Wednesday
دانشگاه امیر کبیر
تربیت بدنی ۲
در دبیرستان زنگ های ورزش والیبال بازی میکردم به همین دلیل در تربیت بدنی ۲ دوست داشتم والیبال بازی کنم ولی چون نفرات کلاس کم بود و نظرها متفاوت ، تصمیم به رای گیری شد که اکثریت به تنیس روی میز رای دادند . راستش من تا قبل از ان اصلا بازی نکرده بودم و این بود که از این تصمیم راضی نبودم .قرار شد یار گیری کنیم که تا آخرترم با هم بازی کنیم و با هم امتحان بدهیم. من و یک نفر دیگر که با هم به والیبال رای دادیم تصمیم گرفتیم که با هم باشیم و جالب این که هیچ کدام هم بلد نبودیم . خلاصه هرجلسه یک فن یاد داده میشد که باید تمرین میکردیم .چند هفته اول وضعیت افتضاحی داشتم اصلا نمیتوانستم توپ را با راکت بزنم . در صورتی که بقیه خوب بازی میکردند. بعد از چند جلسه تعداد تکنیک ها زیاد میشد و وضعیت من نا امید کننده. تصمیم گرفتم بیشتر بازی کنم . با هم بازی ام وقت های آزاد را که میشد تمرین کرد هماهنگ کردیم که به سالن برویم و تمرین کنیم . بماند که برای رفتن به سالن باید با دفتر گروه تربیت بدنی هماهنگ میشد که کلید را در اختیارمان بگذارند و بعضی مواقع هم که کلید میگرفتیم در کمال تعجب میدیدیم که آقایون در سالن مشغول به ورزش هستند !!!
خلاصه این تمرینات تا آخر ترم ادامه داشت و هرچقدر ادامه پیدا میکرد من از تنیس روی میز بیشتر لذت میبردم . قبل از امتحان چندین بار از طرف استاد به خاطر واکنش های سریع تشویق شدم . امتحان پایان ترم من و هم بازی ام هر دو بالاترین نمره یعنی ۲۰ شدیم و جالب این که بقیه نمراتی بین ۱۵-۱۸ گرفتند . از همه مهم تر این که استاد در جلوی دیگران گفت این دو نفر کسانی بودند که اصلا تنیس روی میز بلد نبودند : ))
Tuesday
دو استقامت
دانشکده صنایع
جلسه بعد اتفاق جالبی که افتاد این بود که این آقا صندلیش را که همیشه جلوتر میگذاشت این بار هم ردیف ما با فاصله قرار داد طوری که ما در میدان دیدش بودیم . هر از چند گاهی هم یک نگاهی به ما سه تا مینداخت . کلاس که تمام شد دوست ما اشاره کرد که این یارو مشکوک میزنه و خطاب به ما گفت حواستون بود که سر کلاس تمام مدت حواسش به ما بود ؟ بهتر است بگذاریم تا او بره بعد ما از کلاس خارج بشیم ولی هر چه منتظر شدیم از جاش تکان نخورد تا کلاس خالی شد بالاخره ما هم قبل از او از کلاس زدیم بیرون ولی در کمال تعجب, زیرزمین دانشکده خلوت بود و کلاس هم تا پله ها فاصله داشت . برگشتیم دیدیم که ان آقا داره با لبخند به سمت ما میاد . تصمیم گرفتیم که با سرعت خودمان را به پله ها برسانیم که یک دفعه دوست ما گفت بچه ها بدوید چون او داره به سمت ما میدود . من واقعن ترسیده بودم چون صدای دویدنش را میشنیدم. سه تایی با دو از پله ها شروع به دویدن کردیم که یک دفعه صدای نعره هاش را از پشت سر شنیدیم . سه تایی تا دم دانشکده صنایع (و معماری و عمران ) دویدیم در حالی که دیگر جرات نداشتیم به پشت سرمون نگاه کنیم ...
یکی دو روز بعد که یکی از همکلاسی های این واحد را که در خوابگاه ساکن بود ، در سلف دیدم, تعریف کرد که آقایون انجمن اسلامی گزارش هر سه ما را دادند و از خانومی که او هم عضو انجمن بود، خواسته اند که به ما سه تا تذکر بده که این رفتار نامناسب را تکرار نکنیم . من با تعجب بهش گفتم خوب توضیح میدادی که جریان چی بوده . گفت تعریف کردم ولی آن خانوم گفته به هر حال شما نباید در محیط دانشگاه میدویدید. راستش خیلی تعجب کردم، گفتم نمیفهمم، باید به آن آقا هم به خاطر رفتار نامناسبش در دانشگاه تذکر بدن. در جواب گفت من هم همین را گفتم ولی در جواب شنیده که دانشکده در جریان رفتار ان آقا هست ولی کاری نمیتواند انجام دهد از همه جالب تر این که برخلاف رفتار و ظاهر نامناسبش نمرات بسیار خوبی دارد !!!
من هنوز هم جریان ان آقا برام معماست
خاطره ای از بعد از دانشگاه
یک بار که در فرودگاه منتظر پروازبه اهواز بودم ، اعلام شد که پرواز با تاخیر انجام خواهد شد ولی این تاخیر چقدر طول میکشه معلوم نبود . خانومی نسبتا مسنی که در صندلی کنار من نشسته بود با خونسردی گفت اگه غیر از این بود جای تعجب داشت . خلاصه سر صحبت من و ان خانوم باز شد و تعریف کرد که خانه ای در اهواز داره که به اجاره داده و هر چند وقت یک بار برای سرکشی به آنجا میره و بدون این که من بخوام شروع به صحبت کرد . تعریف کرد که اهوازی هستن و شوهر مرحومش شرکت نفتی بوده ولی به خاطر جنگ مجبور شدن که به تهران بیان و چون دخترش دانشگاه تهران قبول میشه دیگه ماندگار تهران میشن . از آنجا که تاخیر پرواز به طول کشید صحبت بین من و این خانوم هم به درازا کشید . شیرین صحبت میکرد و اصلا احساس خستگی نمیکردم . خلاصه جریان این صحبت به سال ۵۷ و جریانات انقلاب کشید و تعریف کرد وقتی که دیدیم سر و صدا بالا گرفته من و شوهرم تصمیم گرفتیم که پسر و دخترمون را در یکی از مدارس لندن ثبت نام کنیم . جریان ثبت نام و پانسیون کردن بچه ها در یک جای مطمئن ۳ ماهی طول کشید و مجددا من و همسرم به ایران برگشتیم . در سال ۵۸ که مدارس وضعیت ثابتی پیدا کردن تصمیم گرفتیم که بچه ها را به ایران برگردونیم این بود که تابستان ۵۸ مجددن به انگلیس برگشتیم . و در نظر گرفتیم که به فرانسه رفته و بقیه مسیر را تا ترکیه زمینی بریم تا بتونیم جاهای بیشتری را از اروپا ببینیم . در فرانسه با یک خانواده ایرانی آشنا شدیم که آنها هم دو فرزند ، پسر و دختر داشتن که تقریبا هم سن و سال بچه های ما بودن . پدر خانواده پزشک بود که به همراه خانواده برای گذراندن دوره فوق تخصص از طرف ایران به فرانسه فرستاده شده بود و از ان جا که کار تمام شده بود تصمیم به بازگشت به ایران و ان هم زمینی را داشتن . خلاصه چون به نظر همسفران محترمی میرسیدن از سفر با آنها خیلی خوشحال شدیم . این خانواده دختری داشت که از دختر من ۲ سالی بزرگتر بود و باید بگم که خیلی هم باهوشتر ، مثل شاهزاده ها لباس میپوشید و خیلی خوب هم به فرانسه صحبت میکرد و انگلیسی را هم خوب میدانست . خلاصه من از آشنایی با این خانواده خیلی خوشحال بودم و در طول مدت سفر هم وقت خیلی خوبی را با هم داشتیم تا به ایران رسیدیم . آنها منزلی در تهران داشتن که اجاره داده بودن و تصمیم داشتن که در همان خانه ساکن بشن و ما هم که باید به اهواز میرفتیم . خلاصه با راد و بدل کردن آدرس و شماره تلفن قرار شد که با هم در تماس باشیم .
در این بین اعلام کردن که میتونیم سوار هواپیما بشیم . صحبت ما به نظر نا تمام ماند تا این که در هواپیما از مهماندارها خواهش کردیم که به ما ۲ صندلی کنار هم بدان که خوشبختانه میسر شد .
... سال ۵۹ که جنگ شروع شد چندین بار تلفن زدن که به تهران بریم ولی چون شوهرم در شرکت نفت کار میکرد نمیتونستم تنهاش بزارم خلاصه چند وقتی گذشت که جریان جنگ خیلی بالا گرفت و ماندن در اهواز خیلی سخت بود این بود که به همراه همسرم به منزل این دوستان در تهران آمدیم . خانه ای دو طبقه که یکی از طبقات را در اختیار ما گذاشتن و خیلی هم کمک کردن تا وسایل لازمه را خریداری کنیم . چون همسرم مرخصی زیاد نداشت مجبور بود که برگرده . من با کمک این خانواده بچه ها را در مدرسه ای ثبت نام کردم.
این همسایگی سبب شد که آشنایی وصمیمیت بیشتری بین ما به وجود بیاد . من در این مدت میدیدم که دختر خانواده که اصلان به آنچه که در سفر دیده بودم شبیه نبود کمتر به درس اهمیت میده و رفت و آمد های زیاد داره . چون بهش علاقه مند شده بودم و به نوعی مثل دختر خودم میدونستم و صرفن به عنوان یک دوست چندین بار به مامان خانواده یاداوری کردم که مواظب رفت و آمد بچه ها باید بود ولی هر بار در جواب میشنیدم که جای نگرانی نیست قول میدم که دختر من ریس جمهور میشه !!!! حالا میبینی . خلاصه متوجه شدم که این دختر عزیز وارد کارهای سیاسی شده و با گروه هایی همکاری میکنه. کار به جایی کشید که بعضی شبها به خانه نمیامد و یا با چند تا از دوستانش در زیرزمین خانه کوکتل مولوتف میساختن و یا مطالبی را برای چاپ و پخش آماده میکردن . من در این مدت سعی کردم ازش خاهش کنم که درسش را فراموش نکنه . تا این که چند روزی ازش خبری نشود و معلوم شد که با چند نفر در منزلی دستگیر شدن . این که به کدام زندان منتقل شدن کسی نمیدانست . خلاصه با کلی این در و ان در زدن و از طریق یکی از دوستان خانوادگی ما ، تونستیم ردی ازش پیدا کنیم چه جوری ؟ من دو دست لباس یکی برای دختر خودم و یکی هم برای این دختر عزیز ، از یک پارچه دوخته بودم که از روی لباس شناسی شده بود و برای اطمینان ما تکه ای از لباس را بهمون دادن و اطلاع دادن که در یکی از زندانهای استان مازندران است . خلاصه با چند ماهی دوندگی تونستیم به زندان اوین منتقلش کنیم . در این بین پدر در گیر کارهای پزشکی و بیمارستان و گاهی اعزام به مناطق جنگی بود و نمیتونست پیگیر قضیه باشه ، این بود که من و مادرش مصرانه دنبال کار را گرفتیم . چند ماهی گذشت تا اجازه ملاقات داده شد .
تا این که پدر به معاونت یکی از وزارت خانه ها منتخب شد و همین سبب شد که فعالیت ها و بعد از ان دستگیری دختر را سدی برای پیشرفت کار خود بدونه . حالا دو تا خانواده خیلی به هم نزدیک شده بودیم و تقریبا از مسائل همدیگر به خوبی مطلع بودیم . از نزدیک میدیدم که اختلافات خانوادگی در حال بالا گرفتن است و جر و بحث خانوم و آقا در حال زیاد شدن .
از طرفی ما منتظر دادگاهی و حکم دختر بودیم ولی از دادگاه خبری نبود تا این که جریان اعترافات تلویزیونی و بعد اعدام ها شروع شد. با دوندگی بسیار زیاد تونستیم حکم احتمالی اعدام را به حبس ابد تبدیل کنیم و در تمام این مدت که با اضطراب و نگرانی بسیار همراه بود من و مادرش تنها بودیم و از طرف پدر هیچ همکاری نمیشد .
اختلاف این دو همسر بالا گرفت و متاسفانه به جدایی کشید . در این بین هم من و دو فرزندم به منزل دیگری اسباب کشی کردیم . چند سال گذشت و دختر من معماری دانشگاه تهران قبول شد . خود من هم بین تهران و اهواز در رفت و آمد بودم . جنگ تمام شد و دو سال بعد از قبولی دختر من ، دختر خانواده شامل عفو شد و از زندان آزاد شد . در روز آزادی من به همراه مادرش به دم زندان رفتیم . در طول این سالها فقط مادر اجازه ملاقات داشت و من از بعد از گذشت چند سال برای اولین بار و را میدیدم . نه تنها از نظر جسمی فرق کرده بود در مدت زمان کوتاهی متوجه شدم که از نظر رفتاری هم متعادل نیست . این که در زندان چه گذشته بود هنوز هم نفهمیدم ولی حتا اگر در زندان شکنجه هم نشده بود خود اسارت اثرات منفی را در او به جا گذشته بود .
هنوز هم با هم در تماسیم و گاهگاهی همدیگر را هم میبینیم هنوز هم به حالت تعادل برنگشته . چون دبیرستان نیمه تمام مانده بود شروع به درس خواندن کرد و دیپلم گرفت ولی حق ادامه تحصیل نداشت .
دختر من در حال حاضر معاون شهردار یکی از مناطق تهران است ولی او با این که از دختر من باهوشتر بود از زندگی متعادل هم محروم شد .
این خانوم خطاب به من و خیلی دلسوزانه و مادرانه توصیه کرد که دنبال سیاست نرم که آخر و عاقبت خوبی نداره و خواهش کرد که درسم را خوب بخوانم و در خدمت مردم باشم چون این چیزی است که کشور ما بیشتر بهش احتیاج داره ....
چندین سال از این دیدار گذشته ولی هر چند وقت یک بار من یاد این داستان و نصیحت دوستانه میوفتم
Sunday
سوالات تابوت
در نظام سوسیالیستی شوروری منطقا همه باید آزاد و برابر میبودن اما حاکمان توتالیتری (تمامیت خواه) که قدرت رو دستشون گرفته بودن، دوست داشتن فقط بچههای خودشون بتونن درس بخونن و از اون مهمتر براشون مهم بود که دیگران به جای خاصی نرسن توی کشور. بهترین راه محروم کردنشون از پیشرفت علمی بود
سوالها در موقع مصاحبه علمی دانشگاه به کسانی که قرار بود وارد دانشگاه نشن داده میشدن. ظاهر اونها ساده بود، حل اونها واقعا سخت بود اما همهشون راه حلهای زیادی هوشمندانه هم داشتن که میشد از اون طریق راحت حلشون کرد.
ظاهرا نظام سوسیالیستی اونقدر هم فاسد نبود و لازم می دونست به دانشجویان رد صلاحیت علمی شده جواب معقولی در مورد رد صلاحیتشون بده. پس این سوالها یکی یکی به افراد ستاره دار داده میشد و همین که اونها نمیتونستن یکیش رو حل کنن، رد صلاحیت میشدن. در صورت اعتراض راه حل «ساده» نشون داده میشد و دانشگاه با گفتن اینکه «این که به این راحتی قابل حل بود» از کار زشتش دفاع میکرد.
اساتیدی برای برابری تحصیلی تلاش میکردن سعی کردن این سوالات رو پیدا کنن و با تشکیل تیمی از دانشجوهای المپیاد ریاضی روسیه که مایل به همکاری بودن این سوالات تابوت رو حل کنن تا کمکی باشه برای دفن نشدن عناصر نامطلوب در خارج از دانشگاه. خوبه بدونیم که هشت نفر از بهترین دانشجوهای روسیه به همراه استادهاشون در یک ماه تونستن فقط نصف سوالها رو حل کنن (:
http://arxiv.org/PS_cache/arxiv/pdf/1110/1110.1556v2.pdfانقلابی ترین اقدام
ترم آخر بودم و حسابی در گیر واحدها که شنیدم دکترای دانشگاه تهران قبول شده است. بر حسب تصادف روزی در دانشکده دیدمش که به سمت پله ها میرفت تا ظاهرا خود را به دفتر دانشجویان فوق لیسانس برساند . جلو رفتم و بعد از سلام تبریک گفتم . احساس کردم که تعجب کرد. ادامه دادم : وقتی شنیدم دکترا قبول شدید خیلی خوشحال شدم . در جواب گفت: اها پس ان را میگویی . خداحافظی کردیم ولی برایم سوال بود که مگر اتفاق دیگری هم افتاده که من نمیدانم . چند هفته بعد شنیدم که به درخواست ازدواج یکی از آقایون لیسانس جواب مثبت داده است. عکس العمل من لبخند بود . کسی که خبر را میداد ادامه داد : باورت میشه ؟ باورت میشه که ۶-۷ سالی هم با هم اختلاف سنی دارند ؟ انقلابی ترین خبری بود که شنیدم و تازه متوجه شدم که علت تعجبش بابت تبریک دکتری چی بوده است .متاسفانه فرصتی پیش نیامد تا همدیگر را ببینیم و از نزدیک تبریک بگویم . ان آقا را دیده بودم چند تا درس را با هم گذرانده بودیم و چند باری هم خیلی کوتاه با هم صحبت کرده بودیم . به نظر من پسر خوب ، مودب و موقری به نظر میامد . یکی از بچه ها تعریف میکرد : یک شب که چند نفری و با حضور او با هم شام میخوردیم، یک دفعه بدون مقدمه پرسید که بچه ها شما آقای فلانی را میشناسید ؟ چه جور بچه ایست ؟ هر کدام بدون این که شکی کنیم و یا علت را بپرسیم ، حرفی زدیم ولی خوشبختانه روی هم رفته نظرات، مثبت بودند. در ادامه خطاب به من گفت : فکرش را کن همان زمانی بوده که ان آقا خواستگاری کرده است و ما اصلا شک نکردیم که چرا این سوال را میپرسد .
چند سال بعد در یکی از کنفرانسها ان خانوم را دیدم که دست پسری ۴-۵ ساله در دستش بود . گرم احوالپرسی کردیم و پسرش را معرفی کرد. دقت که کردم شبیه پدرش بود و اخمالو و مغرور، از همان بچه هایی که من خیلی دوستشان دارم . مادرش یواشکی به من گفت فقط با من و باباش حرف میزند . دو تایی با هم خندیدیم . و من خاطرات گذشته را در ذهن مرور میکردم .... هنوز ان اقدام برای من انقلابی است. در هر صورت صمیمانه آرزوی خوشبختی برایشان دارم .
اولین و آخرین بار
بعد ها که در برنامه های کوهنوری با دانشگاه های شهر های دیگر برنامه داشتیم وقتی همنوردان از شهر محل تولد و دانشگاه محل تحصیل میپرسیدند و جواب علم و صنعت را میشنیدند، میگفتند آنجا پر از بچه خوش تیپ هاست. و من خاطراتم را مرور میکردم و از خودم میپرسیدم که چرا من فقط یکی از آنها را دیدم ؟
سلف
الان اینجا وقتی دختران جوان را میبینم که راحت و بی آلایش در امکان عمومی با صدای بلند و با هم میخندند امکان ندارد یاد ان زمان نیوفتم ... .
کنکور
با این که در کنکور ثبت نام کرده بودم ولی امید به قبولی نداشتم و فقط فکر این بودم که امتحانات سال چهارم را قبول بشوم !!! روز قبل از کنکور به پدر و مادرم گفتم که چون قبول نمیشوم بهتر است سر جلسه هم نروم و بگذارم برای سال بعد . ما تا ساعت ۱۲ شب صحبت کردیم که دادن کنکور بهتر از ندادنش است .
حوزه امتحانی دانشگاه تربیت معلم بود ، صبح با اتوبوس راه افتادم و به سر جلسه رسیدم . صندلی ام را پیدا کردم، طبقه دوم یکی از دانشکده ها دم پله، محل رفت و آمد خلق الله !!! هنوز امتحان شروع نشده بود که یکی در حالی که از پله ها بالا میامد رو به من کرد و گفت: من پارسال اینجا بودم ، شماره ات چنده ؟ اینجا شانس نمیاره من که قبول نشدم !!! خلاصه نوبت صبح امتحان دادیم و تا ساعت ۳ باید صبر میکردیم که نوبت دوم را امتحان بدهیم. حوصله هیچ کس را نداشتم به همین خاطر تصمیم گرفتم که یک سر به خانه بروم!!! ۱ ساعت راه رفت و ۱ ساعت هم برگشت ولی ناهار را با مامانم خوردم . امتحان بعد از ظهر را دادم و بدون این که با کسی صحبتی بکنم به خانه برگشتم . تا اعلام رتبه ها سعی کردم اصلا به کنکور و نتایج ان فکر نکنم. روز گرفتن کارنامه با مامانم راهی دانشگاه امیرکبیر شدیم کسی که کارنامه را داد بهم گفت: آفرین مجاز به انتخاب رشته هستی . کارنامه را گرفتم و سریع در صدها را مرور کردم چندان رضایت بخش نبود . دفتر چه راهنمای انتخاب واحد را نشستم خواندم و بدون این که با کسی مشورت کنم انتخاب واحد کردم و کارنامه را تحویل دادم . روزی که روزنامه ها نتایج را اعلام کردند من نا امیدانه در خانه بودم که زنگ به صدا در آمد. دختر داییم در حالی که روزنامه در دستش مچاله شده بود و از خوشحالی دندانهاش را به هم فشار میداد بغلم کرد و گفت که قبول شدی. اسمم را پیدا کردم و در جواب همه که میخواستند بدانند کجا باید برای ثبت نام بروم، گفتم همین در خانه ، علم و صنعت . ان روز را هیچ وقت فراموش نمیکنم برق شادی را در چشمان پدر و مادرم میدیدم . پدرم به گرمی من را در آغوش گرفت ، احساس کردم پر از انرژی است ...
راه پله دانشکده
دو در فضای باز دانشگاه
Wednesday
عادل فردوسی پور
راستش از محلهای در غرب تهران شروع شد؛ شهرآرا. 11 مهرماه سال 1353 بود که عادل به دنیا آمد.
در خانوادهای متولد شد که پدرش مهندس برق بود و یک خواهر و یک برادر داشت. فضای خانه مسلما فضای فوتبالی نبود و او به دلیل علاقهاش به فوتبال، بچه سر به راه خانه محسوب نمیشد. دبستان را در مدرسه ذوقی، راهنمایی را در مدرسه طالقانی و دبیرستان را… البرز. بچه درسخوانی بود؛ آنقدر درسخوان که با معدل بالای 18 دیپلم گرفت اما فوتبال هیچوقت از سرش نیفتاد. شاید به همین خاطر هم بود که پدر با او کاری نداشت. بعد هم در دانشگاه صنعتی شریف در رشته مهندسی صنایع قبول شد و تا پایان فوق لیسانس ادامه داد.
اغلب کارهای ترجمهای را خودش انجام میدهد. زبانش آنقدر خوب بود که در دورهای در دانشگاه تدریس میکرد و البته در کلاسهای زبان. باورتان میشود عادل فردوسیپور معلم زبانتان باشد؟ اما اگر دوست داشته باشید بدانید کلاسهای زبان عادل چگونه میگذرد، یک نفر برایتان زحمتش را کشیده: "تا حالا سر کلاسهای عادل فردوسیپور رفتید یا نه؟ خوب اگر نرفتید، هیچ اشکالی نداره و چیز خاصی رو از دست ندادید؛ به جز یک سری اطلاعات فوتبالی.”
از اول جلسه که پسرا میپرسن استاد از فوتبال چه خبر و همین سوال کافیه که عادلخان شروع کنه به سخنرانی و یک مدت مدیدی پشت سر این بازیکن و اون تیم و اینا بگه و اطلاعات رو کنه. خلاصه بعد از همه این حوادث، جناب عادلخان شروع میکنن به انگلیسیصحبتکردن و درسدادن که خب صد البته طرز حرف زدنش اصلا به انگلیسی حرف زدن نمیخوره ولی جدا از اینها، آدم ذاتا مهربونیه؛ مثلا بعد از کلاس با دقت میشینه به همه سوالا جواب میده…».
خودش هم در مورد کلاسهای زبانش میگوید: «بالطبع حرفهایی پیش مییاد ولی اصولا از یک ساعت و نیم زمان کلاس فقط ده تا پانزده دقیقه!».
سال سوم دانشگاه تصمیم گرفت به علاقهمندیاش یعنی کار خبری بیشتر بپردازد. به دفتر روزنامه ابرار ورزشی رفت: «من علاقه دارم کار کنم؛ مطلب بنویسم». اردشیر لارودی سردبیر آنوقت ابرار ورزشی از او در مورد حیطه کاریاش پرسید: «ترجمه»! یک متن داد دستش و خداحافظی کرد؛ «فردا صبح اول وقت رفتم دفتر روزنامه. کارم رو تحویل دادم و بعد از چند روز کارم رو شروع کردم».
سال 1372 بود. او کارش را شروع کرد. اما بیشک بزرگترین علاقهمندیاش حضــــــــور در صداوسیما بود. او به قول خودش «n»دفعه تست داد و در نهایت قبول شد؛ «اوایل هم مثبت بود اما میگفتن صدات جوونه؛ پخته نیست. آخرین باری که تست دادم، اواخر سال1373 بود». او در تست قبول شد و کار روزنامه را رها کرد و رفت. رفت که رفت…گرچه که الان هنوز هم هر از گاهی کار مطبوعاتی را انجام می دهد…همانطور که بازدیدکنندگان پارس فوتبال هر چند وقت یک بار مطالب جادویی او را روی خروجی اولین پایگاه تخصصی فوتبال ایران می خوانند.
رفت؛ هیچوقت پشت سرش رو هم نگاه نکرد. یکی از دوستانش در روزنامه ابرار ورزشی، هنوز هم ناامید نشده و هرازچندگاهی با شماره همراه او تماس میگیرد.
اتفاق جدیدی نمیافتد، منتهی او دیگر تلفنهای روزنامه ابرار را جواب نمیدهد. کسی نمیداند چه بین او و روزنامهای که فعالیتش را در آن آغاز کرد گذشت اما او حالا دیگر جواب نمیدهد.
عادل فردوسیپور اما هیچوقت نمیتواند «90» را دوست نداشته باشد؛ برنامهای که از ذهن او متولد شد و تا آنجا پیش رفت که کمتر علاقهمندی در فوتبال وجود دارد که ترجیح دهد دوشنبه شب را در خواب باشد تا جلوی صفحه تلویزیون. او از برنامهاش لذت میبرد؛ شاید بیش از گزارشکردن یک بازی؛ «آره! ترسناکبودنش هم جالبه. همین که یک چیزی بگیم که دعوا بشه، یک چالشی ایجاد میکنه که جالبه. به نظرم، این یک ترس لذتبخشه».
کمی هم کمتر، به گزارشکردن روی خوش نشان میدهد: «وقتی بازیها خوب باشند، گزارش میچسبه. برای من باشگاههای انگلیس از همه لذتبخشتره. از این کارم لذتی میبرم که مطمئنم تو رشتهای که درسش رو خوندم، نمیتونستم این لذت رو ببرم».
من قرمزم یا آبی؟او گزارشگر بیطرفی است؟ بسیاری از پرسپولیسیها میگویند او استقلالی است. استقلالیها هم بر عکس. هر کدام هم برای خودشان دلیل دارند.
اگرچه به نظر میرسد او در دورهای که در دانشگاه شریف درس میخوانده پرسپولیسی بوده و آنها که از نزدیک می شناسندش می دانند که زمانی پرسپولیسی تیری بوده است ولی امروز اصلا حاضر نیست به طرف خاصی متمایل شود؛ «واقعا اینجا فضا اینقدر باز نیست که یه گزارشگر بگه من قلبا طرفدار کدوم تیم هستم. اینجا فوتبال دوقطبی است. بگی قرمزم یا آبی، نصف مملکت با تو بد میشن. البته الان دیگه اصلا برام فرقی نمیکنه. الان واقعا بیطرفم. گزارشگر، یه ذره به یک تیم گرایش داشته باشه، تو کارش تاثیر میذاره».
اما این مورد اصلا شامل حال تیم ملی نمیشود. نمیتوان گفت که او مثل یک تماشاگر میتواند بهراحتی و به هر طریقی ابراز احساسات کند اما بیطرفی هم معنایی ندارد؛ «به هر حال در این جور موارد، حتی استرس هم ایجاد میشه. اگه بگم در مورد پیروزی یا باخت تیم ملی کشورم بیاحساس و بیطرف هستم حتما دروغ گفتهام. مسلما ما باید توی کار گزارش بیطرف باشیم ولی آن احساسی که انسان در مورد کشور خودش داره، مانع اصلی کاره».
سوتیهای عادل
بهتر است کمی هم در مورد اشتباهات عادل فردوسیپور در کار گزارش بدانیم؛ چیزی که به قول خودش «سوتی» نام دارد؛ «سوتی زیاد دارم. بهترینش هم این بود که توی برنامه، حدود 2ساعت تموم با آقای حاجرضایی بودیم و من موقع خداحافظی گفتم خب من از آقای نصیرزاده که 2ساعت با ما همراه بودن تشکر میکنم. اصلا اون شب، هنگ کرده بودم».
با این حال، شاید این مشکل اساسی فردوسیپور نباشد. بیشتر، از تندصحبتکردن عادل شاکی هستند تا اشتباهاتش. او هنوز هم با وجود اینکه بهتر از گذشته صحبت میکند اما گاهی اوقات کنترل از دستش خارج میشود؛ «از بچگی اینطور بودم. خیلی هم تمرین کردم و بازم دارم تمرین میکنم که اینطور نباشم ولی در کل، خیلی تند صحبت میکنم».
البته او هیچگاه هیچ تکنیک خاصی را برای گزارشکردن نیاموخته است؛ «هنوز خیلی چیزهاست که باید یاد بگیرم، چون هیچ دوره خاصی ندیدهایم و همه هنرمون چیزهای ذاتی و بیشتر خلاقانه است. هیچ وقت به طور اصولی بهمون یاد داده نشده که باید چیکار کنیم و هیچ کلاس خاصی زیر نظر مربیهای داخلی و خارجی برامون نذاشتن».
او حتی میتواند آرزو کند که در بازیهای ملی روی سکوی تماشاگران بود؛ «… و مثل او بالا و پایین بپرم».
انتقاد نمیشودهمیشه حسرت انتقاد کردن گزارشگران خارجی را میخورد: «این قدر که گزارشگران خارجی بهراحتی از بازیکنان انتقاد میکنن که ما نمیتونیم بکنیم. سه سال پیش تو بازی منچستر – رئال وقتی گری نویل دوکارته شد، گزارشگر بازی گفت من مطمئنم خیلی از طرفداران منچستر خوشحال شدن که گری نویل دواخطاره شد. اگر شما چنین چیزی رو در مورد بازیکن x پرسپولیس یا استقلال بگویی، پدرت رو درمییارن؛ حتی اگه بدترین بازیکن زمین باشه».
او بارها چوب همین مساله را خورده است. 2فصل پیش علی پروین حسابی از خجالت عادل فردوسیپور درآمد و مسلما او تا مدتی سوژه داغ شعارهای تماشاگران در ورزشگاه کارگران بود. امیر قلعه نویی هم کم، آهن داغ انتقاد را روی تن او نگذاشته و حالا و در آخرین مورد، خداداد عزیزی – مرد همیشه شاکی فوتبال – پس از کسب نتیجه ناخوشایند ابومسلم برابر مس کرمان، چنان از این گزارشگر تلویزیونی انتقاد کرد که گویی او در تمامی بدبختیهای ابومسلم نقش دارد.
با این حال، کمتر دیده میشود که او در برنامه تلویزیونی90 یا حتی گزارشهایش مصحلتاندیشی پیشه کند: «خودم سعی میکنم هر چیزی به ذهنم میرسه بگم و تا جایی که نترسم میگم. بعضیها بهشون برمیخوره. بعضیها چیزهای دیگری می گن و البته خودسانسوری هم هست».
فقط فوتبال
بیطرفی باعث نمیشود که او به فوتبال بیتفاوت باشد. یکی از علاقهمندیهای اصلی او در زندگی، پرداختن به فوتبال است؛ از فوتبالبازیکردن و تماشاکردن، تا مجلههای خارجی فوتبال و اینترنت؛ «میشه گفت از 24ساعت، 12ساعت در حال دیدن فوتبال، خواندن اخبار فوتبال و کارکردن روی فیلمهای فوتبالی هستم.
اصلا فوتبال تمام زندگی منه». همسر عادل فردوسیپور شرایط را پذیرفته: «او کاملا پذیرفته که قراره با کی زندگی کنه. من کار خودم رو میکنم و برایم خیلی جدیه. هر اتفاقی بیفته من باید فوتبالم رو ببینم. همه هم میدونن وقتی فوتبال میبینم، نباید کاری به کار من داشته باشن».
فیلم دیدن من
یکی از علاقهمندیهای سابقش سینما بوده. البته الان تنها علاقهمندیاش«90» و فوتبال است و بس. شاید هم دیگر حوصلهاش را ندارد که به سینما برود؛ «نه دیگر! اصلا حوصلهاش رو ندارم. واقعا نمیتونم بشینم پای تلویزیون و یه فیلم رو تا آخر ببینم».
کلاسهای زبان عادل
زبان انگلیسی! علاقه عجیبی به زبان داشت. از کلاس اول دبیرستان در کلاسهای زبان نامنویسی کرد. سال آخر دبیرستان به خاطر کنکور، زبان را رها کرد اما بعدا وقتی برگشت، تا پایان کار را ادامه داد. سال سوم دانشگاه، زبان تمام شد: «کلاسهای استادیاش رو هم قبول شدم اما کارم تو تلویزیون بیشتر شده بود و تصمیم گرفتم نرم».
برگرفته از: مجله اینترنتی برترینها
مراسم عروسی در سبلان
مشهورترین عکس دنیای فیزیک
موسسه بینالمللی فیزیک و شیمی سالوی (Solvay) در سال 1912 در بروکسل بلژیک و پس از برگزاری نخستین کنفرانس بینالمللی سالوی در 1911 تاسیس شد. این موسسه در نیمه اول قرن بیستم بسیار مشهور بود و کنفرانسهای بینالمللی آن که هر چند سال یکبار برگزار میشد، شاهد دستاوردهای بسیار بزرگی بود.
خبرآنلاین ، مشهورترین این کنفرانسها، پنجمین کنفرانس سالوی بود که در اکتبر 1927 / مهر 1306 با موضوع الکترونها و پروتونها برگزار شد. از 29 نفر فیزیکدان حاضر در کنفرانس، 17 نفر برنده جایزه نوبل شده بودند (یا در سالهای بعد از کنفرانس برنده این جایزه شدند). موضوع این کنفرانس، بحث و بررسی در مورد نظریه کوانتومی بود که بهتازگی ارایه شده بود و اصل عدمقطعیت هایزنبرگ به موضوع بحث داغ بین آلبرت اینشتین و نیلز بوهر تبدیل شده بود. اینشتین میگفت «خدا تاس نمیاندازد» و نیلز بوهر جواب میداد: «بس کن! به خدا نگو که چهکار کند».
حاضران در عکس، از راست به چپ
ردیف سوم (ایستاده): لئون بریلوئین - رالف فاولر - ورنر هایزنبرگ (نوبل فیزیک 1932) - ولفگانگ پائولی (نوبل فیزیک 1945) - ژولز امیل ورشافلت - اروین شرودینگر (نوبل فیزیک 1933)- تئوفیل دیداندر-ادوارد هرزن - پل اهرنفست- امیل هنریوت- آگوست پیکارد
ردیف دوم: نیلز بوهر (نوبل فیزیک 1922) - مکس بورن (نوبل فیزیک 1954) - لوییس دیبروگلی (نوبل فیزیک 1929) - آرتور کامپتون (نوبل فیزیک 1927) - پل دیراک (نوبل فیزیک 1933) - هنریک کرامرز - ویلیام براگ (نوبل فیزیک 1915) - مارتین نادسن - پیتر دبیه (نوبل شیمی 1936)
ردیف اول: اوون ریچاردسون (نوبل فیزیک 1928) - چارلز ویلسون (نوبل فیزیک 1927) - چارلز گویه - پل لانگهوین - آلبرت اینشتین (نوبل فیزیک 1921) - هنریک لورنتز (نوبل فیزیک 1902) - ماری کوری (نوبل فیزیک 1903 و نوبل شیمی 1911) - مکس پلانک (نوبل فیزیک 1918) - اروینگ لنگمویر (نوبل شیمی 1932)