Monday
Sunday
Lena and Eurovision
لنا دیشب در Eurovision به عنوان نماینده آلمان برنده شد. دارم تلویزیون تماشا میکنم.حرکاتش و حرف زدنش مخصوص سنّ خودش است. بیشتر آنکه که جلب توجه میکنه تا الان این است که کاملا خودش است و اصلا سعی نمیکنه که خودش را قیم کنه، البته تقریبا!!! الان در عین حرکتی که بعد از پیروزی از خودش نشون میداد در جواب خبر نگاری گفت که It is not all of life, it is a part of life!: آلمانیها به خصوص همشهریهای لنا، هانورای ها، خیلی خوش حالند.
Figge und Wohnung in Wuppertal
دارم در یک شهر دیگر دنبال خانه میگردم. همینطور که به برکت تکنولوژی در اینترنت دنبال یک جای مناسب میگشتم به موردی بر خورد کردم و تماس گرفتم و قرار را گذشتیم. آقای که صحبت کرد سوال کرد که چینی هستم، گفتم نه ایرانی هستم. خلاصه روز و ساعت مقرر رفتم در را باز کردند داخل خانهٔ بزرگی شدم آقای دم در منتظر بود خودم را معرفی کردم. آقای با قد بلند و هأیکلی متناسب با سنی حدود ۵۰-۶۰ که سبیلهایش را از جلوی لبنش به سمت بالا داده بود که ظاهراً تو دهانش نر و یا اگه چیزی مینوشه آغشته نشه! خانمش را که با تلفن صحبت میکرد معرفی کرد و گفت که کهنی که در وب سایت هست اجاره داده شده ولی خانهٔ دیگری هست خانمش گفت که در قسمت قدیمی شهر است و اسم خیابان را گفت خواستم که آدرس را بنیویسه، گفت شوهرم شما را میبره. تشکر کردم و رفتیم که خانه را ببینیم. در راه آقا گفت که همسیی دارند که پکستانی هست و پرسید که پاکستنیها هم فارسی صحبت میکنن؟ جواب دادم که قسمتهای از پاکستان ولی زبان رسمی آنها انگلیسی هست در واقع هندیها و پاکستانیها به انگلیسی صحبت میکنن گفت درسته چون مدتی کلونی انگلیس بودند. خانه را دیدیم که وضعیت وحشتناکی داشت یعنی به تعمیرات و اسباب اثاثیه احتیاج مبرم داشت گفتم که شهر دیگری هستم و قرار است که به اینجا اسباب کشی کنم این است که اسباب اثاثیه ندارم و خانه را مبله میخوام گفت متاسفانه الان سرم شلوغ ولی سر فرصت حتما این کار را خواهد کرد و خانه را مراتب میکنه و ممکن که تا ۲ ماه دیگه حاضر بشه. دوباره پرسید که هر روز رفت و آامد میکنی که تاکید کردم تقریبا هر روز! گفت میتونی بیی پیش خودمون در یک اتاق جداگانه تا همسایه بره و خونه خالی بشه و من اونجا برم. گفتم میتونم ببینم چه جوریه؟ جواب داد که حتما الان میتونی ببینی. البته تاکید هم کرد که خانه جای خوبیه و به مرکز خرید و کافهها نزدیک است. خلاصه مجددا راه افتادیم در راه تعریف کرد که دوستی در دسلدرف دارد به نام هومن فروتن که مهندس است و ۳۰ سال است که از ایران اومده چون بهائی بوده و اینجا با یک خانم آلمانی ازدواج کرده و پرسید که من مسلمانم؟ که جواب دادم بله و گفت که بهائی را میشناسم که جوابم مثبت بود. و صحبت به سمت ایران رفت که شاه از ایران رفت و آیتالله اومد خندهام گرفته بود بیشتر حافظه ش را تحسین میکردم و تحسینم را هم بلند بلند میگفتم. در این فاصله او را مردی آرام و خونسرد که شوخ طبع هم هست یافتم. تاکید داشت که در اینجا ساکن شم تا خونهٔ مورد نظر خالی بشه. موقع پیاده شدن بارون شدیدی شروع شد عزم پرسید که فکر نمیکنمم خانمهای ایرانی زیادی در آلمان دکترا داشته باشند گفتم خبر ندارم و خیلی دوست داشتم که چه کار است پرسیدم که شما هم ارچیتکت هستید؟ جواب داد که نه ولی همه کاری میکنه!!! یک خانهٔ بزرگ و آرام که در آلمان هر کسی نداره!!! به خانمش گفت که میخواد موقت اینجا باشه تا خانه خالی بشه خانمش اتاق و همام را نشانم داد که باز هم احتیاج داشت که دستی به سر و گوشش کشیده بشه. خلاصه تشکر کردم و گفتم که پس بدن تماس میگیرم پرسیدند که الان ایستگاه قطار میری؟ گفتم بله برمیگردم. گفتند که در این باران نمیشه و شهرم میرسونت در این باران باید شنا کنی!!! سوال دیگری پرسیدند که آلمانی را کجا یاد گرفتم؟ گفتم کمی در ایران و کمی هم اینجا، تاکید کردند که خیلی خوب حرف میزنم!!!! و پرسیدند که تمام تحصیلم در آلمان بود؟ با افتخار گفتم که نه در ایران بوده. تعجب را در هر دو به راحتی میشد دید. در نهیات لطف من را به ایستگاه رسند و خداحافظی کردیم.
پول خرد
پول خرد لازم داشتم از دختری که در نانوایی بود که خواستم یک نان پنیری بده و در مقابل یک ۵ یوریی دادم که هم پول نان را پرداخت کرده باشم و هم پول خوردی که میخواستم بگیرم. رفتم و متوجه شدم که بازم به پول خرد احتیاج دارم رفتم و دوباره به همون دختر گفتم که پولم را خورد میکنی؟ توی چشمم نگاه کرد و گفت ببید یه چیزی بخرین!!! یاد کاسبهای مملکتمون افتادم !!!