طبقه اول دانشکده از طریق یک راه پله به طبقه دوم راه داشت و بر عکس بعضی از دانشکده ها مثل صنایع و معماری ، پله ها نرده داشت . کنار این پله ها دفتر فرهنگی بود که برادران انجمن اسلامی در ان مستقر بودند و رفت و آمد های دانشکده را زیر نظر داشتند . یک بار یکی از دخترهای سال بالائی که من میشناختمش و همیشه هم لبخند به لب داشت و شیطنت از سر و کله اش میبارید، در جمعی که در دانشکده دور هم بودیم گفت من خیلی دوست دارم از این نرده ها لیز بخورم بیام پایین . همه ما خندمون گرفت. یکی از بچه ها گفت : دست از این نرده ها بردار، پله زیاده مگه از جونت سیر شدی که جلوی چشم این آقایون لیز بخوری ؟ یکی دیگه گفت : بیا شرط ببندیم که نمیتونی . خلاصه کار به غیرت بازی کشید قرار شد حدود ساعت ۳ بعد از ظهر که دانشکده کمی خلوت است جلوی چشم ما لیز بخوره . وقتی حدودای قرار دم پله جمع شدیم، هرچند که در سالن به جز ما کسی نبود ولی دیدیم که چند نفر در دفتر فرهنگی هستند. خلاصه از دو طرف خواستیم که کوتاه بیان ولی نشد که نشد . خلاصه این دوست ما وسایلش را داد که نگهداریم و از پله ها بالا رفت . تا مانتوش را جمع و جور کرد که جلو دست و پاش را نگیره یکی از آقایون دفتر فرهنگی آمد بیرون که ببینه چه خبره ولی کار از کار گذشته بود و این دوست ما در حال لیز خوردن بود. عجیب بود که هیچ کدام سکته نزدیم . بی سر و صدا از ساختمان آمدیم بیرون . راستش تا مدت ها وقتی به هم میرسیدیم از هم میپرسیدیم که نامه ای یا اخطاری به کسی رسیده ؟ و عجیب بود که همه قصر در رفتیم
Sunday
دو در فضای باز دانشگاه
ما دو تا درس باید میگذروندیم که علم و صنعت استادش را نداشت و این بود که با کلی صحبت با مدیر گروه و معاون آموزش قرار شد که استادی را دعوت کنن (اصرار این بود که ما بریم مهمان بشیم) خلاصه قرار شد این دو تا درس در روز پنج شنبه تشکیل بشه چون مدرس مربوطه وقتش پر بود . برای اولین بار پنج شنبه ها دانشگاه میرفتم . پرنده هم پر نمیزد، فقط یکی دو تا باغبان زحمتکش ، به گلها میرسیدن و نگهبانها هم که دم در بودن . خلاصه ازرفت و آمد و به خصوص از برادران انجمن اسلامی خبری نبود .کلاس از ساعت ۱۰ شروع میشد و تا ۴ بعد از ظهر ادامه داشت . این بود که تصمیم گرفتیم که از فرصت استفاده کنیم و برنامه دو بزاریم ، از بین ۴ دختری که بودیم دو نفر به هیچ وجه حاضر به اینکار نشدن و مرتب هم تکرار میکردن که بی برو برگرد این یعنی اخراج از دانشگاه . این بود که من و یکی از بچه ها تصمیم گرفتیم دو تایی قسمتی از وقت ناهار را به دویدن اختصاص بدیم . نمیدونین چه لذتی داشت در ان فضای سبز زیبای علم و صنعت ومهم تر از همه بدون مزاحمت کسی دویدن و جالب این که هر بار قبل از دویدن، نصیحت و ملامت ان دو تا را شنیدن که شما ها بلاخره کار دست خودتون میدین و با اردنگی اخراج میشین، به خودتون رحم نمیکنین به مامان و باباتون رحم کنین
Subscribe to:
Posts (Atom)