهنم میکشم، بارها توی ذهنم مینویسم و خط میزنم و مدام صحنههایش را عوض میکنم تا موقع نوشتن. موقع نوشتن کلی چیز توی ذهنم و کلی یادداشت توی دفترچه دارم. شروع میکنم به نوشتن، برای نوشتن جمله اول یا صحنه اول گاهی بیست بار بیست جور مختلف مینویسم تا راه بیفتم. تازه گاهی یادداشتها و فکرهای قبلی به کار نمیآید و داستانی دیگر خود به خود میجوشد و روی کاغذ میآید.
• شخصیتها همهجور هستند. گاهی نمونههای بیرونی دارند و گاهی از چند نمونه بیرونی و مقداری تخیل ساخته میشوند؛ مثلا اگر شخصیتی ده گِرم باشد، دو گرم از همسایه، چهار گرم از زندگی خودم و چهار گرم خیالی ساخته میشود!
• ترجیح میدهم هنگام نوشتن توی خانه و پشت میز کارم باشم، اما اگر بندم گرفت، هر جا و هر جور باشد خودم را راحت میکنم. سالها نوشتن، ادا و اصولها را از بین برده است.
• از کاغذ و قلم برای نوشتن استفاده می کنم. تا قلم را دستم نگیرم و روی کاغذ نگذارم«نوشتنم» نمیآید. جور دیگری بلد نیستم، نکردهام و نمیکنم.
• سکوت باشد کافی است. موقع نوشتن ناخنهایم را نمیجوم، دست توی بینیام نمیکنم اما گردنم را میخارانم. موقع نوشتن یادم میرود که زندهام، آب میخواهم، نان میخواهم، فلان جایم درد میکند یا باید بروم... (منظورم جای بیتربیتی نیست!)
• زمان خاصی برای نوشتن ندارم. هر وقت. لابهلای زندگی روزمره. موقع «رسیدن» و شُل شدن میوه ذهن، و آماده شدن برای چیدن. موقعی که داستان برای زایمان فشار میآورد، دست به کار میشوم. معمولا بین زایمانهایم فاصله دو تا سه سال است. میگذارم بچهای که به دنیا آوردم بزرگ که شد و رفت توی اجتماع، بچه بعدی را میآورم. یاد گرفتهام. وقتی توی وزارت بهداری بودم، شنیدم که میگفتند بچههایی که بدون فاصله و پشت هم بیایند هم «لاجون» و مریض احوال میشوند. هم عمرشان کم میشود و هم شیره جان مادرشان را میکشند، بیسواد و بیتربیت بار میآیند و آیندهشان پاک خراب میشود. جوجه را هم که زودتر از موعد از تخم بیرون بیاوری میمیرد. زاییدن دوقلو و سهقلو و چهارقلو هم مصیبت است!
• پیش از نوشتن هر چه دم دستم میآید، میخوانم و مینویسم، اما وقتی مینویسم همه چیز تعطیل. اگر ببینم یک ذره با چیزی و کسی شباهت دارد، میگذارمش کنار.
• بعد از تمام شدن، داستان را برای خواندن می دهم به خانوادهام، همسر و بچههایم و دیگرانی که نویسنده و استاد و روشنفکر و روزنامهنگار و منتقد و دانشمند و سیاستمدار و ... نیستند! معمولیِ معمولیاند. آدمهای کوچه و بازار.
• هر داستانی خودش میگوید مرا چطور بنویس، کجا و چطور تمام میشوم. معمولا هر چه به ذهنم میآید مینویسم و بعد مدام حذف میکنم. هر بار که حروفچینی بشود و برای غلطگیری و نگاه دوباره به من بدهند، چیزهایی را حذف میکنم و گاهی چیزهایی را اضافه میکنم. بیشتر طرفدار حذف و ایجازم. معتقدم که ایجاز در داستان معجزه میکند. بیشتر داستانها و فیلمها از چیزهای زیادی که گفتهاند لطمه خوردهاند تا چیزهایی که نگفتهاند.
• در نوشتن کتاب «شما که غریبه نیستید» طی چهار بار که برای غلطگیری زیر دستم آمد حدود صد و بیست صفحه خط زدم. تا جایی که حروفچین اعصابش خرد شد و گفت: «حیف من که این قدر زحمت کشیدم. چرا این قدر خط زدید؟ بعضی قسمتها که شما حذف کردید خیلی خوب بود»، گفتم: «بگذار خوبها بروند تا بدها بیشتر و بهتر دیده شوند» خندید و گفت: «یعنی چه! این هم از آن حرفهاست!»
No comments:
Post a Comment