Monday

ديدار





عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟



فريدون مشيری
انت رواح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافی در آبگينه شامی
اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير
فلا تفرد عن روضها انين حمامی
بسی نماند که روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمی قباب خيام
خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت
قدمت خير قدوم نزلت خير مقام
بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال
اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی
اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی