Wednesday

قیامت

خواب دیدم قیامت شده است.هر قومی را داخل چاله ای عظیم انداخته و بر سر هر چاله نگهبانانی گرز بدست گمارده اند الّا چاله ی ایرانیان.خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم : " عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده اند؟ "

گفت : " میدانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله. " خواستم بپرسم : " اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند. " نپرسیده گفت : " اگر کسی از ما فیلش یاد هندوستان کند ، خود بهتر از نگهبانی لنگش کنیم و به ته چاله باز گردانیم. "

تبليغات

یکی از سناتورهای معروف آمریکا، درست هنگامی که از درب سنا خارج شد، با یک اتومبیل تصادف کرد و در دم کشته شد.
روح او در بالا به دروازه های بهشت رسید و سن پیتر از او استقبال کرد. «خیلی خوش آمدید. این خیلی جالبه. چون ما به ندرت سیاستمداران بلند پایه و مقامات رو دم دروازه های بهشت ملاقات می کنیم. به هر شما هم درک می کنید که راه دادن شما به بهشت تصمیم ساده ای نیست»



سناتور گفت «مشکلی نیست. شما من را راه بده، من خودم بقیه اش رو حل می کنم»
سن پیتر گفت «اما در نامهء اعمال شما دستور دیگری ثبت شده، شما بایستی ابتدا یک روز در جهنم و سپس یک روز در بهشت زندگی کنید. آنگاه خودتان بین بهشت و جهنم یکی را انتخاب کنید»
سناتور گفت «اشکال نداره. من همین الان تصمیمم را گرفته ام. میخواهم به بهشت بروم»
سن پیتر گفت «می فهمم. به هر حال ما دستور داریم. ماموریم و معذور»
و سپس او را سوار آسانسور کرد و به پایین رفتند. پایین ... پایین... پایین... تا اینکه به جهنم رسیدند.
در آسانسور که باز شد، سناتور با منظرهء جالبی روبرو شد. زمین چمن بسیار سرسبزی که وسط آن یک زمین بازی گلف بود و در کنار آن یک ساختمان بسیار بزرگ و مجلل. در کنار ساختمان هم بسیاری از دوستان قدیمی سناتور منتظر او بودند و برای استفبال به سوی او دویدند. آنها او را دوره کردند و با شادی و خنده فراوان از خاطرات روزهای زندگی قبلی تعریف کردند. سپس برای بازی بسیار مهیجی به زمین گلف رفتند و حسابی سرگرم شدند. همزمان با غروب آفتاب هم همگی به کافهء کنار زمین گلف رفتند و شام بسیار مجللی از اردک و بره کباب شده و نوشیدنی های گرانبها صرف کردند. شیطان هم در جمع آنها حاضر شد و همراه با رقص روز گرم و لذت بخشی داشتند.
به سناتور آنقدر خوش گذشت که واقعاً نفهمید یک روز او چطور گذشت. راس بیست و چهار ساعت، سن پیتر به دنبال او آمد و او را تا بهشت اسکورت کرد. در بهشت هم سناتور با جمعی از افراد خوش خلق و خونگرم آشنا شد، به کنسرت های موسیقی رفتند و دیدارهای زیادی هم داشتند. سناتور آنقدر خوش گذرانده بود که واقعا نفهمید که روز دوم هم چگونه گذشت.
بعد از پایان روز دوم، سن پیتر به دنبال او آمد و از او پرسید که آیا تصمیمش را گرفته؟
سناتور گفت «خوب راستش من در این مورد خیلی فکر کردم. حالا که فکر می کنم می بینم بین بهشت و جهنم من جهنم را ترجیح می دهم»
بدون هیچ کلامی، سن پیتر او را سوار آسانسور کرد و آن پایین تحویل شیطان داد. وقتی وارد جهنم شدند، اینبار سناتور بیابانی خشک و بی آب و علف را دید، پر از آتش و سختی های فراوان. دوستانی که دیروز از او استقبال کردند هم عبوس و خشک، در لباس های بسیار مندرس و کثیف بودند. سناتور با تعجب از شیطان پرسید «انگار آن روز من اینجا منظرهء دیگری دیدم؟ آن سرسبزی ها کو؟ ما شام بسیار خوشمزه ای خوردیم؟ زمین گلف؟ ...»
شیطان با خنده جواب داد: «آن روز، روز تبلیغات بود...امروز دیگر تو رای دادی!!!!

a (mathematical) Joke!

An engineer, a physicist, and a mathematician are all staying at a hotel one night when a fire breaks out. The engineer wakes up and smells the smoke; he quickly grabs a garbage pail to use as a bucket, fills it with water from the bathroom, and puts out the fire in his room. He then refills the pail and douses everything flammable in the room with water. He then returns to sleep.
The physicist wakes up, smells the smoke, jumps out of bed. He picks up a pad and pencil and makes some calculations, glancing frequently at the flames. He then measures exactly 15.6 liters of water into the garbage pail, and throws it on the flames, which are extinguished. Smiling, he returns to sleep.
Finally the mathematician wakes up. He too grabs a pad and begins furiously writing; glancing at the flames; and then writing more. After a while he gets a satisfied look on his face; entering the bathroom, he produces a match, lights it, and then extinguishes it with a bit of running water. "Aha! A solution exists" he murmurs - and returns to his slumbers.

Monday

ديدار





عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل ، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو ، نشد آشنای من

از ياد تو كجا بگريزم كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم ؟

امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه ” آن زمان
نشناختم صفای تورا “ – آه ازين گناه !

امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم .

گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است .
تنها مرا به ” تشنه طوفان “ من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است .

گفتم : ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی : ” غمين مباش كه آن كور و اين كر است “ !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟



فريدون مشيری
انت رواح رند الحمی و زاد غرامی
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
پيام دوست شنيدن سعادت است و سلامت
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
بيا به شام غريبان و آب ديده من بين
به سان باده صافی در آبگينه شامی
اذا تغرد عن ذی الاراک طار خير
فلا تفرد عن روضها انين حمامی
بسی نماند که روز فراق يار سر آيد
رايت من هضبات الحمی قباب خيام
خوشا دمی که درآيی و گويمت به سلامت
قدمت خير قدوم نزلت خير مقام
بعدت منک و قد صرت ذابا کهلال
اگر چه روی چو ماهت نديده‌ام به تمامی
و ان دعيت بخلد و صرت ناقض عهد
فما تطيب نفسی و ما استطاب منامی
اميد هست که زودت به بخت نيک ببينم
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی