یکی از دوستان پیغام فرستاد که در دتمولد جشنی هست که اگر خواستید با هم بریم. رفتیم و قرار شد که بقیه با ماشین بیان. در آنجا همدیگر را دیدیم دو نفر ایتالیائی و دو دختر آلمانی که قبلش معرفی شدند که ایتالیائی را خوب صحبت میکنن. بعد از کمی آشنایی معلوم شد که دو ایتالیائی در دانشگاه بیلفلد زبان ایتالیائی تدریس میکنن. تو صاف ایستادیم تا نوبتمون بشه و بستنی بخریم که یکیشون به عام جوزپه من را برای یک مهمانی که ۱شنبه خواهد بود به پیتزای ایتالیائی دعوت کرد من هم خیلی خوش حال شدم و تشکر کردم و گفتم که من هم کیک میارم. بعد از گرفتن بستنی، در حالی که قدم میزدیم دیگری که ریکردو نام داشت از من دوباره پرسید که از کجا میام و خودش جواب داد و اضافه کرد که درست فهمیدم که من هم تایید کردم اضافه کرد که یک ایرانی را در کلاس آلمانی میشناسه که تازه اومده و ۲۰ سالشه که من نمیشناختم. کمی صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که بنشینیم. صحبت از اونجا شروع شد که جوزپه ساکت شد و ریکردو اعتراض کرد که هر وقت جوزپه ساکت میشه خطرناکه. من پرسیدم به چی فکر میکنی؟ و خیلی راحت جوزپه جواب داد که به خانم ها. من همیشه به خانمها فکر میکنم. من نگاهی به ریکردو انداختم و گفتم پس واقعا خطرناکه. جوزپه را از آان دست مردانی یافتم که بلند بلند فکر میکنن و صادقانه هم به زبان میارن
Monday
Detmold
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment